9 اسلاید پست توسط: TheViora انتشار: 1 سال پیش 1,213 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت آخر داستانم با رعایت تمامی شونات :)
آنچه گذشت: پس بطری را به او دادم...خواست بنوشد جلوش رو گرفتم:«باید یه چیزی بهت بگم...» ولی صدای لیسا حرفم را قطع کرد:«دامیان!!!!!!!نخورش!!! اون دختره یه جاسوسه!»
*آنیا*
قلبم برای لحظه ای ایستاد...لیسا... از کجا... از کجا فهمیده بود؟؟ لیسا شتابان به سمت دامیان رفت و بطری را از دستش گرفت. دامیان دستانش را مشت کرد:«لیسا دیگه داری شورشو در میاری! یعنی اینقدر به آنیا حسودیت میشه؟» میخواست زار بزنم...در این لحظه هم دامیان به من اعتماد داشت.
لیسا که قرمز شده بود گفت:«چرا نمیفهمی!!! الان نشونت میدم!» در شربت را باز کرد و به سمت گوشه ی کوچه رفت. جایی که گربه ای در حال خوردن آب جمع شده در جوب بود. در بطری را باز کرد.. شرررر
ریخت داخل جوب. نفس در سینه ام حبس شد... بعد چند دقیقه، گربه شروع به جیغ کشیدن کرد...ظاهرا نفسش بند آمده بود. چیزی نگذشت که در همان حالت، در حالی که خون از دهنش بیرون میریخت، زمین افتاد. اشک هایم بی صدا جاری شدند. این بلا...وحشتناک بود و من ... من یه هیولام... من داشتم واقعا دامیان رو میکشتم... به چهره ی معصوم دامیان خیره شدم... با دهان باز، جسد گربه را نگاه میکرد. خواستم دهن باز کنم... ولی کلمه ای خارج نمیشد... لیسا متکبرانه ادامه داد:«این دختر یه آدم کثیفه...اون یه جاسوسه دامیان! کل مدت نقشه کشیده بودن که بکشنت!» دامیان با ناباوری نگاهم کرد. به تپه تپه افتادم:«دا...دامیان...ل...لطفا...» ولی او دیگر حرف هایم را نمیشنید...میتوانستم خون جمع شده در چشمانش را ببینم...کل صورتش از عصبانیت و خشم میجوشید. انگشت اتهام به سمتم گرفت:«من... بهت اعتماد کرده بودم و ... و تو!! تو میخواستی منو بکشی!!! تو کی هستی آنیا فورجر؟؟ واقعا اسمت همینه؟ یا اینم یه بازیه؟تو واقعا یه دختر دبیرستانی هستی؟؟ اون خانواده ای که دیدم، همه بازی بودن؟؟ تموم حرفات و همه چی... همش دروغ بود؟»
با حالی زار به سمتش رفتم:«دا...دامیان!» یک قدم عقب رفت:«به من نزدیک نشو! عفریته ی قاتل!» سرش را با ناباوری تکون داد:« تا حالا چند نفرو کشتی؟ هان؟ » فریاد زد:«دیگه چه کارای کثیفی کردی؟؟» قدمی جلو رفتم:«بزار توضیح بدم!» عربده کشید:«به من نزدیک نشو!!!» دستِ لیسا را محکم کرد و فشار داد:« از اولش اشتباه بود که بهت اعتماد نکردم لیسا. تو... تو نجاتم دادی.» صحنه ای که دیدم قلبم را بدرد آورد... کسی که... کسی که برای اولین در زندگیم بهش اعتماد کامل داشتم... و احساس آرامش داشتم وقتی کنارش بودم، به همین راحتی متعلق به کس دیگری شده بود... همش به خاطر این شغل لعنتی... شغلی که به من تحمیل کردنش... ناگهان چیز وحشتناکی یادم آمد... پدر این قضیه را دیده بود!
به محض فکر کردن به این، صدای بلندی از پشت بام کافه اومد، کوچه ای که توش بودیم، بن بست بود پس پدر از پشت بان نگاهمون میکرد. پدر عربده ای کشید و کنار من روی زمین پرید. دامیان و لیسا هر دو شوکه شدند.
