((روز مسابقه))
لیا با سرعت داشت به سمت چادر قهرمان ها میدوید همینطور که در حال دویدن بود با یک پسر برخورد کرد و تمام کتابهای اون پسر پخش زمین شد
لیا: او من واقعا معذرت میخوام
مایکل: اشکال نداره معلومه خیلی عجله داری بهتره بری خودم جمعشون میکنم
لیا: بازم معذرت میخوام میبینمت
((چادر قهرمان ها))
هری: لیا تو اینجا چیکار میکنی
لیا: اومدم تو رو ببینم هری من نگرانتم مواظب خودت باش
هری: خواهر قشنگم نگران کنه مگه میشه مواظب خودم نباشم؟
هری لیا رو در آ.غ.و.ش گرفت و گفت: من هیچ وقت تنهات نمیزارم خب بهتره بری دیگه الان که مسابقه شروع بشه
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
داستان خیلی قشنگه
🤍✨
بچها میخوام دیگه دو یا سه روز در هفته پارت بزارم اگه موافقین بهم بگین لطفا🙂❤️
پارت بعدی پلیز
میزارم به زودی💚
خیلی عالییییی بود ❤️ ❤️ ❤️ پارت بعد پلیز
مرسی عزیزم 🐝💛
پرفکتتت💜
🐾🤍
وری گوود💙😍
منتظر پارت بعد
مرسیی🙂🤍