
همشون نوشته های خودمه لطفا کپی نکنید

در پیچ و تاب امواج تیک تاک ساعت، انعکاس خاطرات گم میشوند و جسمی خسته، در سیاهی درد هایش مچاله میشود، مغزم فقط نوشتن را میخواهد و قلبم تمنای خواندن کتاب های بیشتر، پایان هر کتاب انگار، خاموشی شمع زندگی ای کوتاه است که گاه در نقاطی دور از چشم رنگی از جنس عشق، و در جایی دیگر رنگی با طعم گس غم پاشیده شده، هر لحظه زندگانی ام همانند قطره ای باران است که در مسیر کوتایش تا مقصد(زمین سرد و بیروح) شگفتی های فراوان میبیند،و افسوس که نوشتن، همچون مخدری از جنس جادو است؛ که در همان ابتدا تورا معتاد و تشنه ی خود میکند! 𝐸𝓋𝑒𝓁𝓎𝓃

در لابه لای برگه های دفترم گم میشوم و کلمات ریز و درشت در آغوشم میگیرند، سیاهی مطلق،صدایی نمیشنوم؛آرام آرام روزنه نوری را میابم و به سمتش میجهم. محو شد...، حال باز من مانده ام و قلب تاریکی. عرق سرد روی پیشانی ام جاخوش میکند و لرزی را مهمان تن خسته ام میکند؛اطراف را مینگرم، هیچ چیز. سیاهی مطلق احاطه ام کرده است، میخندم.همچون دیوانه ها میخندم، من ان دخترک کوچکی بودم که از تاریکی میترسیدم! حال، در آغوش تاریکی میخندم، حال میفهمم که او، تنها دوست حقیقی من خواهد بود! 𝐸𝓋𝑒𝓁𝓎𝓃

اشک هایمان را مینویسیم تا بلکه دردی را از بارِ بر دوش قلبانمان بکاهیم 𝐸𝓋𝑒𝓁𝓎𝓃

آرامش قلب بیقرار دل ها گاه در چندین شکل ناهمسان خلاصه میشود به نام کلمه 𝐸𝓋𝑒𝓁𝓎𝓃

دستان گرمت را در دستان سرد و بیروحم بگذار تا باهم تا بیکران ها به پرواز در آییم و آخر، در عمق کبودیه سیاه رنگ دلتنگ آسمان،زندگی شور انگیز ستاره ای تازه شکفته را آغاز کنیم و از آن بالا، به این کره خاکی بنگریم 𝐸𝓋𝑒𝓁𝓎𝓃

گاه و بیگاه در تفکرات تیره خود میخزم و آنان را از نو مرور میکنم، تفکراتی که ریشه در احساساتم دارند، گاه و بیگاه از تفکرانم میخندم و گاه...اشکی جویبارانه راه خود را بر گونه گانم میسازد و مسافت بلند صورت خسته ام را میپیماید، گاه از افکارم باد غضب در سینه میکارم و گاه نیز جوانه امید در دل میپرورانم، بر این باورم که ذهن و تفکرات انسان ها چیزی عجیب تر از هر پدیده ایست، و قسم به نام ان کسی میگویم که با قدرت بیکرانش چنین خلقت شگفتی برایمان آفریده 𝐸𝓋𝑒𝓁𝓎𝓃

دروغ تلخه و حقیقت تلخ تر، بحث همیشه بحث توقع و انتظاره درست مثل زمانی که از تلخی قهوه نهایت لذتو میبری اما کافیه یه بادوم تلخ لای دندونات خورد بشه تا زمین و زمانو به ناسزا بگیری، از قهوه انتطار تلخی داریم ولی از بادوم نه، ماجرای این دنیا هم همینه، همیشه همین بوده، ما از حقیقت توقع تلخی رو نداریم ولی دروغ چرا از نور انتطار ترسناکی و درد رو نداریم اما از تاریکی چرا...بحث همیشه بحث توقعه 𝐸𝓋𝑒𝓁𝓎𝓃

گاهی انسان چنان نا امید میشود که اشباح تاریکی ذهنش را به رقص وا میدارند، رقصی در قفسی فولادین،با نام مضحک "افسردگی" و آنقدر این رقص سیه تکرار میشود که جان از خود میبرد و دست به کار های احمقانه ای میزند 𝐸𝓋𝑒𝓁𝓎𝓃

حواست به افکارت باشد، شاید در حفره ای تاریک در اعماق سیاهی چیزی در کمین باشد 𝐸𝓋𝑒𝓁𝓎𝓃

