
.........
"سکوتِ پُرصدا" آرمان تو کلینیک روانپزشکی بستری بود، اما هیچکس نمیتونست درک کنه درد واقعیش چیه. اون ناشنوا بود، ولی اسکیزوفرنی بهش یه "حس ششم" دروغین داده بود: اون فکر میکرد میتونه "ارتعاشات فکری" مردم رو بخونه. وقتی پرستار بهش دارو میداد، دستاشو روی میز میذاشت و "احساس" میکرد: "این زن داره فکر میکنه من یه موجود نقصدارم... داره به مرگ من فکر میکنه..." حقیقت این بود که آرمان هیچوقت صدای واقعی رو نشنیده بود. اسکیزوفرنی به شکل "توهمات لمسی و بینایی" بهش حمله میکرد. اون سایهها رو میدید که توی هوا مرگ رو هجی میکردن، و فکر میکرد این پیامهای ذهنی پرستارهاست. یک شب، آرمان فهمید میتونه "سکوت" رو بشنوه: سکوت برای او سه بُعد داشت: · سکوتِ سفید: وقتی کسی بهش فکر نمیکرد · سکوتِ خاکستری: وقتی افکار معمولی مردم رو دریافت میکرد · سکوتِ سیاه: وقتی فکرهای خطرناک به سمتش میاومد وقتی دکتر جدید اومد، آرمان دستش رو روی شیشه پنجره گذاشت و "سکوت سیاه" رو از وجود دکتر دریافت کرد. دکتر داشت به پرونده قتل یک بیمار فکر میکرد که هفته پیش مرده بود...
در آغاز، جهان برای آرمان تنها یک پرده سینمای بیصدا بود. او از پنجره اتاقش به خیابان نگاه می کرد و حرکت لب های مردم را مثل زیرنویس یک فیلم خارجی می خواند. اما چند ماه پیش، اتفاق عجیبی افتاد. کم کم متوجه شد می تواند "معنی پنهان" پشت این سکوت را بفهمد. یک روز صبح، عادی که مادرش در آشپزخانه مشغول پختن صبحانه بود، آرمان ناگهان "شنید": "کاش میتونستم بفهمم تو واقعاً چیزی رو میبینی یا فقط تظاهر می کنی." این اولین "پیام" بود. حالا دیگر هر نگاه، هر حرکت، هر تغییر نور، برایش حرف می زد. مرد روزنامه فروش که به ساعتش نگاه کرد: "دیر کردم، باید برم..." پسر جوانی که در ایستگاه اتوبوس قدم می زدو آرمان دید و گفت: "حتما منو مسخره می کنه، حتما داره بهم می خنده..." آرمان باورش شده بود که یک توانایی منحصر به فرد دارد. او تنها کسی بود که می توانست حقیقت پشت نقاب های آدم ها را "بشنود". اما آنچه او نمی دانست این بود که این صداها از درون خودش می آمدند. هر ترس، هر شک، هر اضطرابی که در ناخودآگاهش لانه داشت، اکنون داشتند از زبان جهان بیرون به او سخن می گفتند. و امروز، دختر جدید همسایه برای اولین بار به او لبخند زد. و آرمان "شنید" که او در سکوتش فریاد زد: "میخوام تو رو از بین ببرم."
