
فردا صبح:از خواب بیدار شدم، لباسامو عوض کردم و به خودم رسیدم حالا که لوکا برگشته انگار دیگه آرامشی توی زندگیم ندارم. سر میز صبحونه نشستم مامان: پسر قشنگم چقدر خوبه که از لندن برگشتی میخوای برات چی درست کنم؟؟ ÷لازم نمیدونم هر بار بهت بگم فکر کنم خودت بدونی مامان مامان:باشه پسرم تو جوش نزن فدات شم. نزدیک بود همون لحظه بالا بیارم مامانم تو کل زندگیش یه بارم بهم نگفت فدات شم ولی به داداشم... _مامان،پس من چی از من پرسیدی چی دوست دارم؟؟؟؟ +نپرسیدم...داداشت از لندن برگشته باید همه چی اونطور که میخواد باشه _بیخیال!لازم نیست بخواطر اینکه نمیتونید بگین از من متنفرید لندنو بهونه کنید +لوکاس خواهش میکنم چرت نگو😤 تو به لوکا حسودی میکنی؟؟؟؟ لوکا با حالت چهره ای لوس به من نگاه میکند
_من چرا باید به پسر بیخود و لوست حسودی کنم +دیشب بهت گفتم درست صحبت کن حق نداری درباره داداش تنی خودت اینجوری حرف بزنی،لوکا عزیزم چقدر پول تو جیبی میخوای؟؟؟ _ازتون متنفرم که فقط به فکر لوکا هستین و اونیکی پسرتونو فراموش کردین +شاید چون داداشت ازاین حسادت های مسخره نمیکنه _پس چرا من هیچ وقت به اندازه اون نمیتونم خرج کنم؟؟؟تصمیم بگیرم؟؟؟زندگی کنم؟؟ بعد با عصبانیت از سر میز بلند شدم...به اتاقم رفتم و روی صندلی نشستم، چشمم به گوشیم افتاد گوشیمو برداشتم و نگاهی بهش انداختم به شماره لورا خیره شده بودم و سر انجام زنگ زدم: _سلام لورا خوبی؟؟ +سلام لوکاس،ممنونم خوبم _میگم وقت داری باهم یکم حرف بزنیم +خب اره وقتم خالیه _پس اگه مشکلی نداشته باشی بهت پیام میدم کجا همو ببینیم... +اوکی قبوله
از زبان لورا: جورج:خوبی لورا؟؟؟؟خوشحال بنظر میرسی _اره لوکاس بهم زنگ زد +این لوکاس دقیقا کیه؟دفعه قبلم باهم قهوه خوردین_گفتم که همکلاسیمه+اگه همکلاسیه پس چرا انقدر هیجان داری؟؟؟؟نکنه...😁 _انقدر چرت و پرت نگوو ما فقط دوستیم به اتاقم رفتم و آماده شدم،گوشیم دوباره زنگ خورد لوکاس بود،گوشی رو برداشتم _بله لوکاس چیزی شده؟؟؟ کسی که به من زنگ زده بود خود لوکاس نبود ÷ببینم تو کی هستی؟؟؟ _ببخشید؟؟؟شما خودتون کی هستید؟؟گوشی لوکاس دست شما چیکار میکنه ÷من لوکا هستم،داداش بزرگ تر لوکاس. نمیدونستم چی بگم...لوکاس به من گفته بود داداشش توی لندنه _خب برای چی به من زنگ زدید؟؟؟؟
جوابی نداد و تلفن رو قطع کرد در حالی که به گوشی نگاه میکردم از اتاقم بیرون رفتم جورج:لورا چیزی شده؟؟ _نمیدونم چرا وقتی آماده شدم داداش لوکاس به من زنگ زد +داداش لوکاس؟؟ _لوکاس به من گفته بود داداش بزرگ ترش توی لندنه پس چجوری اون به من زنگ زد؟؟ +احتمالا از اونجا برگشته _شاید...ولش کن اصلا مهم نیست شاید ازش بپرسم از زبان لوکاس: چند لحظه از اتاقم بیرون رفته بودم وقتی که خواستم به اتاقم برم تا گوشیمو بردارم دیدم که لوکا از اتاق من بیرون میاد
_ببینم تو توی اتاق من بودی؟؟؟؟؟ ÷اره دلم خواست بیام توی اتاقت _خب اومدی دیگه سریع از اینجا برو ÷میدونم میخوای با لورا بری بیرون _ت...تو لورا رو از کجا... ÷نمیشناسم،با تلفن حرف میزدی شنیدم گفتی لورا _ببینم دست که به گوشیم نزدی؟؟؟ ÷به لورا زنگ زدم گفتم داداش لوکاسم،راستی این لورا صدای خیلی کیوتی هم داره _چچ..چیکار کردییییی؟؟؟؟ ÷حالا تو بگو ببینم دوست د*خ*ت*ر*ت*ه؟؟؟ _چرا چرت و پرت میگی،ببین دارم بهت هشدار میدم اگه یه بار دیگه بخوای تو کارای من فضولی کنی... ÷مثلا میخوای چیکار کنی؟؟؟؟به مامان یا بابا بگی؟مثل همیشه کارای بچگونه انجام بدی؟ _میدونی چیه یه وقتایی واقعا دلم میسوزه برات لوکا،خودت انگار کار و زندگی نداری چسبیدی به زندگی من...حالا که انقدر دوست داری بدونی بهت میگم، من از لورا خوشم میاد...حس اونو نمیدونم ولی میدونم که اونم یه روزی ع*ا*ش*ق من میشه ÷جانم؟!کی آخه از تو خوشش میاد😅 _حالا بگو ببینم کی از تو خوشش میاد؟؟؟ ÷میدونی من با تو فرق دارم...من اگه بخوام کل دنیا رو میتونم درگیر خودم کنم _برو خودتو با این شوخیات گول بزن بعد گوشیمو برداشتم و راه افتادم... شاید یکم برای آدمی مثل من مسخره باشه که لورا رو به یه کافه بستنی توی یه پارک دعوت کردم ولی به هر حال... توی پارک میگشتم که لورا رو دیدم کمی ازم فاصله داشت همون موقع گوشیش رو برداشت و به من زنگ زد +الو لوکاس تو کجایی؟؟؟ _یکم با دقت تر نگاه کن!من روبروتم +اهانن الان دیدمت. و بعد تلفن رو قطع کرد... _چطوری لورا +خوبم مرسی تو چطوری؟؟؟ _خب راستش زیاد نه،برات تعریف میکنم...بیا بریم. به کافه بستنی رسیدیم و روی یکی از صندلی ها نشستیم +لوکاس ایندفعه من بستنی هارو حساب میکنم،دفعه قبل که قهوه خوردیم تو حساب کردی _اععع خیلی خب باشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااالییییی چرا انقدر دیر گذاشتی؟؟
شرمنده♡تستچی منتشر نمیکرد
عالی بود پارت بعدی 😁💙
مرسی،اوکی💙
عالی مثل همیشه
ممنونمم