............
نفس نفس میزد. صدای نفساش کل فضا رو پر کرده بود. خیس عرق شده بود و لرزش دستش هر لحظه بیشتر میشد. چند دقیقه طول کشید تا به خودش بیاد و بلاخره...صدای شکلیک توی کل محوطه پیچید، اس.لحه از دستش افتاد و فقط خیره به جسم غرق خو.ن روبه روش شد. (پرش زمانی. ۲۱ جولای ۲۰۲۳) (کره جنوبی. فرودگاه اینچئون ساعت ۱۲:۳۰ ظهر)
توی فرودگاه شلوغ قدم برداشت و چمدون مشکی رنگ نسباتا بزرگش رو دنبال خودش کشید.از بین جمعیت زیاد با چشم دنبال فرد مورد نظرش گشت. و بلاخره موفق شد پیداش کنه. لبخند محوی روی لبهاش نشست و به سمتش قدم برداشت. با غرور همیشگیش قدم های محکمی برمیداشت. که ناگهان پسر بچه کوچیکی پرید جلوی پاهاش و نزدیک بود بخوره زمین سریع دست پسر رو گرفت و روهوا نگهش داشت ولی این صدای برخورد چمدون بزرگش بود که همرو خیره به خودشون کرد. اخمی روی ابرو هاش نشست و دست پسر رو رها کرد. روی دوزانوهاش نشست تا هم قد پسر بچه بشه لبخند کوچیکی زد و موهای شلخته پسر رو بهم ریخت. [حرف هارو توی این میزارم] [ +پسر جون نزدیک بود بخوری زمین! ] پسر سرش رو پایین انداخت و لب هاش رو حالت کیوتی دراورد ازین حالت پسر خنده ای کرد و لب زد [ +حالا اشکالی نداره نمیخواد گریه کنی!! فقط دفعه بعد حواست باشه جلوی پای کسی ندویی، باشه؟] پسرک سری تکون داد و اروم ازش دو شد. بلند شد و به رفتنش نگاه کرد و لبخند کوچیکی روی لباهاش اومد.اسمش توسط شخصی صدا زده شد [ _ کارن؟!] نگاهش رو از پسر بچه گرفت و به فرد روبه روش داد. بخند کوچیکی زد [+ آندره!] و بعد از جمع کرد چمدون پهن شدهاش روی زمین مسیرش رو سمت پسر ادامه داد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
چقدر داستان و جالب تر کردیی🤗😘
فدات