
من این پارت رو دیروز صبح گذاشتم و هنوز منتشر نشد، ناظر لطفا منتشر کن دیگه قسمت اخره🩵🤌
"دوماه بعد" مستر کیم در آزمایشگاه قدم میزد، تمام افراد با روپوش های سفید مشغول کار بودن و کسی کوچک ترین توجهیی فضای بیرون از کارش نداشت. کت و شلوار سفیدی که تهیونگ پوشیده بود به وضوح بیانگر " اینجا رئیس منم" بود. لبخند پیروز مندانه ای داشت و جو آرومی در فضای آزمایشگاه حاضر بود. این جو آروم با ورود زنی روزنامه بهدست بهم خورد. دختری با موهای بلوند که بالای سرش بسته و تاری از اون فر و جلوی صورتش ریخته شده بود، با گردنبند و گوشواره سِت. پیراهن قرمز رنگی که پوشیده بود آخرین مد لباس پاریس بود، قطعا هر خانم اینگلیسی ای که به آرورا نگاه میکرد با خودش میگفت : حتما شوهر پولداری داره! آرو با عجله درحالی که لبخند پررنگی روی لبش بود به سمت تهیونگ رفت و صفحه ای از روزنامه رو بهش نشون داد. با خوشحالی گفت : اینجارو ببین، یکی از موشک هایی که ناسا ساخت فقط تونسته چهار اینچ بالا بره! (براساس واقعیت) تهیونگ نگاهی به روزنامه انداخت و بعد به آرو، لبخندی زد و گفت: نمیدونم چطور و چرا این خبر منتشر شده، مایه شرمه. آرو گفت: کِی میای خونه؟ + نمیدونم، شاید امشب. آرو چشمکی زد و رفت.
زویی ، خدمتکار عمارت کیم در زد و وارد اتاق شد. دختر با آرامش خاصی کنار مبل وایستاد و به تهیونگ گفت: این نامه امروز براتون ارسال شده. + بزارش روی میز. زویی نامه رو برعکس روی میز کنار مبل راحتی گذاشت و رفت. تهیونگ اهمیتی به نامه نمیداد اما وقتی اسم فرستنده ی نامه رو دید فورا اون رو برداشت: ``بابت فضاپیمای اسپوتنیک۲ تبریک میگم؛ لایکا حالش چطوره؟ خوشحال میشم امشب ساعت هشت به دیدنم بیای، فکر کنم تو هم خوشحال بشی وقتی به جواب سوال بچگیت برسی.`` تهیونگ درخواست قهوه ای کرد و حدود پنج دقیقه ی بعد زویی با فنجان قهوه امد، قهوه رو روی همون میز گذاشت و نگاهی به نامه انداخت. باز شده بود ، لبخندی از سر رضایت زد و گفت: چیز دیگه ای نیاز ندارید ، اقا؟ + خیر، میتونی بری. زویی تعظیم کوتاهی کرد و رفت.
ساعت هفت و نیم بود، تهیونگ کت قهوه ای رنگش رو پوشید و از خونه خارج شد . آرو از پشت پنجره تماشاگر این صحنه بود. تهیونگ دراین باره چیزی به آرو نگفته بود و آرو حدس هایی دراین باره میزد. تهیونگ از خیابون شلوغی گذشت و روبهروی خونه ای توقف کرد. زنگ در رو زد و زن چهل ساله ای که روپوش آشپزخونه پوشیده بود در رو باز کرد . زن خدمتکار تهیونگ رو با اتاق پذیرایی راهنمایی کرد، آزولا روی مبلِ کنار شومینه منتظر نشسته بود. با ورود تهیونگ لبخند سردی زد و گفت : خوشامدی. آزولا از جاش بلند نشد، فقط اشاره ای به مبل روبه کرد و گفت بشین. + شنیدم موفقیت های زیادی بدست اوردین، اون سگه اسمش چیبود؟ اها، لایکا ؛ حالش چطوره؟ تهیونگ گفت: خودت خوب میدونی، چند ساعت بعد از پرتاب موشک در گذشت. ازولا درحالی که سیگارش رو روشن میکرد گفت: سگِ بیچاره. + برای چی خواستی به دیدنت بیام؟ ازولا که خوشحال بود تهیونگ به اصل مطلب اشاره کرده سیگارش رو پایین گذاشت و گفت: شما خانواده ی کامل بودین، از هرنظر.
