
پارت اول داستانم با رعایت تمامی شئونات :)
*سایا* سلام. من سایا هستم.. سایا ادل، 26 ساله. ممکنه شما هم مثل خیلیا،منو نشناسین... یا اگرم بشناسین، به عنوان به مهندس کامپیوتر شاغل در شرکت برنامه نویسی، منو بشناسین... ولی خب... حالا میخوام حقیقت رو بهتون بگم... حقیقتی که حتی خواهر و برادرم هم ازش خبر ندارن... من، یه مهندس کامپیوتر نیستم...من یه مامورم... یه مامور جاسوس... اشتباه نکنین! برای پلیس کار نمیکنم... من برای سازمانی زیر پوستِ شهر،به اسم مورتال کار میکنم... سازمانی که امنیت رو برای کل شهروندان برقرار میکنه و حتی روح اونا هم خبرنداره که توسط چه کسایی محافظت و حمایت میشن... یه جورایی ما قهرمان های پنهانیم... کسایی که تقریبا هیچ کدوم از آدمای عادی از وجودشون خبر ندارن... و بله... ما انسانیم. ما قلب داریم... احساس داریم...نیاز های مختلفی داریم... خانواده داریم و کسایی رو داریم که دوستشون داشته باشیم... ولی همه ی اینا رو فدای این شغل کردیم... اگه ما عاشق آدمای معمولی بشیم، زندگی برای اون آدما سخت میشه... برای همین ما مجبوریم احساس مون رو سرکوب کنیم... مجبوریم به کسایی که دوستشون داریم دروغ بگیم... مجبوریم از همه چیز، برای امنیت مردم بگذریم... مردمی که هیچ وقت نمیفهمن توسط ما محافظت شدن... ما قهرمان هایی هستیم که هیچ وقت، هیچ کس، هیچ زمانی، هیچ تشکر و یا قدردانی ای از ما نمیکنه... ولی ما تو این شغل موندیم... و میمونیم... چون دنیا، به آدمایی مثل ما نیاز داره...
به عنوان یه دختر 26 ساله، بیشتر از حد مجاز، خشونت، خیانت، بدبختی، قتل و ... دیدم... حالا هم، حتی خواهرم سلنا و برادرم سایمون هم از کاری میکنم خبر ندارن... سلنا، 21 سالشه و دانشجو ست... سایمون هم 18 سالشه و تازه داره دانشجو میشه و تو یه کشور دیگه زندگی میکنه... از 17 سالِ پیش، من مادر این دو تا بچه بودم... فکر کنین... یه بچه، مادر بشه... اون موقع 9 سالم بود. سلنا چهار سالش بود و سایمون تازه یک ساله شده بود... وقتی پدر و مادر مون، توی تصادف خیلی بد، کشته شدن، ما تنها موندیم...هیچ فامیلی نداشتیم... کل خانواده مون، قبلا مُرده بودن... یک عمه داشتیم که اون حاضر نبود از ما نگهداری کند. ولی تنها کاری که برامون کرد، این بود که نذاشت بریم یتیم خونه... اونم نه به خاطر ما... بلکه به خاطر اینکه نمیخواست پشتش حرف بپیچد که برادر زاده هایش تو یتیم خونه زندگی میکنن... ولی رفتار اون با ما کمتر از رفتارش با آشغالا نبود... از 9 سالگی، مجبور شدم کار کنم... اون همون اول گفت باید خودمون خرج خودمون رو بدیم...
توی اسطبل عمه لارا زندگی میکردیم... از همون موقع مشغول کار توی خونه مردم شدم... باید با پول خودم، خرج خودم و سلنا و سایمون رو در میاوردم... اون ها روز به روز بزرگتر میشدن و من، لاغر تر... از همون اول میدونستم که میخوام اونا همیشه در امنیت باشن... دخترِ عمه لارا، یعنی دختر عمم، یک سال از من بزرگتر بود... هر سال کتابای سال تحصیلیش رو دور مینداخت و من آنها رو برمیداشتم و میخوندم... کل روز کار میکردم و شب درس میخوندم... چون یک هدف داشتم... میخواستم امنیت برقرار بشه... میخواستم از مردم محافظت کنم... برای همین تصمیم گرفتم پلیس بشم... ولی هیچ جا قبولم نمیکرد... ظاهرا استخدام شدن توی پلیس آمریکا هم اینقدر راحت نبود که فکر میکردم... همه چیز پر از تبعیض بود... من اصالتا آسیایی بودم و اونا قبولم نمیکردن... ولی از رویام دست نکشیدم و وقتی 22 سالم شد، وارد سازمان مورتال شدم... فکر میکردم به رویام رسیدم... ولی بعد فهمیدن سخت ترین شغل دنیا رو انتخاب کردم... شغلی که هر روز پر از فشار عصبی بود... شغلی که هر روز پیرم کرد... ولی نذاشتم اتفاقی برای سلنا و سایمون بیفته و به خاطر عقده هاشون، رشته انتخاب کنن... سلنا، دندون پزشکی میخونه و سایمون هم میخواد مهندس ساختمون بشه...
