7 اسلاید صحیح/غلط توسط: Lucy انتشار: 1 سال پیش 71 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
...:به کاری برات دارم k:هوم؟ ...:از جیمز و لیلی محافظت کن k:دنبال دردسری؟...:مگه نمیتونی قیافتو تغییر بدی؟ k:آره اما ریسکش بالاس.اگه او بره پای جونت در میونه. ...:مهم نیست فقط اینکارو بکن k:چی بگم؟خیلی خوب. ...:اگه میشه یه کار دیگه هم بکن...هری رو حسابی به جای من بغل کن.k*خندم گرفته بود موهاشو بهم ریختمkخیلی خوب دل نازک ...:نکن کیلوا میدونی خوشم نمیاد (بالاخره رحم کردم یه اسم گفتم &پس آیلین که گفتی چغندر بود؟😐@شت حواسم نبود!)
💙*روزامون همین طوری میگذشت و هی خبر از سیریوس میومد که فلان جا دیده شده. منم به زور جلوی خودمو میگرفتم که لو ندم.چون خانم و آقای پاتر گفته بود فعلا نباید هری بدونه.❤️تو باز قفل شدی؟💙هان...ببخشید آره.❤️میگم فردا گردش هاگزمید داریم ⚡ثانیه شماری میکنم برا فردا🧡حرص نخور میریم💙*منم خیلی دلم میخواست برم اما حالم خیلی خوب نبود. فرداش معلوم شد تب دارم.حالا شانس من وقتی تب میکنم دیگه اصن هیچ کاری نمیتونم بکنم.هرماینی میخواست بمونه اما مجبورش کردم بره.انقد جونم داغ بود که دوباره خوابم برد.تو خواب و بیداری یه دست خنک رو حس کردم که داشت چک میکرد که چقد تب دارم اما انقد خسته بودم که حتی نتونستم چشامو باز کنم که ببینم کیه.💙*چند ساعت بعد نزدیک ظهر دوباره پاشدم. تبم تقریبا تموم شده بود.وقتی پاشدم تازه فهمیدم چی کنارم بوده که خوب شدم.یه گیاهی بود که هر وقت که تب میکردم مامانم میذاشت پیشم چون انگار عطرش میتونست تبو بیاره پایین. رفتم پایین.یعنی به معنای واقعی پرنده پر نمیزد.البته زیک اونجا بود.رو به بستهی نسبتا بزرگ نشسته بود.تا اومدم زیک رو ببرم دیدم بستههه برای منه.آروم نامهی روشو کندم.از طرف خودش بود!از وقتی اومده بودم هاگوارتز برام نامه مینوشت اما هنوز نمیدونستم کیه.فقط میدونستم برادر مامانمه.نامه رو باز کردم «فکر نکن نمیدونم خانم کوچولو!باز با پدرو رفتید سر وسایلم.اما وقتی شنیدم تونستی صدای اون اون دوست قدیمی رو در بیاری یکم تعجب کردم.چون حداقل سیزده ساله که کوک نشده.از اونجایی که فهمیدم ازش خوشت اومده اینو برات فرستادم.»کپ کردم!اون اینارو از کجا میدونست!؟ چون که میدونستم اون راه ارتباطی باهاشون نداشت چون خطرناک بود. بسته رو آروم باز کردم. ضربان قلبم بیشتر شد.💙خدایی!؟
💙*تو اون بسته یه جعبهی ویولن بود.درشو که باز کردم یه ویولن سیاه با حکاکی های نقره ای توش جا خوش کرده بود.برش داشتم.کاملا اندازهی دستم بود. حتی کوک شده بود.دوباره نامه رو نگاه کردم «با توجه به اون اخلاقی که ازت میشناسم فهمیدم خیلی پایبند قانونای زیاد نیستی واسهی همین چند تا برگه برات گذاشتم که یه توضیح کلی داشته باشی.اگه سوال دیگه ای داشتی برام بفرس.