شما یک خانواده ی کامل بودین، از هرنظر. قدرت و پولتون داشت خطرناک میشد. پدرت همیشه با مادرم مخالفت میکرد. روزی مامانم تصمیم گرفت با ی تصادف از پیش تعیین شده از دستتون راحت شه. + ولی چرا من زنده موندم؟ - چون مامانم میخواست. بعد از مرگ خانوادهات ثروتشون به تو میرسید.. مادرم میخواست ترتیبی بده تا سرپرستی تورو خودش به عهده بگیره. و با لحنی پر از نفرت ادامه داد: و بعد من با تو از.دو.اج کنم، بعدش که تو می.مر.دی و میموند، آزولا ی قدرتمند. آزولا از روی مبل بلند شد و روبه شومینه وایستاد، پشتش به تهیونگ بود. گفت: اما زندگی اون طور ک میخوای پیش نمیره درسته؟ البته برای تو نه؛ تو خوشبختی، مشهوری و زیبایی. ازولا سیخ فلزی روی شومینه رو برداشت و با شتاب سرش رو به سمت تهیونگ برگردوند. این حرکت ناگهانی باعث شد موهای لخت مشکی ازولا باز بشه و به جلوی صورتش بریزه. چشماش پر از خشم بود و نفس نفس میزد. تهیونگ از جاش بلند شد. ازولا ج.ی.غی زد و گفت : مادرم بهت لطف کرد که گذاشت زنده بمونی ، ولی من اشتباه مادرم رو نمیکنم! صداش بلند تر از قبل شد و ادامه داد: من اشتباه مادرم رو نمیکنم!
اون شب وقتی تهیونگ به خونه رفت آرو خوابیده بود. تهیونگ کنار تخت نشست و پیشونی آرو رو ب.و.س.ید. و زیر لب زمزمه کرد: я тебя люблю ( دوستت دارم به روسی) صبح روز سر میز صبحانه تهیونگ اطلاعات مهمی رو با آرو درمیون گذاشت: قراره تا چند وقت دیگه یوری گاگارین رو به فضا بفرستیم. آرو هیجان زده گفت: واقعا؟؟ بلاخره یه انسان؟! تهیونگ که به سختی ناراحتیش رو پنهان میکرد با صدای بمی گفت: آرو؟ + عا بله؟ + قول بده اگه روزی من نبودم و این پروژه تموم نشد تو ، تو این کارو انجام بدی. + منظورت چیه؟ + قول بده؛ جونگکوک هم کمکت میکنه. آرو حرفی نزد ، اون در اون زمان معنی حرف های تهیونگ رو درک نمیکرد. صبح روز بعد، تهیونگ از آرو و جونگکوک در آزمایشگاه خداحافظی کرد و گفت: یک کاری دارم میرم و برمیگردم. تهیونگ به خونه رفت و از توی کشو، ا.س.ل.ح.ه ای برداشت و توی جیب کتش گذاشت. کاغذی رو روی میز کنار مبل گذاشت و روی مبل نشست. منتظر موند؛ برای دفاع از خودش آماده بود. لحظاتی بعد زویی با قهوه توی اتاق امد.
