
اممممم صلم خب من سرم خیلی شلوغه برای همین کل داستان رو ادامه اش رو توی یه پارت میذارم براتون•-• امیدوارم تستچی زود منتظر کنه(:
ا/ت:بیاید داخل اومدن داخل اون روز به خوبی خوشی گذشت و بهترین روز زندگی من بود و هیچ سوتی ای ندادم البته اگه نگاه های خیرم روی سهون که صد در ضد سهون متوجه شده بود رو فاکتور بگیریم/= 2 ماه بعد: تو این 2 ماه با اعضای اکسو خیلی خوب دوست شدم طوری که خیلی راحت با هم حرف میزنیم و رسمی صحبت نمیکنیم ولی خب یه چیزی عجیبه.... سهون خیلی نصبت ب من مهربونه یه جوری مهربونه ک هیچ کسی اینقدر مهربون نیست البته.... البته منم بدم نمیاد\(^o^)/ گوشیم زنگ خورد* جواب دادم* ا/ت:بله؟ •-• سهون:ا/تتتتتتت^^ با شنیدن صداش ضربان قلبم رفت بالا ا/ت:ب.ل.. بله؟ سهون:ا/ت مح میای بریم بیرون؟ (: ا/ت:البته سریع آماده شدم و از خونه رفتم بیرون سهون بیرون خونه با ماشین منتظرم بود سوار شدم ا/ت:سلام سهون:سلام بانوی زیبا ا/ت:زبون نریز نفله😑 سهون:/=
با سهون به سمت یه شهربازی رفتیم تا رسیدیم از ماشین پریدم پایین مثل بچه ها ذوق کرده بودم سهون به این حرکتم خندید-_- ا/ت:چیه؟ /= سهون:مثل بچه ها 2 ساله ها شدی🤣🤣🤣 ا/ت:دردددددد-_- سهون:😂😂😂 ا/ت:زهر/=
سوار همه ی وسیله ها شدیم.... سهون دستم رو گرفد سهون:میای بریم قطار وحشت؟ 🙂🍭 با اومدن اسم قطار وحشت رنگم پرید از بچگی فوبیای تاریکی داشدم•-•💔 ا/ت:اممممم بریم سهون:عالیهههه^^ به سمت قطار رفدیم و سوار شدیم قطار راه افتاد...
بعد 10دیقه ک خانم ا/ت حنجره اش رو پاره کرد•-• ا/ت بعد برگشت از قطار حالم اصلا خوب نبود سهون دستم رو گرفد سهون:ا/ت خوبی؟ چرا دستات اینقدر سرده رنگت چرا زرده؟ لبام رو تکون دادم ک یه چیزی بگم ول هیچ صدایی از بین لبای خشکم بیرون نرفد داشدم میوفتادم ک سهون گرفدم حالم ک خوب شد بلند شدیم ک بریم دیگ.... سهون:اممممم ا/ت...
ا/ت:بله سهون:بریم رستوران ا/ت:اممممم فکر بدی نیست منم گشنمه هیچ. وقت اون شب رو یادم نمیره ک تو رستوران سهون توی شب ماه کامل جلوم زانو زد و بهم پیشنهاد ازدواج داد منم قبول کردم😌
روز عروسی ا/ت و سهون: ا/ت:سهوننننننن-_- سهون:بله؟ /= ا/ت:چرا دیر کردییییییی؟ -_- سهون:کار داشدم-____- ا/ت:-_- روز عروسی مون به خوبی گذشت و شب هم سهون نذاشت استراحت کنم و شبی پر از 🔞🔞🔞🔞 دشدیم-_- و صب هم من نتونستم راه برم از درد و کار مون به بیمارستان کشید-_-
7 سال بعد: ا/ت: به دختر 7 ساله ام سوزی نگاهی کردم سوزی:من خواهر یا برادر نمیخواممممممم-_- ا/ت:اما این ک خیلی خوبه یه خواهر یا برادر داشده باشی سوزی:ن من میخوام تک فرزند باشم-_- سهون:راست میگی تک فرزندی عالیه و با سوزی زدن قدش-____- ا/ت:😶 ا/ت:واقعا نا امیدم کردید 😪😔
9 ماه بعد: بچه ی ا/ت به دنیا اومده و یه پسر خوشمله•-• : بکهیون بچه رو بخل کرده بکهیون:عموش فداش بشه مث خودم کیوت و جذابه😌 سهون:بچم اصلا هم شبیه ت نیست-_- بکهیون:-___- چن:اوخییییی ناز نازی 😍(با بچه ست) سوزی:بله دیگه نو ک اومد به بازار کهنه میشه دل آزار-_- اعضا:😶 سوزی:عرررررر دیگ به من توجه نمیکنینننن😭😭😭😭 و سوزی 7 ساله به عر زدن خود ادامه میدهد•-• *
ا/ت:و این بود داستان زندگی من با عشق زندگیم سهون و صد در صد عشقای دلم اکسو....🍭❤
تمام شدددد•-•
حیح•-•
رمان چطور بود؟ •-√
اینم از این...
اوهوم اوهوم من و اکسو تمام شد^^
حیییییح
رها:خب این اولین تستم بود و خیلی ضعف و اشکال داشت امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید منتظر رمانای دیگم باشید دوس تون دارم•-√
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلیی خندیدم موقع خوندنن
حخخخخخ
لایییککک
سهونااااا😐🚬