پدر با خشم فریاد زد:«دختره ی دست و پا چلفتی! خودم باید کار رو تموم کنم... تفنگش را در آورد... دامیان با وحشت به سمت خیابان دوید... پدر هم دنبالش... لیسا فرصت را غنیمت شمرد و فرار کرد... هه پس این بود عشقت؟
پشت پدر دویدم...فریاد زدم:«بابا! نههههههههه اینکارو نکن!» دامیان لیز خورد و روی زمین افتاد. پدر دستش روی ماشه رفت تا او را بزند... دقیقا قلبش را... جیغ کشیدم...
باید او را نجات میدادم... نمیذاشتم این دفعه، زیر بار زور پدرم بروم... نباید میرفتم... باید از کسی که دوست داشتم دفاع میکردم... به هر قیمتی. من به دامیان مدیون بودم...
*دامیان*
اون مرد، پدر آنیا، پس اون هم جاسوس بود... کل خانواده شون جاسوس و قاتل بودن... از بخت بد روی زمین افتادم... مرد، بالای سرم ایستاد و تفنگ را رویم نشانه رفت... صدای جیغ آنیا را میشنیدم... او خودش سعی کرده بود مرا بکشد پس چرا حالا ناراحت بود؟
چشمانم را بستم... میدونستم این آخرین لحظات عمرمه... صدای شلیک آمد... و بعد هیچی... من سالم بودم.
چشمانم را با وحشت باز کردم و با جسدِ آنیا غرق خون، مواجه شدم. اون... اون خودشو جلوی تیر انداخته بود... از من محافظت کرده بود... و حالا... پدرش در جا نشست و آنیا را میان بازوانش گرفت و تکان تکان داد:«آنیا!!!!!! دخترم... چرا اینکارو کردی... احمق.» اشک و خشم او با هم قاطی شده بود. با نگرانی به آمبولانس زنگ زدم... هنوز نبضش میزد. هنوز قلبش میتپید... همان قلبی که خیلی وقت بود، دچارش شده بودم... به صورت رنگ پریده و چشمان بسته اش خیره شدم... اون نجاتم داد... خودش رو برام فدا کرد...
ولی حالا لیسا کجاست... فرار کرده...
به خودم هزار بار لعنت فرستادم... حتی نذاشته بودم حرف بزنه... شاید میخواست جلوی نوشیدن اون شربت توسط من رو بگیره... شاید مجبور بوده اون رو بهم بده... و من حتی نذاشتم توضیح بده...
من بهش اتهام زده بود و اون حالا... داشت جلوم، جون میداد. پلیس ها و امبولانس ها رسیدن... لوید فورجر،از غم آنیا، دیگر کاری نکرد و راحت دستگیرش کردند و آنیا را به بیمارستان منتقل کردن... مادرش هم اومده بود... و آن دختر دیگر که فکر میکردم خواهرشه ولی در واقع عمه ش بود...
از من و مادرش سوالاتی پرسیدن و بعد آزاد مون کردن... لوید فورجر به سه سال حبس محکوم شد و پدرم...مخفیگاه پدرم که افشا شده بود، تسخیر شد و پدرم به هفت سال زندان محکوم شد و پرونده های نیمه تمامش باز ماند... پس برای همین دنبال من بودن... که به پدرم برسند... شاید آنیا و پدرش آنقدر که فکر میکردم بد نیستند...
آنیا بعد از چندین عمل جراحی، هنوز بیهوش بود... مادرش نمیذاشت برم و ببینمش... فقط خودش هر روز کنارش مینشست و کار من این شده بود که از پشت شیشه ها نگاهش کنم. ولی یک روز... وقتی به بیمارستان رفتم و سراغش را گرفتم...
گفتند او رفته.
*آنیا*
از اون اتفاق، دو سال و 6 ماه گذشته... من هفت ماه، بیهوش بودم. تیر به نزدیکی قلبم خورده بود و موقع افتادن، ضربه مغزی شده بودم... ولی به هوش اومدم... ظاهرا بعد از دو ماه، مامان منو به یک بیمارستان دیگه توی یک جزیره منتقل کرده بود... وضعیتم در بیهوشی، ثبات داشت برای همین توانستند مرا با هواپیما منتقل کنند و خودش هم بعد از من آمده بود... توی بیمارستان این جزیره، به هوش اومدم...و چند روز بعد مرخص شدم...
