حوصلم سر رفت رفتم تو حیاط نشستم رو لبه حوض و شروع کردم به بازی با آب. چه حس آرامش بخشی داشت. غرق در افکارم غرق شدم که یهو صدای سانیی من رو به خودم آورد«امیکو؟ داری چیکار میکنی؟» «هیچی دارم با آب بازی میکنم» میای یوگا بریم» با کله رفتم«آره😃» بلند شدم رفتیم نشستیم کنار درخت ها سان یی گفت«حرکات قبلی رو یادته؟» «آره» «برو ببینم» حرکات رو دونه دونه انجام دادم و خیلی راحت شده بودن برام. بعد سانیی یه حرکت جدید بهم یاد داد. حدود 1 ساعت کار کردیم بعد رفتیم نشستیم زیر درخت ها و با هم گرم گرفتیم (بچه 7 ساله میشینه با ملت فک میزنه اونوقت من 15 سالمه میشینم با حسرت فک زدن ها و عشق و حال های بقیه رو نگاه میکنم 🙄💔)
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
ده پارت نکشته داستان تازه داره شروع میشه😀
😂🤣
جالب بید