پی نوشت:بهتره دیکه سراغ ویولن من نری. چون سیم های برای دستای تو سفتن و به راحتی میتونن انگشتاتو زخم کنن.مراقب خودت باش»💙*برگه هارو نگا کردم بینشون نت هم بود.شماره داشتن و خیلی ساده توضیح داده بود.یکی دو ساعت که خوندمشون دستم اومد باید چیکار کنم.یکی از نت هارو انتخاب کردم و رفتم سراغش.یه خطشو که زدم از خوشحالی هی بالا پایین میپریدم.یهو یاد یه چیزی افتادم و شروع کردم به جمع کردنشون.اون برام قبلا هم بسته فرستاده بود و هری و بقیه دیده بودن.اما بهش اعتماد نداشتن.میگفتن ممکنه آدم بدی باشه.حالا من بدبخت اون وسط که دارم میگم مامانم هم گفته اون آدم قابل اعتماده😐. بهتر بود فعلا نبیننش.آروم زیر تختم قایمش کردم.@ متوجه نبود اما اون تمام مدت داشت با خنده نگاهش میکرد.اون که حسرت به دل این بود که بتونه بغلش کنه حتی برای چند دقیقه💔...(ناظر جان رد نکن)
💙*هری اینا که برگشتن خیلی پکر بودن مخصوصا هری.از رون و هرماینی که پرسیدم فهمیدم چیشده.تازه فهمیده بود که آقای بلک پدرخواندشه.رون و هرماینی خیلی نگرانش بودم اما خودش همش میگفت که این مسئله رو ول کنیم.چون دیگه نمیخواد بهش فک کنه. چون خسته بودن سریع گرفتن خوابیدن.منم که مث جغد بیدار بودم🤦🏻♀️.❤️*فردا صبح کلاس نداشتیم واسه ی همین هری نقشه ی غارتگران رو باز کرده بود که ببینیمش.🧡*وقتی چشممون به اسمای سازدنش افتاد ترکیده بودیم از خنده.مخصوصا اونی که اسمشو گذاشته بود مداد سیاه @ بلی تغییر داریم😁⚡*همین طور که داشتیم میخندیدیم یهو صدای داد زدن جرج و فرد اومد که داشتن صدامون میزدن 🌿🌾بچهها؟ بچهها!💙چیشده سرصبی؟(ساعت یازده سرصبه آخه😑)🌾مالفوی درمانگاهه!🧡چی؟🌿انگار نزدیکی صب کنار بید کتک زن پیداش کردن!⚡حتما اونم...🌾بافتشو آورده🌿اصن دستش به جوری شکسته که میگن یه هفته طول میکشه تا خوب شه.(یک عدد فلش بک به دیشب:💚*با یه صدای سوت ضعیف اما یکنواختی از خواب پریدم. یکم طول کشید تا بفهمم از کجاس.وقتی دیدم از سمت پنجره میاد رفتم و پنجره رو باز کردم و بیرونو نگاه کردم اما چیزی ندیدم واسه ی همین پنجره رو بستم.اما همون موقع دیدم که نمیتونم تکون بخورم.یهو یکی یه پارچه کشید رو سرم و با جادو شناورم کرد.نه میتونستم تکون بخورم نه صدایی ازم در میومد. یه جایی بالاخره آروم به سمت زمین رفتم.یهو یه درد وحشتناکی تو دستم احساس کردم.هی اینور و اونور میشدم اما مطمئن بودم کار انسان نیست.بالاخره به خاطر اون همه تکون پارچه رفت کنار.باورم نمیشد.من کنار بید کتک زن بودم و اونم از عصبانیت همین طوری منو میزد.@پایان فلش بک)
خب چون میخوام حوصلتون هم سر نره دیگه لفتش نمیدم و میرم سراغ بخش اصلیش
میریم وقتی که هری سیریوس رو میبینه