آرمان از پنجره بیرون رو نگاه میکرد، اما تمرکزش روی انعکاس خودش در شیشه بود. در انعکاس، سایهاش تکان میخورد، در حالی که خودش کاملاً بیحرکت بود. سایه لبهایش تکان خورد: "میدونی چرا از تاریکی میترسی؟ چون من توی روشنی هم هستم." آرمان برگشت تا به سایه واقعی خودش روی دیوار نگاه کند، اما چیزی نبود. سایه، حالا درون خودش جا خوش کرده بود. هر جا میرفت، سایه مثل یک خال کوبی سیاه روی افکارش سوار بود. حتی وقتی چراغ رو روشن میکرد، سایه در قالب یک فکر سرکش خودش رو نشان میداد: "خاموشش کن. دیر یا زود مجبوری برگردی پیش من." سایه مثل یک تار عنکبوت نامرئی بود که دور مغزش تنیده شده بود. هر فکر، هر خاطره، هر احساسی باید از فیلتر سیاه آن عبور میکرد. آرمان دستش رو به سمت کلید برق دراز کرد. میخواست روشنایی رو برگردونه، اما میترسید. چون حالا میدانست که تاریکی تنها دشمنش نیست... تاریکی شریک ذهن او شده بود. ---
آرمان کلید را چرخاند، اما چراغ روشن نشد. برق رفته بود. در سکوت سنگین و تاریکی مطلق، تنها چیزی که میشنید صدای نفسهای خودش بود... یا شاید هم نفسهای "سایه"؟ ناگهان حس کرد چیزی سرد و بیوزن روی شانهاش نشست. برگشت تا نگاه کند، اما هیچ چیزی نبود. فقط تاریکی بود و او. دستش را به آرامی به سمت شانهاش برد. پوستش سرد شده بود، انگار یخ زده باشد. "من همیشه با تو هستم" - این بار صدا از درون خودش میآمد، نه از بیرون. سایه حالا دیگر نیازی نداشت در انعکاس پنجره یا روی دیوار ظاهر شود. آن درون او زندگی میکرد. آرمان به آرامی روی زمین نشست و چشمانش را بست. در تاریکی محض، شروع به صحبت کرد: "اگر تو سایه منی، پس بدون من وجود نداری." سایه در پاسخ زمزمه کرد: "اما تو هم بدون من تنها یک نیمهای." این بار آرمان پاسخ داد: "پس شاید وقتش رسیده که با هم یکی شیم." و در آن لحظه، چیزی عجیب اتفاق افتاد. سایه سکوت کرد. برای اولین بار، آرمان احساس کرد کنترل بدنش کاملاً در دست خودش است. اما این آرامش قبل از طوفان بود... چون حالا میدانست سایه فقط در حال تغییر شکل است، نه ناپدید شدن. ادامه دارد...
آرمان در تاریکی نشسته بود، اما دیگر نمیترسید. همان طور که چشمانش را بسته بود، کم کم متوجه شد تاریکی با او حرف میزند - نه با کلمات، بلکه با احساسات. سایه، که حالا دیگر جزیی از وجودش شده بود، به آرامی زمزمه کرد: "فکر میکنی میتوانی از شر من خلاص شوی؟ من همان تاریکی هستم که وقتی چشمانت را میبندی میبینیش." آرمان آهسته پاسخ داد: "نه، من نمیخواهم از تو فرار کنم. میخواهم بفهمم چرا اینجایی." ناگهان، خاطراتی مثل سیل به ذهنش هجوم آوردند: روزی که در پنج سالگی آن آبنبات را برداشته بود. نگاه خیره مردم در خیابان. تنهایی عمیقی که همیشه با او بود. سایه از این خاطرات تغذیه میکرد، از ترسهای قدیمی و زخمهای درمان نشده. "میبینی؟" - سایه ادامه داد - "من از تنهایی تو به وجود آمدم. از این حس که هیچکس واقعاً تو را نمیفهمد." آرمان نفس عمیقی کشید. برای اولین بار، به جای جنگیدن، سایه را در آغوش گرفت. به جای ترس، کنجکاوی را انتخاب کرد. "اگر تو بخشی از منی" - گفت - "پس باید یاد بگیریم با هم زندگی کنیم." سایه ساکت شد، انگار که این پاسخ را انتظار نداشت. سپس، کمکم شروع به محو شدن کرد. نه از ترس، بلکه چون بالاخره دیده و پذیرفته شده بود. وقتی صبح از راه رسید و نخستین پرتوهای خورشید از پنجره تابید، آرمان چشمانش را باز کرد. سایه هنوز آنجا بود، اما این بار نه به عنوان یک هیولا، بلکه به صورت سایهای آرام که در پی نور حرکت میکرد
