11 اسلاید صحیح/غلط توسط: hedieh انتشار: 8 ماه پیش 414 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظران عزیز لطفا منتشر کنید دیگه مرسی اه🌝😂💔
میدونم بعد از این همه مدت قطعا اتفاقات پارت های گذشته رو یادتون نمیاد. اگه از اول داستان رو بخونید تا یادتون بیاد بهتره اما برای کسایی که فعلا حوصله ندارن یه خلاصه میگم: داستان از برگشتن مارینت به پاریس شروع میشه. بعد از دو سال برگشته به کشور خودش و دلیل رفتنش هم.. دعواییه که با آدرین داشته. توی داستان کم کم متوجه میشیم که آدرین توی 25 سالگی با پارتی پدرش و بر خلاف میل خودش استاد دانشگاه سال آخر شده بوده. درست همون زمانی که مارینت توی 19 سالگی بخاطر هوش بالاش سال آخر دانشگاه بوده و اینجوری آشنا میشن. هنوز نمیدونیم چطور اما قراره بفهمیم مارینت چجوری بعد از اینکه با آدرین دوست شد به اون کمک کرد به شغل مورد علاقه اش برسه، یعنی کار کردن توی شرکت پدرش؛ یه شرکت متفاوت که اونجا آدما فرقی نمیکنه استعدادشون توی چه زمینه ای باشه، اگه خودشون رو ثابت کنن میتونن توی بخش مربوط با استعدادشون کار کنن. یک ماه از رییس شدن آدرین میگذره و یه روز مارینت برای دیدنش به شرکت میره اما با واکنش خیلی بدی از آدرین مواجه میشه. واکنشی که دلیلش تا الان مشخص نیست. مارینت که دیگه درسش تموم شده بوده و همین مدت رو هم بخاطر آدرین توی پاریس مونده بوده بعد از این اتفاق تصمیم میگیره از آدرین دور شه. با عملی کردن رویاش و سفر به کشور های مختلف. حالا بعد از گذشت 2 سال دلیل برگشتش به پاریس اینه که یه شرکت تاسیس کرده که توی این مدت خیلی موفق شده و اون برای نظارت به یکی از پروژه ها که ساخت یه ربات به اسم "رعد" هست اومده پاریس و از دستیار قابل اعتمادش یعنی کلویی میخواد که نمونه اولیه رعد رو از شعبه نیویورک برداره و بیاره پاریس تا ایراد هاش بر طرف شه و با تولید انبوه، برای اولین بار اون رو توی پاریس ارائه بدن. از طرفی کلویی که بخاطر اصالتش از قبل به پاریس رفت و آمد داشته الان دستش با آقای آگرست پدر آدرین توی یه کاسه ست و از این طریق آقای آگرست متوجه شده شرکتی که مارینت تاسیس کرده دقیقا شبیه شرکت اونه و مارینت رو یه دزد میدونه. این شکش وقتی به یقین تبدیل میشه که کلویی خبر پروژه ی رعد که دقیقا شبیه یکی از پروژه های شرکت آگرسته و مارینت قصد ارائه ش رو داره به آقای آگرست میده. مارینت بی خبر از این جریانات دوباره با آدرین برخورد میکنه ولی قبل از اینکه شناخته بشه فرار میکنه. بعد از دیدن دوست صمیمیش یعنی آلیا که اون رو ت..حر..یک به دوباره دیدن آدرین میکنه، دوباره و اینبار مستقیما با آدرین رو در رو میشه. وقتی آدرین ازش میخواد که دوباره قرار بذارن عصبانی میشه و میخواد بهش نشون بده که اون دختر مظلوم و احمقی که آدرین فرض میکنه نیست پس پیشنهادش رو قبول میکنه و میخواد بخاطر اینکه آدرین اون رو عاشق و بعد به بدترین شیوه ممکن رها کرد، همین کارو باهاش بکنه تا شاید غرورش که دو سال پیش جلوی کلی آدم شکست دوباره ترمیم شه. اما این بین عشقی که سرکوب کرده بود با هر بار دیدن آدرین دوباره رشد میکنه و مارینت که ذاتا دل مهربونی داره نمیتونه آدرین رو نبخشه وقتی میفهمه بخاطر اون بعد از رفتنش شغلی که دنبالش بود رو خیلی راحت ول کرده.
