
🦦★

زویی در روز تولد دوازدهسالگیاش نامهای از طرف مارکوس، پدر واقعیاش، دریافت میکند. مارکوس از زمان تولد زویی توی زندان بوده و مادر و ناپدری زویی هم بهش اجازه نمیدهند با او در ارتباط باشد. زویی که کنجکاو شده با مارکوس حرف بزند، برایش نامه مینویسد و ... از طرفی ترور، صمیمیترین دوست زویی، پشت سرش بدگویی کرده. زویی از این موضوع خیلی ناراحت است و حالا با هم قهر کردهاند ... زویی چگونه میتواند به پدرش کمک کند و او را از زندان نجات بدهد؟ دوستیاش با ترور چه میشود؟ آیا میتواند او را ببخشد و دوستیشان را از سر بگیرند؟

جید معتقد است که اگر بخواهد در زندگی به موفقیتی دست پیدا کند، باید یکجوری از محله فقیرنشینی که در آن بهدنیا آمده، خارج بشود. مادرش به او توصیه میکند که از هر فرصتی که زندگی در اختیارش قرار میدهد، استفاده کند. جید هم همینکار را میکند: او هر روز صبح سوار اتوبوس میشود، محله و دوستانش را پشت سر میگذارد و به مدرسهای خصوصی و اسمورسمدار میرود که همه اونجا او را به عنوان یک وصلهناجور به حساب میآورند، اما در عوض تا دلش بخواهد فرصت و موقعیت آنجا در اختیارش قرار دارد. اما جید از بعضی از این فرصتها خوشش نمیآید و به این نتیجه میرسد که شاید لازم است خودش فرصتهای زندگی خودش را بسازد ...

مرسی سوآرز میدانست کلاس ششم برای او متفاوت خواهد بود، ولی نمیدانست تا چه حد متفاوت. او و برادر بزرگترش رولی، با بورسیه به مدرسهای غیرانتفاعی در ایالت فلوریدا وارد شدهاند. خانوادهی آنها توان پرداخت هزینههای تحصیل در آن مدرسه را ندارند بنابراین مرسی و رولی باید در عوض هزینهی تحصیلشان خدمات اجتماعی فوق برنامه ارائه دهند. در مدرسه رفتار بقیهی بچهها با مرسی چندان دوستانه نیست. در خانه هم اوضاع چندان تعریفی ندارد: لولو، پدربزرگ مرسی تازگیها رفتارهای عجیب و غریبی از خودش نشان میدهد. هیچکدام از اعضای خانواده به مرسی نمیگویند چه اتفاقی دارد میافتد، او هم در دنیای نگرانیهایش غرق است. با این اوضاع چه باید کرد؟

آفریقا تنها خانهای است که ریچل شریدان در تمام عمرش میشناخت. پدر و مادر مبلغش به علت آنفولانزا میمیرند و او در مقابل همسایههای بدجنسشان به طعمهای بیپناه و آسیبپذیر میماند. ریچل بین دروغ و حرص محاصره و گرفتار نقشهای مجرمانه میشود. او را به انگلستان میفرستند و در آنجا مجبور میشود با فریب زندگی کند. باید مثل شیر صبور و قوی باشد و منتظر فرصتی بماند که بتواند خودش سرنوشتش را به دست بگیرد و دوباره راهی برای برگشتن به خانه پیدا کند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت دو هم میزارم 💗🍄
رازلمبرت>>>
چه جالب منم خوندمش چه کتاب معمایی باحالی بود😍