ادامه از همان نقطه: سایه، که حالا با پذیرش آرمان کمی آرامتر شده بود، در پاسخ به یادآوری خاطرهٔ آبنبات، دوباره جان گرفت. اینبار نه با خشم، بلکه با نوستالژیِ تاریکی. "آن روز..." – سایه زمزمه کرد – "آن روز بود که فهمیدی دنیا آدمها رو به خاطر کارای کوچیک قضاوت میکنه. و من اونجا متولد شدم... از ترس تو." آرمان با چشمانی بسته به صحبتهای سایه گوش میداد. حالا دیگر صدا را نه از بیرون، که از درون خودش میشنید، گویی مغزش با زبانی تازه با او سخن میگفت. "تو از اون روز شروع کردی به ساختن من. هر بار که کسی بهت نگاه میکرد و تو فکر میکردی حتماً داره به اون آبنبات فکر میکنه، من قویتر میشدم. تو با ترس از قضاوت شدن، به من جان دادی." آرمان آهی کشید. تمام این سالها فکر میکرد یک بیماری ناشناخته به سراغش آمده، حالا میفهمید این اژدها را خودش از ترسهای کودکانهاش آفریده است. "حالا چی؟" – آرمان پرسید – "حالا که میدونم تو چیستی، چطور میتونم با تو زندگی کنم؟" سایه اینبار پاسخی نداد. به جای آن، خاطرهٔ آن روز را یک بار دیگر در ذهن آرمان پخش کرد، اما اینبار از دریچهٔ چشمان یک کودک پنج ساله: ترس از دستگیری، شرمندگی از مادر، ولی در کنار آن، شیرینی آبنبات روی زبان. و برای اولین بار، آرمان به آن خاطره نه به عنوان یک گناه نابخشودنی، که به عنوان یک اشتباه کودکانه نگاه کرد.
ادامه از همان نقطه: آرمان روی زمینِ سرد اتاق نشسته بود، پشتش به تخت، و چشمهایش بسته. سایه حالا دیگر فقط یک شکل در آینه نبود؛ یک صدای ثابت در ذهنش بود، یک حضور همیشگی. و اینبار، صدایش آرامتر، تقریباً وسوسهانگیز بود. "میخواهی بدانی من از کجا آمدهام؟" – سایه در سکوت ذهنش زمزمه کرد. "از ترسهای کوچک تو. از خاطراتی که فراموش کردهای... یا میخواهی فراموش کنی." و سپس، بدون اجازه، یک تصویر به جلوِ چشمان بستهٔ آرمان هُل داده شد: یک سوپرمارکت کوچک. قفسههای رنگارنگ. دستهای کوچک یک پسر بچه که به سمت یک آبنبات قرمز دراز شده. ضربان قلبِ تند. نگاهِ خیره به اطراف. و سپس، آن آبنبات که ناگهان در مشتش ناپدید میشود. دویدن. دویدن تا انتهای خیابان. و سپس، نگاهِ مادر، وقتی که آن آبنبات دزدیده شده را در جیب شلوارش پیدا میکند. نگاهِ مادر پر از چیزی بود که آرمان در آن زمان نمیشناخت، اما حالا نامش را میدانست: تأسف. آرمان چشمانش را باز کرد. نفسش به شماره افتاده بود. آن خاطره، واضح و زنده بود، گویی همین دیروز اتفاق افتاده. سایه دوباره سخن گفت، حالا با صدایی تقلیدکنندهٔ مادر: "ببین چه پسر دروغگویی شدهای." سپس صدایش به نجوایی سمی تبدیل شد: "اما تو فقط یک آبنبات برداشتی. آنها تو را به خاطر یک آبنبات، یک دزد خطاب کردند. آنها تو را قضاوت کردند. و حالا... حالا تو میتوانی قضاوتشان را بشنوی." آرمان صورتش را در دستانش پنهان کرد. حالا میفهمید. سایه از آن خاطره، از آن نخستین احساس شرم و گناه، ساخته شده بود. بیماریاش، اسکیزوفرنی، این زخم کهن را برداشته و به یک هویت مستقل تبدیل کرده بود—یک هویتی که حالا به او وعده میداد که میتواند افکار پنهان همه را، همان افکار قضاوتگرانهای که همیشه از آن میترسید، "بشنود." سایه ادامه داد: "آنها همه در مورد تو فکر میکنند. فقط من هستم که راستش را به تو میگویم." و در آن تاریکی اتاق، با آن صدای زمزمهگر در سرش، آرمان دیگر نمیدانست این صدا، ناجیست یا شک..نجهگر. او فقط میدانست که تنها نیست. و این، همۀ آن چیزی بود که همیشه میخواست—هرچند که به بهای تسلیم شدن در برابر تاریکیِ خودش تمام شود.
