عروسِ ماهِ سیاه 5

ژاکلین مثلِ یک مادرِ واقعی از من پرستاری میکرد و برایم غیرممکن بود که اون حرف ها را زده باشد . نمیدونستم دیگه چی رو باور کنم. حالم دیگه بهتر شده بود .جیمی هم به دیدنم امد و برام عسل اورد. مدرسه هم باز شده بود و انگار همه چیز به حالت نرمالش برگشته بود. برای تحقیقات درسیمون همراه معلم به جنگل رفته بودیم و گروه بندی شده بودیم که دنبال نوعی گیاه خاص برای آزمایشِ درسیمون بگردیم هر گروه یک گیاه را انتخاب کرده بود. گروهی که من بودم باید دنبالِ سرخس می گشتیم . رو به هم گروهی هایم گفتم( از کدوم قسمت شروع کنیم؟ . دایانا ، ارشدِ گروه پوزخندی زد و رو به رویم ایستاد ( شروع کنیم؟! و با انگشتِ اشارش محکم به قفسه ی سینم زد و گفت: تو میری دنبالِ سرخس میگردی ، ما هم اینجا یکم تفریح میکنیم . سارا ، س ی گاری از جیبش در اورد و گفت( درسته ! . اونا ۴ نفر بودن و نمی تونستم جلوشون مقاومت کنم برای همین چاره ای نداشتم تنهایی دنبالِ سرخس بگردم . هوا هم سرد و مه آلود بود . روی برگ های خشک شده قدم میذاشتم و همه جا رو با نگاهم زیر و رو میکردم . تا اینکه فهمیدم خیلی از بقیه دور شدم .اونقدری که دیگه نه می بینمشون و نه صداشونو میشنوم . گم شده بودم! درست وسط جنگل ! با نگرانی نگاه اطرافم کردم حتی مگس هم پر نمیزد! یک خفاش روی شاخه ی درختی نشسته بود . سرگردون می دویدم بینِ درخت های بلند و هوای مه آلود . انگار که صحنه ی خوابم برام منعکس میشد . از این حسو حال متنفرم ! صدا زدم ( بچه ها؟ خانم معلم ! دایانا؟ سارا؟ اما جوابی جز هوهو ی باد نمیشنیدم . به درختی تکیه دادم و سرمو روی زانوهام گذاشتم . از سرما داشتم منجمد میشدم .

نیم ساعت گذشته بود که صدایی شنیدم ( لی لی ... سرمو بلند کردم و نگاه اطراف کردم اما کسی را ندیدم صدا که انگار نزدیک تر میشد باز زمزمه کرد( لی لی ... . از وسطِ مه یک نفر به سمتم می آمد . کمی که جلوتر آمد و ایستاد متوجه شدم یکی از دخترای گم شده ی مدرسه است شایلی! بهت زده از سرجایم بلند شدم آروم نجوا کردم( شایلی ... بعد با صدای بلند تر: شایلی ... فریاد زدم ( شایلی ! بینِ مه ایستاده بود . خوشحال شدم ( تو زنده ای؟ لبخندِ بی جونی زد و دستشو سمتم دراز کرد( کمک کن لی لی ... . داشتم سمتش میرفتم که صدایی گفت ( نه لی لی ! این کارو نکن ! متعجب ایستادم و نگاه اطرافم کردم .‌هیچکس نبود انگار توهم زده بودم . دوباره حرکت کردم . شایلی ( کمکم کن !‌ ... کمکم کن لی لی . گام هایم را بلند تر کردم و نزدیکش شدم . دستش را که سمتم دراز کرده بود گرفتم که ناگهان محکم کشیدم سمت خودش ! محکم در آغوشش نگهم داشته بود . شوکه شده بودم ( چ ..چکار میکنی؟ چنگی به کمرم زد و دستاشو بینِ موهام برد ( میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ و صدایش تغییر کرد ( بالاخر پیدات کردم ! . اون...اون شایلی نبود! محکم پرتم کرد زمین .

