
داستان درباره ی مجموعه جاسوس خانواده هست و ربطی به انیمه اصلی نداره...
*آنیا* از ماشین بوریس پیاده شدم. بوریس راننده ی پدرخوندمه. از وقتی شش سالم بود، یعنی ده سال پیش، لوید فورجر منو به سرپرستی گرفت و از اونجایی که اون یه جاسوسه،منم در ماموریت هایش، شرکت داده میشدم. به خاطر توانایی ذهن خوانی و حرکات چابکم. وقتی کوچک بودم همیشه به عنوان طعمه از من استفاده میکرد و حالا به خودم ماموریت هایی میدهد. تا به حال هر کاری برایش کردم... هر کاری... چون من خانواده ای نداشتم و او تنها کسم بود و حالا که یور، مادرخوانده ام هم هست، کمی از تنهایی در آمدیم. وارد دفتر کار پدرم شدم... جدیدا کمتر کارهای میدانی میکند. وارد شدم:«سلام بابا...» به صندلی اشاره کرد:«سلام آنیا. بشین...» نشستم. مدت زیادی بود به دفترش نیامده بودم. تغییرات زیادی کرده بود. پدر سرفه ای کرد:«برات یه ماموریت جدید دارم...» شانه بالا انداختم... مثل همیشه یه ماموریت.
ادامه داد:« تو داناوان دزموند رو که میشناسی؟ یکی از ماموریت های ده سال پیشمون که قرار بود تو رو به یه مدرسه برتر بفرستیم... که به دلایلی ماموریت لغو شد. حالا قراره دوباره شروع بشه...» آب دهانم را قورت دادم... یعنی این دفعه میخواست به دانشگاه معتبری بروم که مخصوص پولداراست؟؟ گفتم:«خب... نقش من چیه؟» پدر چشمانش برق زد:« تو باید دامیان دزموند، پسرِ داناوان دزموند رو بکشی.» در آن لحظه... دنیا دور سرم چرخید.
*دامیان* در حال برگشت از مدرسه بودم. از محدود دفعاتی بود که سوار خودروی بادیگاردم نشدم. فقط میخواستم پیاده روی کنم. از روند طاقت فرسا و بی تغییر زندگی ام خسته شدم بودم. برای سومین بار در این شش ماه، ابراز علاقه ی لیسا را رد کردم. لیسا دختر زیباییست... ولی من دنبال فردی خاص هستم. کسی که بهم احساس آرامش بده و بتونم بهش ایمان داشته باشم و تکیه کنم. مسخره بنظر میاد. همچین کسی برای من وجود نداره... همه یه عده سودجو و فرصت طلبن. بعضی مواقع فکر میکنم شاید عشق واقعی وجود نداره. همش خواب و خیاله... اگرم وجود داشته باشه، برای یک دزموند نیست...
به خاطر پدرم و موقعیتش، همیشه مجبورم از همه فاصله بگیرم... در انتها هم خودش بهم میگه با کی باشم و با کی نه... مدت هاست، پدرم را از نزدیک ندیدم... هیچ کس ندیده... او پناهگاه مخفی ای دارد که به هیچ کس نمیگوید.... ولی او مگه کیه که اینطوری زندگی میکنه؟ شاید من با اینکه پسرشم، کمتر از همه میشناسمش... متوجه نگاه خیره ی گروهی از دختران دبیرستانی شدم. چند تایشان سرخ شده بودند و دو سه تایشان در گوش هم چیز هایی میگفتند و ریز ریز میخندیدند. واکنش بیشتر دختر ها در برابر من همین است. آهی کشیدم و به راهم ادامه دادم...
*آنیا* به سرعت در کوچه پس کوچه ها میدویدم... پس از مشاجره ای که با پدرم داشتم، دیگر مغزم کار نمیکرد. چرا چرا چرا!!!! من باید آدم میکشتم؟؟ من!!! آنیا فورجر؟؟؟؟ چرااا!!! من نمیتونم... نمیتونم به کسی آسیب برسونم... پدرم گفت تنها شانس شان من هستم... اول باید از دامیان دزموند درباره ی محل زندگی پدرش اطلاعات بگیرم و بعد کارش را تمام کنم تا داناوان دزموند از مخفیگاهش بیرون بیاید... نقشه پدرم این است که سپر دفاعی داناوان دزموند که پسرش دامیان است را بشکند... ولی.... من.... چرا من.... شاید چون دامیان هم مثل من 16 ساله است.... ولی باز هم... هنوز مغزم کار نمیکند. با تمام سرعتم میدوم... نمیدانم به کجا میروم... فقط میخواهم دور شوم. دورِ دور... تا با این حقیقت تلخ و کاری که باید بکنم کنار بیایم... سرم را پایین میندازنم و به دویدن ادامه میدهم. هجوم اشک و فشار جلوی دیدم را میگیرد و بعد.... شَپَرَق........... محکم به چیزی میخورم و پخش زمین میشوم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
هر کی فیلمشو ندیده پیشنهاد میکنم ببینه
بللیی
خوشم اومد❤
ملسی :))))
وقتی قلمت خوبه همه خوششنون میاد. ولی بازم خواهش ❤
خوفه ولی خودمونی بنویس
چشمممم:)
قشنگه و خوشم اومد🤩✨ ولی حس میکنم اگه به زبان عامیانه بنویسی بهتر باشه (البته این نظر منه🙃)
چشممممم ممنون از نظرت :)
💙💖
مسخره😐🦦
ولی ادامه بده استعداد داری😂🤡
😂😂😂 میدونم مسخرس واسه دل خودم نوشتم😌
😂🤝
پارت بعدددددد
چشم سعی میکنم بزارم اگه حمایت شه:)
اینروزا یکم ناامیدم:(
🫤😐💔چنگی به دل نمیزد 😂
Sry خخخخ:)
نمیدونم چی بگم🫤😂
سلام من تازه میخوام بخونم قشنگه ؟؟؟البته زیاد علاقه به انیمه ندارم فقط فیلم کره ای میبینم
گیلیگیلییی
😐خواهرم آرام باش خودت کنترل کن😂😂😂😂
کی پارت بعدی رو میزاری
دارم مینویسمممم
کلی نوشتم پاک کردم چنگی به دلم نمیزد خخخ
آها اوکی
وایییییییییییییییییییی خدا عالییییییییییییی بودددددد
#تا پارت_بعد_رو_نزاری_آروم_نمیگیگیریم
تا پارت سه گذاشتم نپص
بقیه شو هنوز وقت نکردم بنویسم خخخ
گذاشتم عزیزم پارت 4 رو در بررسیه :)
مرسییییییییییی🌚🫂