
هری اشک های لیا رو از روی گونه هاش پاک کرد و گفت: خوبم دیگه گریه نکن هرماینی: لیا بیا بریم لباس عوض کنیم بریم کلاس پروفسور مک گونگال چند دقیقه دیگه شروع میشه لیا: وای راست میگی اصلا یادم نبود بریم {{خوابگاه}} هرماینی: بچها درباره جشن یوبال حرف میزدن شما میدونین چیه؟ جینی: نمیدونم بعدا میفهمیم شاید اصلا کلاس به همین ربط داشته باشه لیا: جینی درست میگه خب بهتره بریم پنج دقیقه ای طول کشید که به کلاس برسیم ولی خوشبختانه هنوز پروفسور نرسیده بود رفتیم و سر جامون نشستیم همون لحظه پروفسور مک گونگال وارد سالن شد چند دقیقه ای مکث کرد و بعد شروع کرد به حرف زدن دربارهی یوبال و توضیح میداد
لیا: من عاشق رقصم هرماینی: منم پروفسور مک گونگال: خب دختر ها و پسر ها پاشید باید تمرین کنید تمام دختر ها سریع از جاشون پاشدن ولی پسر ها مکث کردن بودن و از جاشون پا نمی شدن نویل از جای خودش پاشد و بقیه هم به دنبال نویل پاشدن و شروع به تمرین کردن لیا و فرد باهم میرقصیدن لیا : بنظرت هری یکم بد نمیرقصه؟ فرد: پوزخندی میزنه و میگه رون رو نگاه کن لیا شروع میکنه به خندیدن لیا: من یکم خسته شدم میرم بشینم تو با ی نفر دیگه تمرین کن لیا روی سکو میشینه و هرماینی هم میاد کنارش میشینه هرماینی: الان باید منتظر باشیم تا یکی بیاد بهمون پیشنهاد رقص بده؟ لیا: از این تیکش متنفرم!
««کلاس»» تمام دانش آموزان مشغول انجام تکالیف بودن هرماینی با صدای آرومی از لیا میپرسه: کسی به تو پیشنهاد رقص داده؟ دراکو با عجله وارد کلاس میشه و پشت میز میشینه نگاهی به لیا میکنه و لیا هم پوزخندی میزنه و سرشو بر میگردونه هرماینی: ویکتور کرام به من در خواست رقص داد لیا: جدی میگی؟ قبول کردی دیگه؟ هرماینی: اره. خب تو بگو ببینم کسی بهت درخواست رقص داد؟ لیا: نه هنوز اونی که میخوام هنوز چیزی نگفته! هرماینی: شاید با یکی دیگه قرارع بره! لیا: نمیدونم امیدوارم که اینطور نباشه وگرنه بد میشه براش هری: دخترا چی میگن؟ هرماینی: هیچی داشتیم درباره لباس حرف میزدیم رون: هری! فقط ماییم که همراه نداریم ما و نویل پروفسور اسنیپ با نشانه اخطار سرش رو به طرف رون برمی گردونه هری: اره اون میتونه با خودش بره 😂
هرماینی: محض اطلاعتون باید بگم که اون یکیو پیدا کرده رون: من الان واقعا افسرده شدم خب هرماینی تو میتونی به همراه من بیای..... ناگهان پروفسور اسنیپ با کتاب به سر رون هری و هرماینی میزنه لیا میزنه زیر خنده و به زور جلوی خودشو میگیره رون: اممم بیخیال تنها رفتن برای پسر ی چیزه ولی برای دختر غم انگیزه هرماینی از حرف رون ناراحت میشه پامیشه و با عصبانیت میگه: از من دعوت کردن و میره تکالیفش رو تحویل میده و با عصبانیت برمیگرده کتاب هاشو جمع کنه و میگه: منم قبول کردم به باور کنی چه نکنی رون:. داره دروغ میگه نه؟ هری: هرچی تو بگی لیا میخنده و میگه: هرماینی راست میگه لیا هم پا میشه و تکالیفشو به پروفسور اسنیپ تحویل میده ((سرسرا)) پانسی: لیا صبر کن لیا: چیکار داری؟ پانسی: خواستم بهت بگم که من با دراکو میرم به جشن اون بهم پیشنهاد داد و منم قبول کردم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پانسی قراره اینارو ب جون هم بندازه؟😂💔
پانسی قراره خیلی کارا بکنه 😂💀
نکن این کارووووو💔😂🙂
12 آبان
واییی عزیزم🥺
عهه هم سنیم پس
17 آبان میرم توی 18 سال
آبان؟ خواهر منم آبان هست اون ۸ ابان هست
تو چندمشی
منم ۱۷ سالمه
وای جررر فکر کردم رمان میگی 😂😔
ممکنه دیر بشه چون دارم واسه کنکور میخونم
ولی سعی میکنم زود به زود بزارم که تموم بشه البته هنوز به جاهای مهم نرسیده 😂😔
چند سالته
عالیییی بود
ترو خدا پارت بعد
دو یا سه روز دیگه میزارم🐾💛
عالی بود ❤️
مرسی قشنگم❤️
عالی بود ❤️😍 پارت بعدی پلیز
به زودی میزارم💚
عالیهههه و
پارت بعد تا اتفاقاتی بد نیفته
د
مرسییی
مطمئن باش توی پارت بعد اتفاق چندان خوبی نمیفته😂😔
نه منظورم برا خودته
قبلاً من که فعال تر بودم اگه از داستانی خوشم نیومد ولی نویسنده دیر میکرد از صلاح مادران ایرانی استفاده میکردم
🩴🩴
دمپایی اصلحه مادران
عالیهههه
✨🤍