پارت پنجم داستانم با رعایت تمامی شئونات :)
*آنیا*
آخر هفته هم خیلی زود گذشت و دوباره باید به مدرسه میرفتم...این چند روز اصلا دامیان را ندیدم...
وقتی به مدرسه رسیدم، مثل همیشه همه با من خوش و بش کردند ولی هر جا را نگاه میکردم دامیان را نمیدیدم...لحظه ای احساس نگرانی کردم...یعنی کجا بود؟
دامیان روی نیمکت نشسته بود و از پنجره بیرون را میدید...خیالم راحت شد. سر جایم، کنارش نشستم...با شادی گفتم:«سلامممم دامیان!» فقط نگاهم کرد.چشم هایش حس خاصی نداشتند ولی عصبانیت را در عمق شان میدیدم... کلماتم محو شدند:«دا...دامیان چی شده؟؟» جوابی نداد. دوباره به بیرون خیره شد.
رفتارش امروز تغییر کرده بود... لیسا را دیدم که به من پوزخند میزد. تمام زنگ تفریح ها را با بکی گذراندم و دامیان اصلا نگاهم نکرد... حتی لحظه ای...
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
53 لایک
پارت بعدی پلیز ✨🙃
راستی کاری که دوست داری رو انجام بده بقیه فقط نگاه میکنند و دست میزنن
این توی که باید تصمیم بگیری که چیکار کنی
سوباراشی
منتظر بقیه پارت ها هستم
موفق باشی
چشمممم ممنون
عالی بوددددددددددددد💓🤍
اریگاتووو
پارت بعدییییییی
نمیدونم ادامه بدم یا نه::(( زیاد حمایت نمیشه:(
اگه ادامه ندی با میوفتم دنبالت🗿
چشم خخخخ
پارت بعدددد 💖💖💖
پارت شیششششسس
چشمممم
هنوز ننوشتم خخخ
پارت ۶ رو بزااااااار
نمیدونم ادامه بدم یا نه::(( زیاد حمایت نمیشه:((