⚡*از پشت در اومد بیرون و فقط نگامون کرد.عصبانی بودم.به خاطر اون بود که نزدیک بود پدر و مادرمو از دست بدم. یه نگاهی به من کرد و خندید.عصبانی تر شدم.زدمش زمین و چوبدستیمو در آوردم که یکی از پشت خلع سلاحم کرد.برگشتم دیدم پروفسور لوپینه.بهم اشاره کرد که برم کنار و منم رفتم.🟤ریموس🐺منتظر چی...🐺*که مث خر پرید بغلم @ناظر جان رد نکن چیزی نگفتم 🐺آخ!حالا فهمیدم چرا اون همیشه غرغر میکنه🤦🏻♀️😂@یهو هرماینی مث رادیویی که دکمش خرابه شروع کرد ❤️من به تو اعتماد کرده بودم و تو دوست اونی!🐺هرماینی آروم باش...❤️اون به گرگینس! تمام وقتایی که نمیومد کلاس واسهی همین بود!🐺چطوری فهمیدی؟❤️از وقتی که...@یهو یکی پشت ریموس و سیریوس ظاهر شد.البته سیریوس دیده بودش اما ریموس در حد م.ر.گ ترسید🦌بابا چتونه صداتون تا بیرون میاد!😑(و آرنجشو گذاشت رو شونه ی سیریوس)🐺ببین برو تا نزدمت.🟤خب تو ندیدیش😐@لوپین اومد سیریوس رو بزنه که هرماینی داد زد❤️اینجا چه خبره؟@جیمز هم براشون کامل توضیح میده که چیشده و رون هم خالخالی رو میده بهشون و اونا به ورد میخونن و پیتر تبدیل به انسان میشه.بعد کلی ورور:🦌پیتر بهتره با زبون خوش بیای و فکر تبدیل شدن رو هم از سرت بیرون کنی🟤*و رفت سمتش اما یهو پیتر یه چوبدستی رو که زمین بود سریع برداشت و به ورد خوند که هممون با طناب بسته شدیم@موقعیت ینطوریه که هری و هرماینی رو رون افتادن دور ترین حالت ممکن به در و اون سه تای دیگه افتادن گوشه ی دیوار روبهرو به در🟠با دیوانه ساز ها بهت خوش بگذره سیریوس@و به ورد خوند که همرو بیهوش کنه که یکی از بیرون اتاق بهش پروگتو زد و ورد برگشت سمت پیتر 🦌*بیرون درو نگاه کردیم و باورمون نمیشد. سیریوس داد زد🟤مداد سیاه!⚡*و اون مداد سیاه که نمیشناختیمش اومد تو و ما گرخیدیم!❤️* پروفسور اسنیپ همون طوری که چوبدستیش سمت پیتر بود گفت⚫پس بالاخره از سوراخ موشش اومد بیرون!
خب خب تموم شد😁
ج.چ.از داستانم خوشتون میاد؟(صادقانه بگید)
اگه بده بگید مثلا چطوری میتونم بهترش کنم❤️
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
نمیخوای پارت بدی؟
هی میخوام بنویسم
کم هم تایپ نکردم
اما هنوز میخوام بنویسم
شاید یکی دو روز دیگه بذارم🖤💛
خدا میدونه چه نقشه ای داری
با اون کاری که پارت قبل کردی...
هههههه
تازه اولشه
یا خداااااااا🤣
جوجوم کجایی؟
سر گبرم
خودمم نمیدونم
معلومه کاملا فاز لوسی رو گرفتی ها😂💔
خو مگه مجبوری انقد داستان غمگین بنویسی؟
بیام ببینم بازم اینطوری ای من میدونم و تو🩴
وایسا وایسا
مداد سیاه از اعضای نقشه بود
و سیریوس راحت داد زد مداد سیاه
و سوروس وارد شد
نانیبیییییییی!؟
دادا آروم😂
اگه سوالی داری که حتما میخوای جوابشو بدونی تو پیویم بپرس😁
هان؟؟؟
چی شد؟
اسنیپ جزو نقشس؟