حالا متونستم ببینم که اون همون موجودی بود که در موتور خونه قصدِ جونمو کرده بود ! روی زمین خودمو به سمت عقب می کشیدم و او هم گام به گام سمتم می آمد موهایش جلوی صورتِ بدون چهره اش ریخته بود ( لی لی ... من اون صورتِ خوشگلو معصومت رو میخوام ! همینطور که خودمو روی زمین عقب میکشیدم گفتم ( نه ... و با فریاد گفتم ( نه ! که بهم هجوم اورد و دستشو روی صورتم گذاشت . اون عوضی داشت چکار میکرد؟ با چنگالاش صورتمو داشت میکند ! خ ون سرازیر شد . صورتم می سوخت و سوز میزد . چشمام تار شده بود و فقط هاله ای سیاه را دیدم که آن موجود را نقشِ بر زمین کرد با عصبانیت و صدای خش داری گفت( ازش دور شو ! بهترِ که حالا بمیری ! اما اون موجود گفت ( لی لی ! میخوای حقیقتو بدونی ؟ چشمانم که کمی صاف شد تونستم واضح ببینمشون . اون ... اون شخص ... آقای جیمز بود .‌چشمانِ زردش از سیاهی آسمانِ شب هم سیاه تر شده بود و دندون های نیشش بلند و تیز تر بیرون زده بود ! شوکه شده بودم . آقای جیمز که دستشو روی گلوی اون موجود گذاشته بود گفت( به حرفش گوش نده لی لی ! اون موجود ادامه داد( اون حتی به تو نگفته که ی خ ون آشامه ، هنوزم به حرفاش گوش میدی ؟ منو نجات بده ، اونوقت همه چیز رو درمورد خودت میفهمی و اینکه جیمز چقدر فریب کاره !

آقای جیمز دستاشو بیشتر روی گردن او فشار داد و گفت( لی لی بهم اعتماد کن ! . با نگاهی پرسشگر گفتم ( چی؟! اون تو رو میشناسه؟ آقای جیمز درحالی که دندوناشو بهم میفشرد گفت( چرا موجود بی هویتی مثلِ این رو باید بشناسم؟ موجودِ عجیب و غریب که بزور نفسش بالا می آمد گفت ( بی هویت؟! خوب یادت رفته که تو این حالو روز رو سرم آوردی ! نفسم تو سینه حبس شد. اون چی میگفت؟ از سرجایم بلند شدم و از جیبم خنجرمو درآوردم و به سمت آقای جیمز گرفتم ( یا رهاش میکنی یا زخمیت میکنم ! . آقای جیمز نیشخندی زد و گفت ( اینقدر زود باوری ! ... هرکاری میخوای بکن ! بکشیمم ولش نمیکنم ! . نفسمو با حرص بیرون دادم و چاقو رو اینبار سمتِ خودم گرفتم . سمت قلبم و گفتم ( خیله خب باشه ... پس یا اون یا من ! آقای جیمز با ناباوری نگاهم کرد و آروم گردن او را رها کرد . موجود شروع کرد به سرفه کردن . بعد چاقو رو سمت اون موجود گرفتم ( حالا بگو ... بگو حقیقت چیه ، وگرنه می فرستمت به اون دنیا ! . موجود ( این مردِ پست فطرت همه ی خاطراتِ قبل از ۸ سالگیتو پاک کرده ! اون ی شیاده ! نگاهِ چشمان عصبانی و سیاهِ آقای جیمز کردم . آقای جیمز زمزمه وار گفت ( لی لی ... اشک در چشمانم حلقه زد . چطور این کارو با من کرده؟! . آقای جیمز ( لی لی لطفا ! ... خنجر رو پرت کردم جلوی پاش و با گریه دویدم . صدای آقای جیمز رو از پشتِ سر شنیدم ( صبر کن ! . اما بی توجه تند تند به سمت درخت ها دویدم . باورم نمیشد که قهرمانِ زندگیم ، یک فریب کار بوده ! تمام تصوراتم مثلِ یک برجِ پوچ و خالی ریخته شد. که یهو سرم گیج رفت ایستادم انگار باز داشتم دچارِ همون حالت میشدم دوباره داشتم در سیاهی محبوس میشدم ...