آدرین که رابطه اش با مارینت خوب شده وقتی متوجه میشه اولین پروژه ای که تصمیم داشته با اجازه مارینت که ایده ش رو داده بوده ارائه بده و بعد از رفتن مارینت توی شرکت پدرش رهاش کرده بوده در حال بازسازیه، با دور زدن همه سیستم های امنیتی و نگهبانا موفق میشه اون پروژه رو از شرکت پدرش بدزده چون نمیخواد وقتی که هردو شرکت اون پروژه رو ارائه دادن هویت مارینت که تا حالا مخفی بوده به خطر بیوفته و انگشتای اتهام در هر صورت یا باید اون و خانوادش رو نشونه میگرفتن یا مارینت. حالا آقای آگرست فکر میکنه مارینت نه تنها دزد ایده شرکتش، بلکه دزد پروژه اش هم هست. مارینت توی شرکت درگیر چیز جدیدیه که کشف کرده، یه شرکت که دقیقا همزمان با شرکت اون تاسیس شده و انقدر مرموزه که تازه بعد از دو سال متوجه وجودش شده. توی همین حین روز دومین سالگرد شرکتش وقتی که همه ی کارمندا برای آماده شدن واسه جشن خونه هاشون بودن یه نفر با از کار انداختن سیستم های امنیتی شرکتش پروژه رعد رو از اونجا میدزده. دقیقا شبیه کاری که آدرین با شرکت پدرش انجام داد، مارینت فکر میکنه شاید واقعا آدرین آدم بدی باشه و همونطور که براش مهم نبود از پدرش یه پروژه بدزده، حالا هویتش رو فهمیده و همین کارو هم با اون کرده. البته اگه فقط دزدی شده بود امکان نداشت همچین فکری به سرش بزنه. بعد از اون اتفاق تنها یه اثر انگشت توی محل حادثه جا مونده بوده که کارمندای مارینت با بررسی اثر انگشت همه افراد پاریس متوجه میشن اون اثر انگشت مطابق اثر انگشتیه که پایگاه های اطلاعاتی از آدرین دارن. مارینت که تا اون زمان فکر میکرد آدرین چیزی در مورد هویتش نمیدونه مجبور میشه برای اطمینان از اینکه کار آدرین بوده و اون همه چیز رو میدونه یا نه هویتش رو برای آدرین فاش و جریان رو براش تعریف کنه. آدرین ادعا میکنه کار اون نیست و میگه که به مارینت توی پیدا کردن دزد کمک میکنه. توی پارت قبل جاسوس آقای آگرست یعنی کلویی مارینت رو به یه بaر میبره و مسئول بaر که از قبل با کلویی هماهنگ بوده برای مارینت مشrوب قوی ای میاره که باعث میشه مارینت با خوردن یه لیوان بد جور مsت بشه. کلویی میخواد از مارینت حرف بکشه و دلیل چیزایی که آقای آگرست بهش در مورد دزد بودن مارینت گفته رو بدونه تا به آقای اگرست اطلاع بده ولی آدرین سر میرسه و مارینت رو از اونجا میبره.
پارت 46: (کمی قبل، آدرین: احساس خوبی نداشتم، دوست نداشتم مرینت رو با این وضعیت تنها بذارم. کاش ازش میخواستم شب پیش هم بمونیم تا خیالم کمی راحت تر باشه. بی هدف توی جاده میچرخیدم و فکر خیال از سرم بیرون نمیرفت، که با دیدن ماشین مرینت جلوی بaر اول تعجب و بعد هم اخم کردم. اون که اینجا ها نمیاد. شاید دلشوره م بیخود نبوده. دنده عقب گرفتم و چند متری که بخاطر سرعتم جلو رفته بودم رو برگشتم و بعد از پارک کردن پیاده شدم. سریع داخل شدم و با دیدن مرینت که وسط استیج دنس ایستاده بود و چیزایی خطاب به یه پسر میگفت و دختر مو بلوندی که سعی داشت مرینت رو مهار کنه از حرکت ایستادم. بیشتر از همه از قیافه ی مرینت تعجب کردم. معلوم بود تو حال خودش نیست. تا اونجایی که یادم میاد اولین بار نشون داد زیاد هم بد مsت نیست. (2019: آدرین: با لبخند جواب تبریک دانشجو ها رو میدادم و با چشمام دنبالش میگشتم. با دیدن موهای ابریشمی قشنگش از بالای شونه دانشجویی که ایستاده بود و با یه نفر دیگه حرف میزد لبخندی زدم و خواستم سمتش برم که یه نفر جلوم رو گرفت. بدون نگاه کردن به صورتش با بیقراری از بالای شونش سرک کشیدم تا مرینت رو گم نکنم و در همون حال گفتم: ببخشید من عجله دارم میشه بعدا صحبت کنیم؟ لارا با ناراحتی گفت: ولی استاد من میخواستم هدیه م رو بهتون بدم. با تعجب نگاهش کردم که جعبه کوچیکی جلوم گرفت. جعبه رو گرفتم و با تشکر سرسری خواستم برم که دوباره گفت: کجا؟ باید همین الان بازش کنید ببینم خوشتون میاد یا نه.
