
سلام 😀 جدیدا وقتم کمتر شده و زیاد وقت ندارم تا هر پارت رو بنویسم 😥 اما تلاش میکنم تا جای ممکن سریع پارت ها رو بزارم. این هم عکس دش هست. اگر هم پارت اختصاصی رو نخوندید حتما بخونید چون یک موضوع مهم رو افشا میکنه.
کالورت: نور زیادی از کتاب تابید. دوباره صدای قدم های پا آومد. سریع پشت یکی از قفسه های کتاب اونجا قایم شدم، وقتی صدای قدم پا تموم شد کتاب رو باز کردم، همه ی حروف کتاب غیب شده بود 😱 فقط ی حرف بود که با قرمز نشون داده شده بود 😮 فکر کنم یه ورد باستانیه، قبلا به من یکم باستانی یاد داده بودن ؛ پس خوندمش.
که یهویی ی در بزرگ باز شد، 😮 توی آون در یه پل خیلی بلند و طولانی بود. خب ظاهرا این پل تا کیلومتر ها ادامه داره، پس من چطور باید کل این مسافت رو راه رو برم؟ بعد از چند ثانیه خیلی خسته شدم و خوابم برد، اما وقتی که خواب بودم هم صدایی قدم پا شنیده میشد......
بعد از اینکه بیدار شدم، توی یه جای خیلی سرسبز بودم. من برگشتم خونه؟ اگر اره اینجا کدوم جای روستاست؟ چون اینجا اصلا آشنا نیست..... الان کلی سوال تو ذهنم بود 😅 این مکان خیلی سرسبز و قشنگه 😃 اما بهتره سریع تر بفهمم ماجرا چیه، چون میخوام برگردم خونه 🏠 بعد بلند شدم.
بعد پشت یه بوته رو نگاه کردم 🌳 هیچی اونجا نبود. رفتم بالای ی درخت و یه چیزی دیدم، از درخت اومدم پایین و شروع کردم به دوییدن سمتش 🏃 ( 3 ساعت و ربع بعد) کالورت: بالاخره رسیدم به اینجا. کلی الف اونجا بود اما وایسا!، اونا گوششون نوک تیز نیست پس الف نیستن!
بعد از یه جایی که کلی خط سفید داشت داشتم رد میشدم که یهویی یه چیزی با سرعت زیاد بهم برخورد کرد و پرتم کرد اونور خط های سفید. بعد یکم سرفه کردم. توی آون سرفه پر از خون بود 😧 بعد یه پسر آومد و گفت: کمک میخوای؟ کالورت: اره، ممنون. وقتی دستشو دراز کرد منم میخواستم دستشو بگیرم سرمای زیاد و عجیبی رو حس کردم ❄ و دستمو عقب کشیدم. کالورت: باید خودم پاشم، ولی بابت کمکت ممنون. ظاهرا آون پسر هم خودش این سرما رو حس کرد. کالورت چطوره بیشتر باهم آشنا بشیم اسم من کالورته، اسم تو چیه؟ پسر: اسم من دشه. کالورت: از اشناییت خوشبختم دش. دش: منم از اشناییت خوشبختم. راستی این که خودت رو شبیه الف کردی جالبه ☺ گوشات و لباست همه خیلی طبیعی ان.
در ذهن کالورت: بهتره بهش نگم من واقعا الفم و این لباس نیست، چون اینجا الان عین یه دنیای ناشناخته برای منه، شرایط هم فعلا مناسب نیست. دش: ببخشید اما من باید برم 🏃 یه کاری دارم. و رفتم. کالورت: بعد از اینکه دش رفت کاملا تنها شدم 😢 پس الان من باید چکار کنم؟ بهتره دوباره برگردم به آون مکان سرسبز. ( 5 ساعت 45 دقیقه بعد)
کالورت دیگر غروب شده بود 🌇 خیلی قشنگ بود😃 بعد یه مدت طولانی شب شده بود 🌚 خسته بودم پس گرفتم خوابیدم. ( صبح) کالورت: صبح پاشدم و گرسنه بودم الان روز هاست غذا نخوردم 😥 خوشبختانه اونجا یه درخت سیب بود، اونجا چنتا درخت توت فرنگی هم بود 🍓🍏 اونجا یه رودخونه بود پس آون میوه هایی رو که جمع کردم توش شستم 🌊 بعد خردمشون.

دیگه هیچ کاری برای انجام نداشتم 😞 که یهو یه الف دختر آومد سمتم 😮 کالورت: ببینم تو میدانی اینجا چه خبره؟! آون دختر هیچ جوابی نداد. کالورت: حداقل میشه بگین اسمت چیه؟ دختر: آواری. کالورت: سلام آواری، میدونی من چطور اینجام؟ آواری سرش رو به معنی ی نه تکون داد.
کالورت: آواری میدونی تو خودت چطور اینجایی؟ آواری: دنبالم کن کالورت: رفتم دنبال آواری. از یه برکه گذشتیم، از روی سنگ های غول آسا رد شدیم و خیلی چیزهای دیگه 😅 بعد از اینکه رسیدیم آواری چنتا خزه رو عقب برد و مجسمه های غول آسا از چندتا الف اونجا بود 😱. کالورت: آواری این مجسمه های کین؟
آواری لبخند زد و بعد رفت 😮 ( یه ربع بعد) کالورت: آواری اروم اروم به سمتم آومد. یه کتاب دست آواری بود 📘 آواری نزدیک تر شد و بالاخره بهم رسید. آون اروم کتاب رو باز کرد. اولش کتاب کاملا صفحاتش سفید بود تا اینکه اوراق یه مایعی رو به کتاب زد 😕 بعد کتاب پر کلمه شد! بعد شروع کردم به خوندن کتاب. اونجا نوشته بود که من به مجسمه ی آون الف ها ربط دارم 😮 اینجا هم کلی حرکت با تیرکمون رو یاد داده. هفته ها طول کشید تا قویتر بشم، زندگیم هم هربار مثل روز قبل یکی بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)