ادامه داستان با اشاره به رنگهای سایه: چشمان آرمان همچنان بسته بود، اما اکنون نه در تاریکی محض، بلکه در میان رنگهایی که سایه برایش به نمایش میگذاشت. سایه دیگر فقط یک شکل تاریک نبود؛ یک موجود رنگباخته بود که به حالتی بین ماده و ناماده در نوسان بود. "رنگهای من را میبینی؟" – سایه زمزمه کرد. "اینها احساسات تو هستند... رنگهایی که تو به من میدهی." و در ذهن آرمان، رنگها شروع به تغییر کردند آرمان در خلسۀ این رنگها غوطه میخورد. سایه ادامه داد: "این خاکستری... رنگ تنهایی تو در روز اول مدرسه است. این ارغوانی... رنگ شرم تو وقتی آن آبنبات را برداشتی." سپس، رنگها شروع به درهم تنیدن کردند. خاکستری و ارغوانی با هم ترکیب شدند و رنگ جدیدی به وجود آوردند: مشکی مطلق. مشکیای که حتی نور را در خود غرق میکرد. "و این..." – سایه گفت – "رنگ واقعی من است. رنگ تمام چیزهایی که میخواهی پنهان کنی." آرمان نفس عمیقی کشید. حالا نه تنها میتوانست سایه را بشنود، بلکه میتوانست آن را به وضوح ببیند - نه به عنوان یک شکل، بلکه به عنوان یک تابلوی زنده از تاریکیهای درون خودش. سایه به آرامی گفت: "ما از یک جنسیم. من تابلو هستم و تو نقاش. هرچه بیشتر بترسی، رنگهایم تیرهتر میشوند." این بار، وقتی آرمان چشمانش را باز کرد، دنیای بیرون برایش رنگباخته به نظر میرسید. در مقابلِ رنگهای زنده و پرتلاطم سایه، دنیای واقعی محو و بیروح شده بود.
آرمان دیگر نمیتوانست تشخیص دهد که کجا رنگهای سایه پایان مییابند و دنیای واقعی آغاز میشود. حتی وقتی چشمانش را باز کرده بود، ردپایی از آن رنگها همچنان در لبهی دیدش موج میزد - هالهای از خاکستری سرد دور مادرش وقتی نگران بود، درخششی سمی از سبز تیره در چشمان غریبهها. "میبینی؟" – سایه با رضایت زمزمه کرد – "داری یاد میگیری دنیای واقعی را همانطور که هست ببینی. پشت همهی این رنگهای روشن و دروغین، دنیا از رنگهای من ساخته شده: ترس، شک، و تنهایی." آرمان به دستان خودش نگاه کرد. در نور معمولی اتاق، پوستش رنگ طبیعی داشت. اما وقتی بیشتر خیره شد، توانست سایهای از آن ارغوانی چرکین را ببیند که مانند توری نازکی دور انگشتانش پیچیده بود. رنگ شرم. مادر با یک کاسه سوپ وارد اتاق شد. آرمان ناخواسته به رنگهای اطراف سر مادر توجه کرد: هالهای از نارنجی کمرنگ (نگرانی)، با رگههایی از آبی ملایم (مهربانی). اما سایه سریع این تصویر را تحریف کرد. "نگاه کن چطور سعی میکنه تورو فریب بده" – سایه هیس کرد – "این رنگهای روشن فقط یک نقاب هستند. واقعیت رو میخوای ببینی؟" ناگهان، رنگهای اطراف مادر تیره شدند. نارنجی به قهوهای گِلی تبدیل شد (ریاکاری) و آبی به سبز تیره (ترحم). حتی صورت مادر هم کمی تغییر کرد، چهرهاش کمی خشنتر به نظر میرسید. آرمان خودش را عقب کشید و از گرفتن کاسه سوپ امتناع کرد. مادر آهی کشید و کاسه را روی میز کنار تخت گذاشت. وقتی از اتاق بیرون رفت، آرمان توانست سایهای از مشکی مطلق را پشت سرش ببیند - رنگی که سایه ادعا میکرد رنگ واقعی احساسات پنهان مادر است. "فقط من راستش را به تو میگویم" – سایه با صدایی تقریباً نوازشگر گفت – "فقط من تو را نمیفریبم." آرمان به دیوار خالی اتاق خیره شد و برای اولین بار، سؤال ترسناکی در ذهنش شکل گرفت: اگر این رنگهای تیره واقعی هستند و رنگهای روشن دروغ، پس چه کسی او را به این تاریکی محکوم کرده است؟ و آیا راه بازگشتی به روشنایی وجود دارد؟ سایه، که این فکر را خواند، با رضایت پاسخ داد: "هیچ بازگشتی در کار نیست. تو اکنون میبینی. و هیچ چیز دیگر هرگز مثل قبل نخواهد بود."