از توضیحات اضافه بگذریم... حالا که دارم مینویسم، در حال وارد شدن به اتاق رییس هستم... وارد اتاق شدم و سلام نظامی دادم... رییس با لحن خشم همیشگی اش گفت:«ازاد باش ماموری ادل.» راحت ایستادم... ادامه داد:« برای پرونده جدید قاچاق چی هایی که پیدا کردیم، نیرو کمکی فرستادن... خودت که میدونی... از بخش سی فرستاده شده..» سر تکان دادم... بخش های کاری ما در ایالات مختلف با حروف الفبا تقسیم میشد و ما الان در بخش اف بودیم... رییس فیترجرالد گفت:«لطفا اطلاعات لازم رو به مامور جدید بده... اون هم سابقه کاریش مثل شماست، فقط باید درباره نحوه کار در بخش اف براش توضیح بدی... چون سازمان دهی اطلاعات در هر بخش فرق داره...» اطاعت کردم... به در اشاره کرد:«مرخصی... مامور جدید، مامور کارتر، پشت در منتظره...» از فامیلی کارتر متنفر بودم... یکی از بدترین خائن های زندگیم، آرکا کارتر بود... پسری که منو عاشق خودش کرد و بعد از پشت بهم خنجر زد... اون هم مثل من توی این سازمان کار میکرد... من اون موقع ضعیف و اسیب پذیر بودم... منو با دوز و کلک وارد لانه قاچاق چی های اعضای بدن فرستاد تا از من به عنوان طعمه استفاده کند... بعد اسیر شدن توسط قاچاقچی ها، بعد اون همه ضربه روحی و دیدن تیکه تیکه شدن دخترای جوون، دیگه مثل قبل نشدم... هنوز هم کابوسش رو میبینم و مطمئنم آرکا، براش مهم نیست... چون کل مدت بهم دروغ گفته بود... گولم زده بود... اون یه آدم کثیف بود...
از اتاق مدیر خارج شدم... به سمت راهرو پیچیدم و مامور جدید رو دیدم که با لباس فرم بخش سی بود...هنوز فرم جدید بهش نداده بودن...سرش پایین بود... قد بلندی داشت و چهار شونه بود... موهای قهوه ای داشت... چیزی در ظاهرش آشنا بود... نزدیک شدم...صدامو صاف کردم:«مامور کارتر...» سرش را بالا گرفت... چشمانم به اندازه توپ پینگ پونگ گشاد شدند... آرکــــــــــــــــــــا کارتر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میخواستم جیغ بزنم... میخواستم بپرم و گردنش رو بشکنم... ولی ارامشمو حفظ کردم و فقط گفت:«تو...» به چشمانم نگاه کرد:« و تو...» دستانم را مشت کردم... با پررویی تمام گفت:«فکر میکردم در برخورد اول بعد این همه مدت، بگی از دیدنت دوبارت خوشحالم!» با تشر گفتم:«معلومه که همچین چیزی رو نمیگم! چون واقعا از دیدنت خوشحال نیستم و حالم داره از ریختت بهم میخوره!» دروغ میگفتم... ظاهرش واقعا جذاب بود... چشمای عسلی و موهای روشن... ولی با همین ظاهر معصوم، گولم زده بود... و بله... ازش باید متنفرم باشم... باید!
سرش را پایین انداخت تا چیزی بگوید. ولی دستم را بالا آوردم:« دنبالم بیا...» به بخش مربوط به پرونده خودم بردمش... بلند گفتم تا همه بشنوند:«به گروه الف در بخش اف، خوش اومدی...»و بعد زیر لب اضافه کردم:«گرچه اصلا علاقه ندارم که یک شیاد تو گروهم باشه...» رو به همه گفتم:«من میرم به کارام برسم... مشغول باشین.» وارد راهرو خالی شدم که ناگهان بازویم را کشید:«سایا وایستا.» با خشم برگشتم و دستم را طوری تکان دادم انگار مار گزیده:«به من دست نزن عوضی!» دستانش را بالا برد:«خیله خب! باشه! سایا حداقل بزار توضیح بدم!» صدایم را بالا بردم:« توضیح بدی؟؟ چیو توضیح بدی؟ من توضیحی نمیخوام و نخواستم... دیگه هم منو سایا صدا نزن آقای نه چندان محترم! من برای تو، مامور ادل هستم!» پای کوبان دور شدم... پسره عوضی... با بلایی که سرم آورد... با دروغایی که بهم گفت... با کاری که کرد...هنوز اینقدر رو داره که میخواد توضیح بده!! بزور جلوی اشکم را گرفتم... این اشک خشم بود... باید اشک خشم میبود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود:)))))
ممنونممم
برو نویسنده شو ، چه استعدادی دارییییی 💓
وای مرسیی
کیوتتتت
چه داستان قشنگیییی
وای ممنوننن
موافقم خیلی قشنگه
ج چ هزار
من دارم دیوونه میشمممم
تو استعدادت خییییلیییی زیاده دیگه داری اعصاب منو بهم میریزیییی دختررررر😑
😂😂😂😂
مرررررسی لطف دارین
شدیدا موافقم
این یکی عالی بود
بعد مدت ها ی داستان خوب تو تستچی پیدا شد🚶♀️💅
برای اینکه داستانت عالی بشه فقط کافیه جزئيات بیشتری رو وارد داستان بکنی
مکانی که شخصیت ها هستن
حساسی که دارن و ...
وایب متفاوت داستان
منطقی بودنشون
این کارا رو بکنی خیلی حمایت میشه
احساس*
مرسییییی حتما
موافقممم🤔👍🏻
ای جان🗿
😍
خیلیی عالللیی بببوووددد🤍
مرسیییییی😍😍
عالیییییی بود ❤
اریگاتووو