
سلام دوستان من A.A هستم این اولین داستان منه و اگه تو داستانم مشکلی بود تو کامنت ها بگین تا من رفعش کنم
شب ساعت ۸ از زبان مرینت: خب تیکی حالا که کار لباس کلارا نایتینگل رو تموم کردم باید برم سراغ پوستر جگد استون اول از همه اسپیکرمو گذاشتمو تبلتمو قلمش رو اوردم اهنگ رو پلی کردم و شروع کردم به طراحی .......... ۶ ساعت بعد از زبان مرینت : یه خمیازه بلند کشیدم و به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۲ نصفه شبه 😨😨😱😱😱😰😰😰با خودم گفتم یعنی من ۶ ساعته دارم رو پوستر جگد کار میکنم آفرین به خودم که انقد مسئولیت پذیرم و برای کاری که بهم سپردن وقت می ذارم

به گوشه ای که تیکی نشسته بود نگاه کردم نبود 😱 با صدایی که مامان و بابام بیدار نشن گفتم تیکی تیکی کجایی ؟؟ یک دفعه یه صدای ضعیفی گفت اووووو رفتم جلو آینم دیدم تیکی رو سرم خوابیده آروم با لطافت برش داشتم و گذاشتمش رو بالش خومم دوباره یه خمیازه کشیدم و خودمم خوابیدم

صبح ساعت یه ربع به ۸ از زبان تیکی : صبح پاشدم طرح پویتر جگد رو تو تبلت مرینت سیو کردم (بیچاره دیشب یادش رفته بود ) تبلت طراحی مرینتم زدم شارژ کتاباش رو گذاشتم تو کیفش به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۸ و نیم شده رفتم بالا سر مرینت و شروع کردم به بیدار کردنش از زبان مرینت داشتم خواب می دیدم که آدرین تو روز ولنتاین ازم خواستگاری کرد منم تا اومدم بگم بله یکی گفت مرینت پاشو مدرسه دیر میشه !!!همون موقه از خواب پریدم .تیکی با عصبانیت گفت: مرینت ساعت یه ربع به نه هست گفتم یا خدا کتابم رو آماده نکردم تیکی گفت مرینت کتابها و برات جمع کردم فعلا برو لباس بپوش !!گفتم الان چی بپوشم اها فهمیدم ! ( از زبان راوی : مرینت یه بولیز آستین بلند مشکی با خال خال های قهوه ای و یه شلوار بلند صورتی لی پوشید .. مثل عکس اسلاید )

سریع لباسامو پوشیدند کیفمو برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون مامانم گفت : عزیزم بیا صبحانه بخور گفتم مامان اخه دیرم میشه گفت پس صبر کن صبحانه و بذارم توی ظرف با خودت ببر مدرسه گفتم باشه مامان ظرف و بهم دادو منم گفتم ممنون و گونشو بوسیدم و سریع راه افتادم
داشتم می دویدم که به ی دختره خوردم اونم داشت میدوید گفتم ببخشید. تو هم درست شده اون دختره جواب داد اره منم همینطور من ارورا هستم ارورا لیک اسم تو چیه ؟ من گفتم مرینت هستم مرینت دوپن چنگ تو به چه مدرسه ای میری (از زبان راوی : دوستان دارن میدَون و حرف میزنند ) ارورا گفت : من میرم مدرسه دوپان من گفتم منم همینطور فکر کنم توی کلاس باشیم یک دفعه
خودمان را جلوی در مدرسه دریافتیم ( خیلی کتابی شدم 😅😅) منو ارورا سریع رفتیم سمت کلاس وقتی خواستیم درو باز کنیم من یه دست رو شونه ام احساس کردم برگشتم دیدم خانم بوستیس گفت ارورا تو همبنجا وایسا مرینت تو هم برو تو کلاس . من رفتم تو کلاس بغل آلیا نشستم آلیا گفت :خب دختر چی شد ایندفعه زود اومدی !!گفتم خانم خبرنگار انگار دلقک هم شدن .که یکدفعه خانم بوستیه وارد کلاس شد و گفت سلام بچه ها ما اموز یک دانش آموز جدید داریم . و گفت ارورا بیا تو ارورا وارد شد و گفت سلام خانم بوستیه گفت خودتو معرفی کن ارورا . ارورا گفت : سلام من ارورا لیک هستم هفته پیش با خوانواده ام از نیویورک به پاریش اومدیم من یه برادر بزرگ تر به اسم اریک دارم که دانشگاهی هست

و بعد گفت خانم بوستیه اجازه هست من پیش مرینت بشینم تا تو درسای عقب افتادم کمکم کنه خانم بوستیه خانم مرینت آلیا شما مشکلی ندارید ؟ منو الیا همزمان گفتیم نه خانم بوستیه بعد خانم بوستیه گفت آلیا تو برو پیش ردیف آخر بشین الیا هم رفت بعد ارورا اومد نشست و گفت ببخشید از دوستت جدات کردم .من گفتم مشکلی نیست در عوض الان پیش اون یکی دوستمم ( از زبان راوی : ببخشید یادم رفت مشخصات ارورا رو بگم ارورا موهاش بلند و صاف هست و رنگ موهاش بنفش و هم قد جولیکاس مثل عکس اسلاید )
ارورا گفت مرینت تو خیلی مهربونی میشه تو زنگ تفریح منو به بچه ها و بچه هارو به من معرفی کنی مدرسرو نشونم بدی منم گفتم البته ارورا . زنگ تفریح از زبان ارورا : با مرینت رفتیم سمت آلیا گفت سلام ارورا من آلیا هستم منم گفتم: از دیدنت خوشحالم. آلیا هم گفت منم همینطور بعد مرینت رفت به همه بچه ها گفت برای چند لحظه بیان توی حیاط تا بچه هارو به من معرفی کنه مرینت گفت این مکس این جولیکا این رز این ناتانائیل این مارک این کیم این کلویی این سابرینا این الیا این آ آ آدرینه و بقیه رو هم معرفی کرد

همه خیلی مهربون بودن و باهام دوست شدن دخترا بهم گفتن یه اکیپ دارن و منم میتونم توش باشم بعد گفتن امروز ساعت ۴ بیا خونه مرینت تا اسرار های اکیپپون رو بهت بگیم منم گفتم باشه و مرینت ادرس خونشون رو بهم داد و یک دفعه زنگ خورد و رفتیم سر کلاس از زبان مرینت : رفتیم تو کلاس ولی خانم بوستیه هنوز نیومده بود .دیدم کلویی داره گریه میکنه منو ارورا و الیا به هم نگاه کردیم رفتیم پیش کلویی سعی کردیم ارومش کنیم من گفتم کلویی از چی ناراحتی گفت از اینکه همه ازم دوری میکنند دوپن چنگ بعد بغلم کردو گفت اخه وقتی کسی تاحالا بهش محبت نشده خووش چجوری میتونه محبت کنه (اینا رو با گریه میگه ) بعد کلویی ادامه داد اگه منم دوستایی مثل تو داشتم تا الان محبت کردنو یاد گرفته بودم من گفتم خی میخوای باهامون دوست کلویی اشکاشو پاک کرد و گفت واقا و بعد سفت تر بغلم کردو گفت ممنون هم از تو و هم از ارورا و الیا راستی دخترا قبول میکنن منم بیام تو اکیپتون بعد من از دخترا پرسیدم و همه قبول کردن و کلویی خیلی خوشحال شد
خب دوستان تا قسمت بعدی خداحافظ اگه کم بود ببخشید چون من تازه شروع کردم کم و زیادش هنوز دستم نیومده و ممنون که خوندین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود داستان منم بخون