اما این بار قهوه رو روی میز نذاشت، تهیونگ مستقیما قهوه رو از زویی گرفت و از اون نوشید. جونگکوک و آرو توی آزمایشگاه قدم میزدن که آزولا وارد شد، خیلی خوشحال بود. + اینجا چیکار میکنی؟ ازولا دستش رو بالا برد و نگاهی به ناخن هاش انداخت: امدم ببینم پسر داییم کجا کار میکرد، دلم براش تنگ میشه مرد موفقی بود. آرو میخواست حرفی بزنه اما ازولا گفت: باید به خیاط بگم ی دست لباس سیاه برام بدوزه ؛ میخوای برای تو هم سفارش بدم؟! آرو لحظه ای به آزولا نگاه کرد، بنظر نمیرسید حرفاش معنی خاصی نداشته باشه. و بعد به سمت در خروجی دویید.. جونگکوک هم همراهش به خونه رفت. آرو به قدری عجله داشت که کلید ها هی از دستش میافتادن و مانع باز کردن در خونه میشدن. بلاخره در باز شد و تند تند از پله ها بالا رفتن، آرو که کم کم اشک هاش سرازیر شده بود در اتاق تهیونگ رو باز کرد و با دیدن تهیونگ لحظه ای ایستاد و ج.یغ خفیفی کشید. فنجون قهوه روی زمین افتاده بود و بدن بیجان تهیونگ (این رو قبلا ام خوندین نه؟ تو داستان خانه جدید:)) روی مبل بود. آرو به سمت تهیونگ دویید و دست هاش رو روی صورت تهیونگ گذاشت، صورتش کاملا با اشک هاش خیس شده بود. با صدایی که بیشتر شبیه ف.ریاد بود به جونگکوک گفت: زویی ، زویی رو صدا کن .. بهش بگو دکتر خبر کنه. جونگکوک چند دقیقه بعد وارد اتاق شد، آرو همچنان صورت تهیونگ رو توی دست هاش گرفته بود. گفت: زویی فرار کرده، اون- اون به تهیونگ قهوه ی سمی داده. آرو چشم هاش رو بست و زمزمه کرد: آزولا. نگاهی به میز انداخت، کاغذ رو برداشت و خوند: میدانم که م.رگ من نزدیک است و امروز آخرین لحظات عمرم رو سپری میکنم، آروی عز.یز.م من واقعا میخواستم آخرین لحظات عمرم پیش تو میبودم اما این طوری تو بیشتر به من وابسته میشدی. ازت میخوام این پروژه بزرگ رو بدون من با موفقیت تموم کنی و نزاری دست ازولا بهش برسه. راستی آروی ع.زی.زم ، من اسم فضاپیمایی که یوریگاگارین قراره باهاش به فضا بره رو گذاشتم آرو. اسمی که تا لحظه ع.ا.ش.ق شدنت نزاشتی به آن اسم صدات کنم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثل اینکه خیلی ها چالش رو ندیدین؛ آزولا یا مایا؟🔥🔥
پایانش خیلی درناک و خوب بود
نویسنده خیلی خوبی هستی
میتونی بازم داستان بنویسی ؟
فک کنم اکانتت پریده
آم راستش دیگه نمینویسم، مخصوصا اگه از بیتیاس باشه
هه اما داستانات خیلی خوبن که
بی تی اس ننویس ولی بازم بنویس
من برات تبلیغ میکنم تو بزار
به ما رحم کن و داستان هایت را در تستچی بگذار
نمیکشتیششش.
هردو چیزن ولی ازولا.....
اتفاقا مرگش از همه ی قسمت ها قشنگ تر بود😂🫴
میزنمتاااااا....
اگ بک نمیدی آن بزنم
هقق... عالی بود:)) خسته نباشی.. واقعا قلمت خوبهه، دم ناظر گرمم
چ: آزولا بهتره
وای جمله های اخر تهیونگ تو نامه = مرگ من
گریه چیه بابا خاک رفته تو چشمم🥲
ادمین ایا ما و یا بایس بنده برای تو یک لطیفه هستیم که اینجوری تمومش میکنییی؟؟؟ 😭💔
وقتی تهیونگ لاوری و داستان سد انده:...
ولی در کل عالیی بود خسته نباشیی
🩵🫶
ازولا
اگه داستانات رو همینجوری غمگین دریت کنی بنظرم بهتره😐
اوه پایان خوبی بود ،اصلا کلیشه ای نبود و خیلی به وایب داستان میخورد
مثل همیشه من که همیشه دوسش داشتم .موفق باشی مونی🖤☕️🎻🤎(اینم به رسم یادگار که همیشه تو کامنتای این داستان میزاشتم)
وقتی داشتم مینوشتم همش بهت فکر میکردم میگفتم نکنه خوشت نیاد . خوشحالم ک خوشت امده 🩵🤌 راستی، intj ای؟
اوه جدا؟این خیلی خوشحالم میکنه ،نه دوسش داشتم خیلی متفاوت بود
اوه اره
چقدر خوب، منم intj ام.
چه خوب ، هم تایپیم:)))
عررررررررر
یکی از بهترین فیکایی که خوندم ای کاش تهیونگ ن*م*ی*م*ر*د😭😭😭😭