✨آخرین جادو✨p⁸

اهم. این پارت رو یه بار گذاشتم ولی به خاطر یه اسلاید که میدونم کدومه رد شد پس حذفش میکنم و این پارت یه اسلاید کم تره🗿🤌هر چند واسه کسی مهم نیست🗿💔البته منظورم فالوور های روحه یه وقت به تاج سر بر نخوره😉✨خیله خب دیگه بریم سراغ داستان

داشتم کارتون میدیدم سان‌یی اومد نشست کنارم. اون قبلا این کارتن رو دیده بود هی اسپویل میکرد🗿😂هیچوقت هم این عادتشو ترک نکرد🙄🗿😂یهو گفتم«آجی اسپویل نکنا!» «باشه بابا😂» یهو یه فکر خبی‌ثانه به فکرم زد«اسپویل کنی خیست میکنم!» «جون نه بابا😂» «آره!» «نه نمیکنم»

کارتون که تموم شد مامانم گفت«سان‌یی بیا ضرف ها رو بشور» «چشم اومدم» نمیدونم چرا خندم گرفت:/ 😂سان یی بلند شد و گفت«به چی میخندی» «هیچی😂» بعد رفت. منم رفتم دیدم کاری ندارم گفتم یوگا کار کنم😗رفتم تو اتاقم نشستم چند دقیقه به یه گوشه زل زدم. بعد کلافه خودمو کوبوندم به تخت. چقد امروز خسته کننده بود! بلند شدم به حالت لوتوس در اومدم تا یکم آروم شم. حوصلم سر رفت🗿اصلا ولش کن!

همینطور دراز کشیدم به سقف زل زدم اصلا نفهمیدم کی ساعت 8 شد:/😂سان‌یی اومد در اتاقم رو زد گفت«امیکو بیا شام» «چی؟!» در رو باز کرد«بیا شام» «مگه ساعت چنده؟!» «8 دیگه» «چوتا مگه ساعت 5 تموم نمیشه؟! 5-6-7-8 یعنی 3 ساعت گذشت؟!» «آره!» قیافه من😐 یعنی 3 ساعت نشسته بودم به سقف زل زده بودم😂🤣خودم پشمام ریخت🙄🗿😂سان‌یی با دیدن قیافم خندید«بیا😂» منم همینطور مات رفتم پایین (بچه گیج شد😂)

بعد شام همیشه میرفتم میخوابیدم ولی این بار نشستم تا خود 10:/😂امروز کار های عجیبی میکردم خودم باورم نمیشه:/😂آخرش مامانم اومد گفت«شما ها نمیخواین بخوابین؟» سان‌یی گفت«فردا که مدرسه نداریم» تعجب کردم«چه ربطی داره؟!» «هیچی ولش کن بریم بخوابیم» رفتیم خوابیدیم. عه فردا هم مدرسه نداریم🗿💔 (تازه فهمیده چه خبره😂)

بعد صبحانه نشستم درس های پریروز رو تمرین کردم. مثل سان‌یی کلمات من در آوردی از 10 حرف اول در میاوردم😅سان‌یی هم داشت یه چیز های عجیب غریب مینوشت:/با کنجکاوی گفتم آجی اون ها چین چیَن؟!» «این ها رو تو راهنمایی یاد میگیری» «راهنمایی یعنی کی؟» «الان مدرسه شما دبستانه. دوره بعد اون راهنماییه» «مدرسه ما تا شیشمه. پس راهنمایی میشه هفتم» «هفتم تا نهم راهنماییه دهم تا دوازدهم دبیرستانه» «همون که گفتی تخصصی میشه هر کسی یه رشته ای میره؟» سرش رو به نشانه تایید تکون داد دوباره گفتم«بعدش چیه؟» «دانشگاه اونجا رفته رفته تخصصی تر میشه» «بعد دانشگاه چیه؟ «بازار کار. زندگی» عجب چیز هایی!

نشسته بودم داشتم به حرف های سان‌یی فکر میکردم. به این که زندگی من چطوری خواهد بود. (بچم جوگیره😂) یهو سان‌یی اومد گفت«تو تازه وارد دوران تحصیل شدی. مونده تا یه آدم کامل بشی و واسه خودت خونه زندگی بسازی» از کجا فهمید دارم به چی فکر میکنم🗿💔نکنه علم غیب داره🗿💔از سان‌یی بعید نیست🗿💔😂خندید و گفت«وقتی تحت تاثیر حرف کسی قرار میگیری اینطوری میری تو فکر» منم خندیدم😂

سان‌یی نشسته بود داشت کتاب میخوند رفتم پیش سان‌یی یهو گفتم«آجی رشته تو چیه» بدبخت 3 متر پرید هوا😂یهو زدیم زیر خنده بعد گفت«رشته من سِحره» «اون چیه» «درباره زمین و انسان ها و اینجور چیزاست» (مثل همین تجربی خودمون 🗿🤌) «عجب رشته ای» «چیز های جالبی داره

سان‌یی کتاب رو گذاشت زمین بلند شد من هم کتابش رو برداشتم و رفتم ببینم توش چی ها هست. عکس های جالبی داشت. خیلی خوشم اومد. یهو سان‌یی از کنارم گفت«میفهمی چیه» «نه برداشتم عکس هاشو ببینم» «خب عکس هاش چطورن» «قشنگن» «خوشت اومد» «آره»

خب دوستان این پارت هم تموم شد🙃💖💞