سوار ماشین زوار در رفته و قدیمی اش شد، بسته سیگار بر روی داشبورد خود نمایی میکرد، لبخندی خسته زد و از داخلش آخرین نخ را بیرون کشید. در تمام طول زندگانی اش از سیگار بیزار بود و حال چه شد؟ خود محتاج یک نخ سیگار... سوییچ را در جایش چرخاند و ماشین رنگ و رو رفته قدیمی، با صدایی شبیه به سرفه های خشک و درد آور روشن شد، به حرکت راه افتاد؛ طبق معمول نمیدانست مسیرش کجاست، نمیدانست دست سرنوشت اورا به کدام سمت میبرد و این جاده سوزانِ طویل، قرار است کجا را بهش نشان دهد -------------------------- خود را در بالای دره ای فراموش شده یافت، ماشین را در زیر درختی تنومند پارک کرد و به بالای دره به راه افتاد. چیزی قلبش را میدرید و اورا به جنون میکشاند، بغضی گریبان گیر گلویش شده بود و اشک ها چشمان یاقوتی اش را خیس میکرد. لب سخره دلتنگی اش ایستاد، به پایین نگریست؛ بنا بر دلیل ارتفاع زیاد چیزی جز سیاهی در ان پایین دیده نمیشد.. بادی بر غبغب متورمش انداخت، طاقتش طاق شد؛ پکی عمیق بر سیگار روی لبش زد و دود را در سینه اش محبوس کرد. ناگاه فریاد کشید، از درد، شیشه قلبش شکست و جنون آمیز فریاد کشید -لعنت بهت!! لعنت بهت!!!ببین چیکارم کردی؟؟ میبینی؟؟ آواره شدم! بی پناهم!! الان خیالت راحته؟؟ ها؟؟!! از شدت فریاد هایش گلویش میسوخت، به سرفه افتاد و بی پناه با بدنی سست شده بر روی زمین فرو افتاد. دوباره از نو شروع به فریاد کرد، در صدایش چاشنی جنون و بغض نمایان بود، طعم گس این باد غضب کوه هارا به لرزه می انداخت. صدایش ارام گرفت..از نو لب گشود - ..میبینی چیکار کردی؟ الان خوشحالی؟ مگه..مگه بهم قول نداده بودی تا اخرش باهامی؟ مگه قول ندادی که نمیری؟!.. با درد از نو صدایش بالا میرود و ایندفعه جرعه ای لرز در صدایش نمایان میشود - پس چی شد؟؟! خدایا این بود رسم زندگی؟؟ این بود زندگی؟؟ اگه اینه..نمیخوام این زندگیو!! خدایا منو فراموش کردی؟؟ نمیبینی بی کس شدم؟؟پس کجایی تو؟؟ هرکی اومد یه تلنگری به ما زد و رفت! رفت و ندید تلنگراش یه زخمی رو رو تن خستم مینداخت! پس کوشی؟؟ اصلا صدامو میشنوی؟! منو اصلا بنده خودت میدونی؟؟ لعنتی جواب بده!! اشکان جنون امیزش صورتش را قاب میگیرد، باد دستی بر موهایش میکشد و روسری گلبهی اش را با خود میبرد، با جنون از نو لب میگشاید - اومدی...وقتی کم اورده بودم اومدی! عاشقم کردی!.. وابستم کردی..حالا که بی کس شدم...حالا که همه ترکم کردن توهم رفتی؟؟ اینه رسم معرفت؟! اینه اون همه قول و وعده و کوفت و زهرماری که بهم دادی؟؟ ازت متنفرم عوضی! صدایش از بغض و جنون به لرز میوفتد، اشکان غم الودش صورت خسته اش را قاب میگیرد و کمرش، از شدت سنگینی غم هایش خمیده میشود. -ازت منتفرم!! 𝐸𝓋𝑒𝓁𝓎𝓃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود. واقعا قشنگ بودن 👏👏👏👏
سلام
ایشالا نایتمر بقولت
خدافس
و ایشالا دوباره نینی دارت کنه
خدافس تر
لامصب چطوری انقد قشنگ مینویسی
انگار شعره
عوا زنده اییی
متاسفانه 😂
ارها ارها
میتونی پیام رسان بله نصب کنی اونجا بحرفیم؟
خیر متاسفانه🙃
تعف
هعی نظرسنجیم رو چک کنید؛-؛
عرررر سوگند تست ساختتتتت
ذوقت>>>
😂
عالییی بود ، حتما ادامه بده نوشتن رو>
ممنونن حتما ادامه میدم
زیباست
ولی نه از این "زیبا" هایی که برای مسخره بازی میگیم._.
واقعا زیبا بود🤝
صحیح
پیوی رو چک کن