سومین پارت داستانم با همکاری کاربر 김민수
کاکاشی سنسه، معلم درس شیمی، وارد شد... بعد از معرفی و احوال پرسی با من،اعلام کرد:«از اونجایی که دانش آموز جدیدی داریم و تعداد افراد کلاس 21 نفر میشه،میخوام بهتون یه پروژه تیمی بدم...توی تیم های سه نفره فعالیت میکنین و در زمانی که من میگم،پروژه تونو نشون میدین...» اینو گفت:«نمیشه خودمون هم تیمی هامونو انتخاب کنیم؟!» کاکاشی سر تکان داد:«نه نمیشه! من به قید قرئه انتخاب میکنم.» شروع کرد به اعلام کردن اسم ها... تا اسم من را گفت،گوشم تیز شد:«ساکورا هارونو...ناروتو اوزوماکی...»
ناروتو با ذوق بهم لبخند زد. خوشحال بودم، ناروتو پسر خوبی بنظر میامد... ولی ناگهان کاکاشی خواند:«و ساسکه اوچیها.» دنیا روی سرم خراب شد... یعنی بین این همه آدم... بین 20 نفر انتخاب... دقیقا باید همین پسرک با من هم تیمی شه؟؟ این انصافه؟! سپس کاکاشی بعد از انتخاب تمام تیم ها گفت:«خیله خب، لطفا هم تیمی ها کنار هم بشینن...» کل کلاس جا به جا شدن
من و ناروتو کنار هم بودیم، پس فقط ساسکه باید به ما ملحق میشد... ناروتو کمی به دیوار چسبید و من هم به ناروتو چسبیدم، تا ساسکه و صندلی اش پشت نیمکت جا شوند... در آن فاصله نزدیک بودن با ساسکه حس بدی بهم میداد... احساس میکردم موهای تنم سیخ شده اند...هر از گاهی هودی سرمه ای اش با دستم تماس پیدا میکرد و کل تنم مور مور میشد...
با هر کلمه ای که ساسکه میگفت... با شنیدن صدایش که با معلم حرف میزد... با نگاه کردن به چشمانش، تمام خاطراتم از جلوی چشمانم رد میشد. ناگهان ناروتو گفت : « حالت خوبه؟ » و من گفتم : « اره خوبم » ناروتو گفت : « انگار از هم گروهی شدن با ساسکه خوشحال نیستی ، اون خیلی پسر خوبیه فقط باید با اخلاقاش کنار بیای »
با خودم گفتم پسر خوب؟ همون پسر خوبی که تو میگی قلب منو شکست ولی گفتم : « نه همگروهی شدن با ساسکه اونقدرام بد نیست » عمیقا داشت گریم میگرفت ولی به زور خودم رو نگه داشته بودم تا زنگ تفریح خورد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کاکاشی و شیمی🗿
حیح😂😂😂
هیجانش از قاتل قلبم کمتره ولی به نظر جذاب میاد🤩
اونم خوندی مرررررررررررررسی