
پارت دوم داستانم با رعایت تمامی شئونات :)
*سایا* آهسته وارد واحد آپارتمان مون شدم... من و سلنا با هم زندگی میکنیم... تا صدای در آمد... سلنا بدو بدوو وحشت زده جلو آمد... با دیدن من آهی از سر آسودگی کشید:«اوه سایا تویی... چقدر زود اومدی! فکر کردم دزده!» لبخند زدم:« یکم خسته بودم...کارا رو سپردم بقیه و اومدم...» سلنا چیزی درمورد آرکا و اون ماجرا نمیدونست... هیچی... اگه چیزی میگفتم، باید قضیه دزدیده شدنم توسط قاچاقچی ها را هم میگفتم، اینطوری میفهمید شغل اصلی من چیست... به سلنا نگاه کردم... بیشتر از حد معمول لبخند میزد... با شوق گفت:«الان برای خواهر گلم چایی میریزم...» مشکوک نگاهش کردم... چایی کم رنگی ریخت و با شکلات آورد... کنارم روی مبل نشست و با لبخند ملیح به من زل زد:«امروز هم جاروبرقی کشیدم و ظرفا رو شستم و پنجره هارو تمیز کردم!» با چشمانی منتظر نگاهم کرد... ابرویم بالا رفت... سلنا اگه کارای خودشو میکرد هنر کرده بود! حالا کار خانه هم کرده بود؟ یک جای کار میلنگید... زمزمه کردم:«آفرین؟!» چایی رو آروم خوردم... سپس گذاشتم روی میز و رو به سلنا کردم:«چیشده؟» طوری که مثلا گیج شده بود گفت:«منظورت چیه؟» سر تکان دادم:« چی میخوای بگی؟؟ که اینقدر داری مقدمه چینی میکنی؟» اب دهانش را قورت داد:«خب... میخواستم بگم که...»
گونه اش سرخ شد:«یه نفر تو دانشگاه مون...» حرفش را با خونسردی کامل کردم:«بهت پیشنهاد داده؟» با چشم های گرد نگاهم کرد:«از کجا میدونی؟؟» شانه بالا انداختم:« هر وقت دختری موقع حرف زدن از همکلاسیش اینطوری سرخ میشه، فقط یه معنی میتونه داشته باشه...» سلنا آهسته گفت:« تو مشکلی با این قضیه نداری؟» متفکرانه گفتم:«چرا... پر از مشکله! اولا که باید ببینمش! دوما فعلا واسه تو زوده! من خواهر دسته گلمو ب کسی نمیدم..» اخم کرد... خنده کردم:«خیله خب شوخی کردم... ولی واقعا باید ببینمش... فعلا ها هم باید باهم رفت و آمد کنید تا همو بشناسین... اسمش چیه؟» لبخند گنده ای زد:«کلوین! اسمش کلوینه... واقعا پسر خوبیه... اتفاقا خودش گفت یه بزرگتر از این قضیه خبردار بشه...» سر تکون داد:«پس فهمیده س... چند سالشه؟» « یه سال از من بزرگتره 22» گفتم:«خیله خب... پس یه وقتی قرار بزاری که ببینمش...» با لحنی شاد گفت:«اتفاقا گذاشتیم! امروز ساعت 5 و نیم... توی کافه تامارا...اونم برادر بزرگترش رو میاره... که از همین اول همه خبردار باشن.» سر تکان دادم:«باشه... میبینم که خودتون بریدید و دوختین!» دوباره ابروهاش در هم رفت... موهایش را به هم ریختم:«ولی اشکال نداره... این یه بارو میبخشم...» چشمکی زدم... تک خنده ای کرد. بعد با وحشت گفت:«حالا چی بپوشم؟» لبخند زدم:«ردیفش میکنیم... مثل همیشه.»
ساعت 5 و ربع به سمت کافه حرکت کردیم... من یه لباس اسپرت ساده پوشیدم و سلنا پیراهنی بلند و زیبا... هر کس او را میدید محو زیبایی اش میشد... بعله دیگه یه لباس براش انتخاب کردم کیفشو ببره... بالاخره به کافه رسیدیم... سلنا گوشه کنار ها را نگاه کرد و سر آخر به دو پسر، که در گوشه ترین میز و صندلی کافه نشسته بودند، اشاره کرد:«اوناهاشن! کلوین و برادرش...» پشتشان به من بود...هر دو موهای قهوه ای داشتند. به سمت شان رفتیم... سلنا جلو میرفت و من پشت سرش... به محض اینکه متوجه سلنا شدند، بلند شدند و شروع کردن به سلام و احوال پرسی...همچنان پشت شان به من بود... من هم به آنها پیوستم... اول چشمم به کلوین افتاد... پسری با چشمان آبی/سبز و موهای قهوه ای... قد نسبتا بلندی داشت. و سپس به برادرش نگاه کردم... به محض اینکه من و برادرش چشم تو چشم، شدیم. قلبم ایستاد... سلنا معرفی کرد:«این خواهرم سایا عه... سایا ایشون کلوین کارتر هستن... و ایشون برادرش آرکا کارتر...» با شنیدن این اسم از چیزی که دیدم مطمئن شدم... کلوین، برادرِ آرکا بود... برادرِ پسری که زندگی ام را نابود کرده بود...
