گذشته:"پسر به خانواده غرق در خونش نگاه کرد. مادرش که گلویش پاره شده بود و دیگر نمی توانست او را صدا کند و پدرش که با تمام تنفری که از اون داشت الان جلویش مثل یک موجود بی گناه بود. نفس های آخر پدرش بی مفهوم بودند. انتخاب پسر این زندگی نبود! زانو زد و به خواهر ۲ ساله اش نگاه کرد که اونم مرده بود. با خون مادر و خواهرش تمام بدنش را آغشته کرد: ازتون نمیگذرم مو سفید های لعنتی!"
جولیا: ساعت نزدیک ۳ صبح بود ولی من همچنان روی نمیکت حیاط نشسته بودم و داشتم مواد جادویی رو دوره می کردم و همینطور به حرفای استاد فکر میکردم. میگفتم غلطه ولی نمی تونستم از فکر کردن بهشون دست بردارم، اینقدر فکر کردم که روی نیمکت چشمام گرم شد باستین: بعد از رسوندن آرین رفتم داخل حیاط هواخوری. من زیاد اهل خواب نیستم. نگاهم به نیمکت افتاد که یکی روش خوابیده بود! نزدیکتر شدم... جولیا مورسیا؟ شوخی نبود؟ واقعا اینجا خوابیده بود؟ میخواستم ولش کنم تا تو این هوا یخ بزنه ولی دلم سوخت . با جادو بلندش کردم و کتابش هم برداشتم. جادوی انتقال رو انجام دادم. این آخرین باری بود که بهش لطف میکردم! روی تخت رهاش کردم و خواستم برم که صداش منو متوقف کرد: متاسفم بابایی که اینقدر بی مصرفم!
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۰
۱