برای اینکه بیخیالم شه سریع درش رو باز کردم که با دیدن سوییچ داخلش با تعجب نگاه گیجم رو روی لارا برگردوندم: این یعنی چی؟ ذوق زده روی انگشتای پاش ایستاد و گفت: میدونم ارزشتون از این چیزا خیلی بیشتره اما... به پشت سرم اشاره کرد. برگشتم تا انگشتش رو دنبال کنم ولی لارا سریع هلم داد به سمت پنجره و با انگشت اشاره اش قسمتی از حیاط دانشگاه رو نشون داد: اونجاست. کنجکاو جایی که نشون داده بود رو نگاه کردم که با دیدن ماشین قرمز رنگ و مدل بالایی اخمام توی هم رفت. لارا با خوشحالی bغلم کرد و گفت: من خیلی به شما مدیونم استاد. تولدتون مبارک. اکثر دانشجو ها با کنجکاوی سمت پنجره رفتن و بعضی ها هم دست زدن و تبریک گفتن اما من فقط چشمم دنبالی مرینتی بود که میخواستم ازش بابت خبر کردن همه دانشجو ها واسه روز تولدم تشکر کنم. خودمم میدونستم اینا بهونه است و این دختر چیزی داره که هر لحظه یه احساسی قلقلکم میده تا باهاش صحبت کنم اما نه تنها از احساس خودم مطمئن نبودم، از احساس اون هم بی خبر بودم و نمیخواستم عجله کنم. بین جمعیت چشم میچرخوندم و دنبالش میگشتم تا واکنشش رو ببینم که با دیدن این که بیخیال روی یه صندلی نشسته و داره نوشیدنی میخوره مردمک چشمام گشاد شد... مرینت: لارا.. خیلی داشت من و احساساتم رو خرد میکرد اما خودش خبر نداشت.. و مطمئنم اگه میدونست هم براش مهم نبود. تازه شاید از کارش بیشتر هم لذت میبرد. این که واسه جلب توجه بهش ماشین کادو داد به کنار، وقتی bغلش کرد دیگه نتونستم به نگاه کردن ادامه بدم. من تنها تماسی که تا حالا با این استاد خاص داشتم برخورد نوک انگشتم به دستش بود موقع دادن کتاب بهش و بخاطر همون کل روز رو حواسم نبود و با هر بار یاد آوریش توی ذهنم، سرخ و سفید میشدم، بعد لارا راحت جلوی همه همچین کاری میکرد. پولدارا برای هیچ چیزی اجازه نمیخواستن. شاید اگه من اینکارو کرده بودم فردا از دانشگاه پرتش میکردن بیرون به دلیل راbطه با دانشجو و منم اخراج میکردن. برای اولین بار انقد یه جمع برام غیر قابل تحمل شده بود که نه راه پس داشتم نه راه پیش پس به نوشیدنی پناه بردم. به هر حال به سن قانونی رسیده بودم. شاید مثل فیلما کاری میکرد متوجه هیچی از اطرافم نشم و بالاخره ترسو بودن رو کنار بذارم و من هم به احساساتم اعتراف کنم. یه بطری دست نخورده برداشتم و لیوانا رو پشت سر هم پر کردم. بطری از نصف کمتر شده بود و من حدود چهار لیوان خورده بودم که کم کم احساس کردم مغزم در حال چرخیدنه. با این حال هنوز هوشیار بودم و میدونستم داره اثر میکنه پس سریع بلند شدم و از اونجا زدم بیرون چون نمیخواستم جلوی بقیه رفتار احمقانه ای از خودم نشون بدم. حالا اگه بعدا میگفتن نبودی میتونستم گیجی رو بهونه کنم. صدای قدمای کسی رو پشت سرم میشنیدم ولی به راهم ادامه دادم تا توی راهرویی که یه دانشجو هم پیدا نمیشد. ایستادم و خیره شدم به جایی که ازش اومدم. انتظارم زیاد طول نکشید و آدرین توی راهرو ظاهر شد. از همون اول متوجه نگاه خیرم شد که سمتم اومد و با نگرانی گفت: خوبی؟ متوجه همه چیز بودم، اما دیگه احساس ترس و افکار منفی وجود نداشتن که جلوم رو بگیرن. خیره به چشم های روشن و نگرانش که حالا فاصلشون کمتر بود، غرق در حس خوب بیخیالی بالاخره تونستم لب باز کنم و همه ی احساساتی که داشتم رو با یه جمله بیان کنم: دوsت دارم. ناباوری توی چشم های مشخص بود ولی مانع صحبت کردنش نشد: تو... دستم رو روی لbش گذاشتم...[میدونم یادتون نیست ولی ادامش توی پارت های قبل بوده])
