
خب اینم بعدی ۵ رو سه ثانیه پیش ثبت کردم

وارد خونه شدم رزیتا اومد سمتم رزیتا " حالتون خوبه من :اره من حالم خوبه لطفا به کسی نگو چی شدهد باشه ؟؟ رزیتا" چشم خانوم رزیتا رفت منم رفتم اتاقم و لباسام رو در اوردم و اومدم پایین تا ناهار بخورم که یهو گوشیم زنگ خورد از بیمارستان بود میگفت که ی بیمار اورژانسی داریم و من باید برم منم سریع پا شدم و رفتم سمت بیمارستان از دید آدرین تقریبا دو ساعت قبل : تو شرکت بودم و داشتم به کارا رسیدگی میکردم که یهو مادرم اومد تو خیلی نفس نفس میزد
آدرین : اتفاقی افتاده مامان امیلی : مادربزرگ حالش خوب نیست الان خدمتکارش زنگ زده بود با شنیدن این جا خوردم اصلا انتظار نداشتم من عاشق مادربزرگم بودم او ن تنها کسی بود که حرفام رو میفهمید سریع پا شدم و با جت رفتم به سمت کانادا وقتی رسیدم مادر بزرگ رو برده بودن بیمارستان منم سریع رفتم بیمارستان خدمتکارش گفت خدمتکار : خانوم دکتر تو اتاقشون هستن من :- ممنون در اتاق بسته بود اما صدا میومد که دکتره که فکر کنم خانوم بود و صداش خیلی آشنا میگفت که میخواد همراه مریض رو ببینه یهو یکی درو باز کرد یه پرستار بود اومد و گفت پرستار: خانوم دکتر میخوان شما رو ببینن
من :باشه ممنون رفتم داخل اون خانوم پشتش به من بود داشت نسخه مینوشت و توضیح میداد نمی دونم چرا اما حس میکردم این صدا رو یه جا شنیدم که یهو برگشت سمتم تا نسخه رو بده سرش به سمت پایین بود آدرین : چی ....مرینت مرینت : با اجازه دستشو گرفتم و نذاشتم بره که یهو دستشو از تو دستم در اورد و رفت حتما باید باهاش حرف میزدم این هم بهانه ی خوبی بود .......یه نگاه به مادربزرگ کردم که داشت زیر زیرکی بهم نگاه میکرد خودمو جمع و جور کردم من : مامان بزرگ سلام چی شد چرا این طوری شد مامان بزرگ همون طوری بهم نگاه میکرد نگاهش خیلی مشکوک بود
مادر بزرگ:- هیچی فقط حالم بد شد همین.......راستش این دختره کی بود دستو پامو گم کردم آدرین : اممم....خب ...خب ایشون خانوم دوپن چنگ هستن مادربزرگ "ِآها همین دختر معروف کانادا آدرین : دختر معروف ؟!!!! مادر بزرگ "اره دختر معروف اون یکی از معروف ترین آدم های کاناداست همه آرزو دارن حتی یک بار هم که شده بهشون نگاه کنه ( منظور پسرا می بود )
آدرین : آها پس که این طور دیروز اومده بود فرانسه تا لا ما قرار داد ببنده مادر بزرگ :اووو اره مادرت بهم گفت حالا تو چرا این طوری میکنی ....نکنه ........ آدرین : نه نه مادربزرگ مهم نیست بیاید بریم خونه مادربزرگ : باشه هر طور راحتی اما اگه خواستی بیا به خودم بگو آدرین : چشم و بعد هم رفتیم به سمت خونه و مادر بزرگ هیچ چیز راجب این موضوع بهم نگفت
از دید مرینت : خب دیگه تمام شد منتظر بعدی باشید لایک و کامنت واقعا کمه خیلی کم اگه خوشتون نمی یاد دیگه ننویسم 🤕🤕 کامنت بدید و لایک کنید تا ادامه رو بدم فعلا 🖐🏻🖐🏻🖐🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ثنا جون داستانت خیلی خیلی قشنگه من دوسش دارم لطفا اگه میشه ادامه ش بده چون من خیلی دوسش دارم ولی به قول هستی اگه داستانت زود زود منتشر بشه طرفداراش کم نمیشه و
اینکه مثل همیشه عالی👌😅
گذاشتم عزیزم منتظر باش میاد
حتما 👍
عزیزم خودت داری طرفدار های خودت رو روز به روز کمتر میکنی چون دیر میزاری لطفا زود بزار که هم ما انقدر عذاب نکشیم هم طرفدارات کم نشه
هستی جان گذاشتم پارت ۷ رو نگران نباش گلم
عزیزم داستانت خیلی خیلی خیلی عالیه ولی اگه زود بزاری بعدی رو بهتر میشه
چشم گذاشتم
ثنا جان داستانت خیلی قشنگ بود
من دیگه دست از غر زدن برداشتم پس ببخشید اگه خیلی کامنتای منفی دادم یا هر چیزی
هر کسی یه تخیلاتی داره دیگه !!😄
کسایی هم که بدون ترس از قضاوت شدن داستاناشونو رو کاغذ یا تو تستچی یا هرجای دیگه ای مینویسن خیلی قوین
کسایی هم که قضاوت میکنن واقعا ضعیفن و من از ضعیف بودن متنفرمممم 😑
دوست دارم خیلی زیاد داستانتو ادمه بده آدمایی مثل من قبلی هم به انگشت کوچیکه ی پای چپت
والا
سلام لطفا زود بعدی رو بزارررررررررررررررررررررررررررررررر
رررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
چشمممممم😁😁
سلام عزیزم بزار دیگه
گذاشتم هستی جون
سلام عزیزم پارت بعد کی میاد پس
فعلا نزاشتم ولی به زودی میزارم
توروخدا ادامه بده خیلی قشنگه و پارت بعدی رو زود بذار
چشم عزیزم سعی میکنم
عالی
خیلی ممنونم
پارت بعد پارت بعدپارت بعد پارت بعد پارت بعدپارت بعد پارت بعد پارت بعدپارت بعد پارت بعد پارت بعدپارت بعد پارت بعد پارت بعدپارت بعد پارت بعد پارت بعدپارت بعد پارت بعد پارت بعدپارت بعد پارت بعد پارت بعدپارت بعد پارت بعد پارت بعدپارت بعد پارت بعد پارت بعدپارت بعد پارت بعد پارت بعدپارت بعد پارت بعد پارت بعدپارت بعد پارت بعد پارت بعدپارت بعد پارت بعد پارت بعدپارت بعد 😁😁
چشم