زندگیت قبل هاگوارتز(پارت ۱)

همونجوری که داشتی یه روز کسل کننده دیگه رو میگذروندی و دستت رو زیر چونت گذاشته بودی دیدی پستچی برات نامه اورده...

خلاصه به هر روشی که بود نامه به دستت میرسه میبینی دوستت تو رو به مهمونی تولدش دعوت کرده

حالا دو حالت پیش میاد طبق سوال قبل« یا میری به مهمونی یا نمیری. به این سوال هم طبق جوابی که به سوال قبل دادی جواب بده»

هر جوری بود اون روز تموم شد. صبح شده ، دست و صورتت رو میشوری و میری پایین که صبحونه بخوری. وسط حرفای پدر و مادرت یادت میوفته از تولد 11 سالگیت چندروز میگذره و هنوز نامه ای از هاگوارتز برات نیومده

ازونجایی که پدرت ماگل نیست (توی وزارت جادو کار میکنه) میری تا باهاش در مورد این موضوع صحبت کنی. همین که میخوای بری طبقه پایین باهاش صحبت کنی میبینی پستچی نامه آورده. ذوق مرگ شده از پله ها میری پایین...

توی نامه ، پروفسور مک گوناگال بابت تأخیر تو رسیدن نامه عذرخواهی کرده و توصیه های لازم و وسایل مورد نیازی که برای مدرسه میخوای رو گفته. فردا باید بری خرید کنی با کی دوست داری بری؟

از اینکه تقریبا همه چی خریدی خوشحالی ولی متاسفانه تو انتخاب حیوونی که قراره با خودت به هاگوارتز ببری به مشکل خوردی و نمیدونی چی ببری. همه چی امروز خیلی خوب بود جز اینکه..‌. «پ.ن : تمام این افراد رو دوست داری ولی بخاطر شرایط اون لحظه شون بهت زیاد خوش نگذشته»

فردا دوباره یه سر رفتی کوچه دیاگون و یه جغد برای خودت گرفتی. بعدشم با پدرت رفتی برای گرفتن بلیط قطار. یکم برات سخت بود تا از خانواده و دوستات جدا بشی اما خب خیلی هم ذوق زده بودی چون تغییر بزرگی تو زندگیت بود. زود خوابیدی تا فردا جا نمونی از قطار. خواب دیدی...

از خواب بیدار میشی و میبینی نیم ساعت بیشتر وقت نداری تا حاضر شی و خودتو به قطار برسونی. زودی صبحونه میخوری و وسایلتو میگیری با خانوادت خداحافظی میکنی و با پدرت میری ایستگاه. ولی حس میکنی قراره یه چیزی درست پیش نره.فکر میکنی چی باشه؟

با خودت میگی بخاطر استرسی که یکم داری این فکرارو میکنی و بیخیالش میشی تا برسی به ایستگاه. اما نه مثل اینکه بدشانسیا نمیخوان دست از سرت بردارن ؛ یهو جاده قفل میشه و میبینی بعله ترافیک شده اونم چه ترافیکی. اون لحظه به خودت میگی...