پارت شیشم داستانم با رعایت تمامی شئونات😌
*آنیا*
وقتی به خانه رسیدم، سلامی سر سری به مامان و بابا و ایوا کردم و به سرعت به طبقه بالا، که اتاقم بود رفتم. خودم را روی تخت انداختم و در را محکم بستم. دیگر تحمل نداشتم...خسته بودم از وانمود کردن. از دشمن تراشی... دیگر تحمل کنترل کردن اشک هایم را نداشتم. پس گریه کردم...گریه کردم و گریه کردم...
فقط میخواستم تنها باشم ولی از طرفی محبتی را میخواستم، که هیچ کس به من نداده بود... توی دلم گفتم:«بیخیال! چرا خودمو برای کسی ناراحت کنم که فقط به خاطر نقشه ی پدرم باهاش دوست شدم؟» ولی هر دفعه یاد قولی که به دامیان داده بوده میفتادم... من به او قول دادم، حقیقت رو بهش بگم...ولی چطوری! چطوری بهش بگم کل زندگیم جاسوس بودم و با نقشه قبلی به آدما نزدیک میشدم...چطور بگم ماموریت دارم بکشمش!!! ناگهان کسی در زد. با صدایی نالان گفتم:«بله؟» مادر بود:«آنیا... عزیزم... دوستت اومده تو رو ببینه. میفرستمش بالا.» ناگهان قلبم به تپش در آمد. یعنی دامیان بود؟؟ خودم را جلوی آینه تند تند مرتب کردم. ناگهان از خودم خجالت کشیدم... چرا قلبم اینطوری میکوبید؟؟
در باز شد. با خوشحالی برگشتم و ناگهان... دیدم مهمانم دامیان نیست...
بکی بود...
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
41 لایک
خعلی قشنگع 👍🏻
عالییی
اریگاتووو
خیلی قشنگ بود
لطفاااا پارت بعدیو زود بده
مرسی نپص
چشم مینویسم
عالی بودددددددد🍡🤍
:))))))
بسی بسی زیبا
ولش کنی میام دم خونتون انقدر جیغ میزنم که خسته بشی تو ۳۰ دقیقه ۳ تا قسمت جدید از رمانتو بنویسی بدی دستم که فقط برم😂😂😂😂
یا خدا خخخخخ
چشم می نویسم :)))
قشنگ بودش :)
با کلی نگرانی اومدم که جا نمونم دیدم تازه ۲ دقیقه پیش گذاشتی😂💔هنوز نخوندم با نام و یاد خدا شروع میکنیم تمومش کردم هم دوباره نظر میدم
مرسی😂😂
زود منتشر شد چ عجبببب قبلا سه روز طول میکشید الان نیم ساعت :)))