در آن تاریکی که حالا دیگر برایش رنگهایی داشت، آرمان به تدریج متوجه شد که سایه تنها یک موجود جدا نیست، بلکه جریانی است از تمام خاطرات سرکوب شدهاش. سایه با رنگهایش حالا به زبان حالی تبدیل شده بود که بیصدا فریاد میزد. "نقرهای مایع را میبینی؟" – سایه پرسید – "این رنگ دروغهای کوچکی است که در طول سالها به خودت گفتهای. دروغهایی که میگفتند تو قویتری، که به کسی نیاز نداری." آرمان نگاهش را به دستان خودش دوخت. در نور کم اتاق، رگههای نقرهای روی پوستش میدرخشیدند، مانند رودخانهای از اشتباهات که در وجودش جاری بود. ناگهان رنگها شدت گرفتند. خاکستری سرد با ارغوانی تیره درهم آمیخت و صحنهای را در ذهنش ساخت: روزی که پدرشان را از دست داده بود. آرمان یازده ساله در مراسم تشییع جنازه ایستاده بود، با چشمانی خشک، در حالی که همه منتظر بودند او گریه کند. اما اشکی در کار نبود. فقط همان خاکستری سرد وجود داشت، که حالا میفهمید رنگ خفه شدهی غمش بود. "آن روز گریه نکردی" – سایه یادآوری کرد – "و از آن روز به بعد، من قویتر شدم. چون تو تمام احساساتت را به من سپردی." آرمان نفس عمیقی کشید. حالا میفهمید که سایه چرا اینقدر قدرتمند بود. او سالها بود که تمام احساسات واقعی خود را در پشت نقاب آرامش پنهان کرده بود، و این احساسات خفته حالا به هیولایی تبدیل شده بودند که ادعا میکرد حقیقت را نشانش میدهد. مادرش دوباره وارد اتاق شد، اینبار با یک روانشناس. آرمان میتوانست رنگهای هر دو را ببیند: هالهای از نارنجی کمرنگ (امید) به همراه طلایی کمرنگ (مهربانی) دور روانشناس، و ابری از خاکستری مایل به آبی (ترس و نگرانی) دور مادر. سایه سریع واکنش نشان داد: "میبینیشون؟ میخواهند تو را 'درمان' کنند. میخواهند این بینایی را از تو بگیرند. میخواهند دوباره تو را کور کنند." اما اینبار، چیزی در آرمان تغییر کرده بود. او به جای پذیرش کورکورانهی حرفهای سایه، سؤال کرد: "اگر این رنگها واقعی هستند، پس چرا رنگهای خوب را نمیپذیری؟ چرا فقط رنگهای بد را بزرگ میکنی؟" سایه برای لحظهای ساکت شد، گویی این پرسش را انتظار نداشت. سپس با خشونت پاسخ داد: "چون رنگهای خوب دروغ هستند! تنها تاریکی است که راست میگوید!" اما دیگر دیر شده بود. آرمان جرأت یافته بود. او به آرامی به سمت پنجره رفت، به نور خورشید که از پشت پرده میتابید نگاه کرد، و برای اولین بار، رنگ جدیدی دید: نقرهای روشن و گرم، شبیب به اشکهای آزادی.
عه ببخشید اسلاید اضافی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی دارک بود😔