با اکراه نشستم... مدتی مشغول گفت و گو شدیم... ولی من ساکت بودم و فقط با نفرت به آرکا نگاه میکردم... او هم به من...بعد مدتی آرکا گفت:«خیله خب... بهتره بریم سر اصل مطلب...» با نهایت ذوقی که میتوانستم نشون بدم گفتم:«درســـــــــــته!» دستانم را به هم مالیدم:«خب خب خب ... اول از همه باید تکلیف یه سری چیزا معلوم بشه...» شروع کردم:«اول اینکه من نمیتونم از رو ظاهر قضاوت کنم و بفهمم کسی آدم خوبیه یا بد...» به ارکا زل زدم:« آدما ظاهرشون فریبندس... نمیتونم بزارم خواهرم دست یه شیاد بیفته و دلش بشکنه...» دوباره به کلوین نگاه کردم:«پس باید مدتی با کنترل، رفت و آمد کنین...تا مشخص بشه که چطوری آدمی هستی...» دوباره آرکا رو نگاه کردم:«چون آدما خوب جلوه میکنن و بعد از پشت خنجر میزنن... بقیه رو عاشق خودشون میکنن و بعد خیانت میکنن... تو روزای خوب دوستن و تو روزای بد کلا غیب میشن...» لحنم تیز شد:«حتی ممکنه آدمو قربانی نقشه های خودشون کنن و از آدم سو استفاده کنن.» دوباره لبخندم برگشت:«همه ی اینا رو زمان مشخص میکنه...» دوباره ارکا رو نگاه کردم:«چون بعضیا...از داغ بودن آدم سو استفاده میکنن و برای منافع شخصی خودشون استفاده میکنن.» آرکا لب باز کرد:«باز نمیشه آدما رو قضاوت کرد...شاید خیلی اتفاقا طوری که آدم فکر میکنه نباشه...» لبخند تمسخر آمیزی زدم:«بله بله... ولی وقتی آدم خودش قربانی باشه، و تو دل ماجرا باشه، نیازی به توضیح نداره چون همه چی واضحه!» آرکا دوباره گفت:«ولی آدما باید به هم فرصت حرف زدن بدن.» تایید کردم:«بله درسته...ولی نه به آدمای شیاد و کثیف... که کاری جز سو استفاده ندارن...» چشمانش باریک شد... منم ابرو بالا انداختم...
سلنا سرفه ای کرد:«اممم... همه چی خوبه؟ سایا؟» لبخندی مصنوعی زدم:«بلههه! همه چی عالیه! ما فقط داریم درباره آینده کسایی که دوستشون داریم بحث میکنیم...» سپس بلند شدم:«بهتون اجازه میدم دو نفری حرف بزنین... مطمئنم اگه مناسب هم باشین، زمان این قضیه رو مشخص میکنه ...» لبخندی زدم و از سر میز بلند شدم... آرکا هم چیزی گفت که نشنیدم و از کافه خارج شد... کافه، نزدیک دریاچه بود... رفتم و نرده های دریاچه تکیه کردم... آرکا هم با فاصله 2 متری از من ایستاد و به نرده ها تکیه داد. بعد چند دقیقه گفت:«حداقل بزار توضیح بدم...»
حرفش را قطع کردم:«اگه برادرت اون بلایی که سر من آوردی و سر خواهرم بیاره، دمار از روزگار هر دوتون درمیاریم... من از خودم گذشتم ولی سر خواهرم شوخی ندارم...» نگاه تیزی بهش انداختم... آب دهانش را قورت داد:«من نمیخواستم...»حرفش را قطع کردم:«نمیخواستی؟ ولی تصادفا انجامش دادی هان؟ روی پیشونی من چیزی نوشته؟؟» به چشمانش زل زدم... همان چشمانی که روزگاری، عاشقشان بودم... ولی حالا میتوانستم انعکاس آتش را درونشان ببینم... بعد چند دقیقه، سلنا و کلوین هم از کافه خارج شدند... ساعت 6 و نیم بود... جلسه داشتم... سلنا رو گذاشتم خونه، و برگشتم سر کار... آرکا هم با من رسید. کراوات یونیفورم کارم رو صاف کردم و وارد اتاق شدم... همه دور میز نشسته بودن... آرکا هم گوشه ای کنار صندلی خالی نشسته بود... اخم کردم... جای من کنارِ آرکا بود. با اکراه نشستم. رییس شروع جلسه رو اعلام کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانات عالین
یه سوال ادامه شکوفه من چیشد من کلی وقتی منتظرشم
💓
هعی تایید نمیشه لامصب...
نههههههنهنهههههههههه
یه کاری کن منتشر بشههه
شاید تو یه سایت دیگه گذاشتمش
بگو اسم سایته چیه
Quotev
ممنونننن پیدات کردم
حیح :))
کیوتتتت
خیلی خوب داستان مینویسی
اریگاتووو
موافقم
نمیدونمممم
تا اینجا که عااالییی بودههههه
دیگه حمایت نشد
ادامه ش نمیدم احتمالا
عام بعدی؟
یکم سرم شلوغه
ولی مینویسم حتما
ایده ای دارید؟
فکر کنم فهمیدم داستان جیه 😬😶
به زودی خوشگل تر میشه
ژانر : اجتماعی _ رمانتیک_ پلیسی
داره
آها اوکی
کی پارت بعدی نیاد اگه اومد بهم بگو بعد اسم رمانت من امونم درسته ؟
پارت بعد کی میاد؟
یکم شلوغم سعی میکنم زود بزارم
باشه اشکال نداره درک میکنم:)
عوم پارت بعد؟
ب زودیییی
عالیییییی بود
آریگاتووو
خیلی عالی مینویسی باور کن جدی میگم خیلی خوب بود👏🏻❤ ادامشو حتما بزار که منتظرم 😉💙
مرسسسسسسسسسسسسسسسی
😜😜😜