حالا هم و با مادرم تو یه خونه کوچیک زندگی میکنیم... عمه ایوا، به شهر و خونه خودش رفت و پدر شش ماه دیگه آزاد میشه. داناوان دزموند هم دستگیر شده... من هم دیگه حالم خوبه... مدرسم رو اینجا ادامه دادم و حالا فارق التحصیل شدم...
تا شروع دانشگاه ها، سه ماه باقی مونده... جزیره، خیلی خوش آب و هواست. زندگی توش راحته و دیگه از مشغله های اجباری و سخت جاسوسی خبری نیست... مامان هم یه شغل معمولی داره...
ولی در این بین، دلم برای یک چیز در زندگی قبلیم تنگ شده...
دامیان...
مامان گفت وقتی بیهوش بودم، توی بیمارستان شهر، به عیادتم میامده... ولی از وقتی به اینجا منتقل شدم، از مکان مون خبر نداره...
مامان گفت بهتره دامیان رو فراموش کنم. اون هم هیچ وقت منو نمیبخشه...اینکه اون ندونه من کجام، از همه چیز بهتره...
هر روز توی مغازه شیرینی فروشی کار میکنم و بعد از ظهر ها رو کنار ساحل میگذرونم...
امروز هم مثل همیشه، کنار ساحل ایستاده ام و به افق زل میزنم... دلم برای دستان گرم دامیان خیلی تنگ شده... ولی اون هیچ وقت منو نمیبخشه... احتمالا تا الان با لیسا ازدواج کرده و زندگی شادی دارن...
در همین افکار بودم که صدای پایی را پشت سرم حس کردم... نمیخواستم برگردم... حتما از گردشگرایی بود که از اینجا دیدن میکنن...
صدایی پشت سرم گفت:« یعنی دریا از ما جذاب تره؟» صدا به طرز غریبی اشنا بود. برگشتم.
چشمانم اندازه توپ تنیس گرد شدند... دامیان لبخند زد:« چیه؟ مگه جن دیدی؟» سرم را با ناباوری تکان تکان دادم... نه نه نه! این خواب بود! باید خواب میبود...دامیان فکر میکنه من قاتلم...دنبالم نمیاد...نه نمیاد!!!
ولی او هنوز سر جایش ایستاده بود... به سمتم آمد. زمزمه کردم:«دامیان... من...» گفت:«هییسسسس.» دستانش را باز کرد و محکم مرا در آغوش گرمش جا داد...
اشک به طرز مرگباری به چشمانم هجوم آورد... به همان شدت بغلش کردم... با هق هق گفتم:«تو... تو اومدی... اومدی...» موهایم را نوازش کرد:«بالاخره پیدات کردم...» چشمانم را بستم... باورم نمیشد... دامیان در حالی که مرا محکم تر فشار میداد زمزمه کرد:«معذرت میخوام که قضاوتت کردم... تو جونم رو نجات دادی... قرار بود قاتلم باشی... ولی قاتل قلبم شدی.» مطمئن نبودم گوش هایم درست میشنوند... دامیان بوسه ای بر موهایم زد:«دیگه نمیخوام از دستت بدم... به هیچ وجه...»
دقایق سپری شدند و من از آغوشش بیرون نیامدم... جای من آنجا بود... در آن آغوش گرم و آرام...
چون حالا، دیگر قلبم متعلق به خودم نبود... به کسی تعلق داشت که تا اعماق وجودم، دوستش داشتم...
پایان...
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
43 لایک
قشنگترین داستان دنیا بودم بازم از آنیا و دامیان داستان بساز
مرسییی
گاددد خیلی قشنگ بود
بهترین داستان ممکن از پارت اول تا الان
مررررسیی
خواهش
آه گلبم
نویسنده خوبی هستی
متشکرم
خواهش🙏🏻🌷
حایعحبحا
😍😍
عاااالیییییی بود. من عاشقش شدممممممم😊 من اهل انیمه نیستم نمیدونستم داستانت راجع به یکی از انیمه هاست.
لطفا به داستان منم سر بزنین زمرد خونین😊
مرسییی نظر لطفتههه
حتمااا
خداااا چقدر خوب بود😭😭
نمی شد از داستان چشم برداشتتتت
گیلیگیلیییی
مرسییی
یه چیزی برای عروسیشون بنویس
هخخخخ چشم :)))
:)
نهههههههههه
نباید تموم می شدددددد🥺🥲