باید یا تا خرخره خورده باشه یا یه چیز قوی بوده باشه که از حالاتش و شناختی که ازش داشتم فکر میکنم گزینه دوم باشه. وقتی از فکر بیرون اومدم که دختر مو بلوند داشت مرینت رو میبرد سمت اتاقای ته راهرو باریکی که جدا از استیج و بaر بود. سعی کردم افکارم رو پس بزنم و دنبالشون دویدم. با دیدن همون دختر که مرینت رو هل داد داخل اتاق و خودش هم سریع رفت تو، خواستم برم دنبالشون که با صدای قفل در از حرکت ایستادم. از صدایی که اومد معلوم بود کلید رو از پشت در برداشته. سریع رفتم سمت مسئول بار و با کلی پا فشاری بالاخره کلید یدک رو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق...) به مرینتی که دیگه تقلا نمیکرد نگاه کردم اما با کاری که کرد از حرکت ایستادم. دستاش رو دور بdنم حلقه کرد و سرش رو توی سینم پنهان کرد. موهای صافش روی صورتش ریختن و جلوی دیدم به احساسی که میخواستم از صورتش بخونم رو گرفتن. چند ثانیه درمونده نگاهش کردم و نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم. به سمت ماشینم قدم برداشتم که با دیدن ماشین خودش نفسم رو کلافه فوت کردم. حتی یه ثانیه هم نمیخواستم تلف کنم پس با زیر لب زمزمه کردن: بیخیالش. در ماشین خودم رو باز کردم و با احتیاط خواستم مرینت رو از خودم جدا کنم که دستش رو از دور کمرم باز کرد و سمت صورتش برد. انگار داشت به خودش میومد. لبخند زدم و خواستم ازش بپرسم حالش چطوره که با حرفی که زد پوکر نگاهش کردم. موهاش رو زد پشت گوشش و گفت: ای بابا چرا هنوز دارم خواب موز میبینم؟ ظاهرا به این زودیا خانوم قصد نداره بیخیال این وضعیت بشه. کمی از خودم فاصلش دادم و حالا که موهاش کنار رفته بودن به صورت قرمزش نگاه کردم: من موز نیستم. میتونی بشینی توی ماشین؟ با تعجبی که با نمکش کرده بود نگاهم کرد: شنیده بودم میوه هام زندگی میکنن ولی اینکه میتونی به زبون ما حرف بزنی خیلی عجیبه. یکم فکر کرد و گفت: نکنه... یهو تکون محکمی خورد و خودش رو از bغلم انداخت پایین تا خواستم آنالیز کنم چی شده روی پاهاش ایستاد و شروع کرد به برانداز کردن خودش: وای نه منم میوه شدم!.. یهو جدی شد و گفت: واسه ببینم اگه تو موزی... حالت گریه به خودش گرفت و ادامه داد: نکنه من پرتقال شدم؟ اومدم چیزی بگم ولی واقعا در جوابش هیچی به ذهنم خطور نمیکرد. دستی به صورتم کشیدم تا خنده نا به جام رو بخورم و بالاخره نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: نه تو بلوبری شدی. بشین توی ماشین بعد اگه دختر خوبی بودی میبرمت پیش پرتقال. نگاهی به در باز ماشین انداخت و خوشحال پرید داخل: بعدش پیش سیبم میریم؟ پشت بند حرفش سریع صورتش جمع شد و گفت: نه بیخیالش سیب بد جنسه. میریم پیش انار؟ سرم رو در جوابش چند بار تکون دادم و درو بستم. ماشین رو دور زدم و سوار شدم و در حالی که کمر بندم رو میبستم گفتم: کمربندت رو ببند. اومدم ماشین و روشن کنم که دستم تو هوا موند. همونطور برگشتم سمت مرینتی که داشت با مانیتور ور میرفت. با تعجب نگاهش کردم که حرصی ضربه ای به مانیتور زد و روش خم شد و جوری که فکر میکرد مثلا من نمیشنوم گفت: بابا خب آهنگ بذار تا بتونم به این موزی که به رقsیدن میگه کمر تکون دادن نشون بدم منم بلدم دیگه. چشمام و رو هم گذاشتم و به خاطر تاسف واسه شبی که قرار بود با این آدم داشته باشم سرم رو خفیف به چپ و راست تکون دادم که برگشت سمتم و اخم کرد: یه جوک میگفت موزا نمیخندن. برگشتم سمتش که سریع دستش رو زد زیر چونش و متفکر گفت: راستی من الان میخواستم کنایه بزنم ربطی به جوک نداشت. چرا جوک و کنایه رو قاطی کردم؟
نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و خم شدم سمتش. خواستم قبل از اینکه کار دستم بده کمربندش رو ببندم که خودش رو چسبوند به صندلی و چشماش رو بست و آروم و با لحنی عاجزانه گفت: الان من و میخوره. چشماش و محکم به هم فشار داد و شروع کرد به زیر لب تند تند چیزی گفتن. کمربندش رو بستم و ماشین رو روشن کردم که چشماش رو باز کرد: چرا تو شکم موز شبیه ماشینه؟ چشمش به من که افتاد گفت: هععع. نکنه این موزه هم مثل اون کارتونه هم نوع خواره؟ دستاش رو دو طرف صورتش گذاشت و مثل بچه ها لباش رو آویزون کرد: دلم برای این موزه سوخت. بیچاره! لb پایینم رو گاز گرفتم تا بتونم خودم رو کنترل کنم. بعد از چند ثانیه سکوت فکر کردم دوباره خوابش گرفته و خواستم نفسم رو راحت آزاد کنم که سمتم برگشت و گفت: ببینم تو عاshق کسی هستی؟ با تعجب سرم رو سمتش برگردوندم و وقتی قیافه جدیش رو دیدم سریع دوباره حواسم رو دادم به جاده و جواب دادم: چرا میپرسی؟ متفکر گفت: آخه... خیلی برام آشنایی. فکر میکردم غریبه در عین آشنا بودن یه جمله معروفه که فقط تو داستانای عاshقانه است. لبخندی زدم و گفتم: به نظرت آشنام؟ سرش رو تکون داد که با همون لبخند گفتم: موز؟ اخم کرد و گفت: نه خیر. اصلا هم شبیه موز نیستی. از این همه دوگانگی ابرویی بالا انداختم که خودش رو روی صندلی به پایین سر داد، چشماش رو روی هم گذاشت و با صدای خسته ای گفت: خیلی سر درد دارم. با همین یه جمله دلم یه جوری شد که برای هزارمین بار متوجه شدم این دختر رو تو هر حالتی دوست دارم و حاضر نیستم خار به پاش بره. نگاهی بهش انداختم و گوشه ای پارک کردم: میشینی تا برگردم؟ همونطور که سعی میکرد تمرکزش بهم نخوره سری تکون داد که عجیب مشکوک بود انقدر حرف گوش کن باشه. پیاده شدم و رفتم سمت مغازه ای که کمی اونطرف تر بود. قهوه به دست برگشتم، در ماشین رو باز کردم و همین که خواستم سوار شم چشمم به جای خالیش افتاد. با تعجب اول نگاهی به اطراف ماشین و بعد نگاهی به جاده انداختم اما اثری ازش نبود. نفهمیدم چطور قهوه رو انداختم و با چه سرعتی شروع کردم به گشتن اون اطراف. همه جا رو چند بار بررسی کردم و از هر کی اون اطراف بود پرسیدم تا اینکه یکی گفت یه دختر مو ابریشمی دیده که نزدیک همون مغازه ای که ازش قهوه گرفتم حرکات عجیبی در میورده. کنار اون مغازه یه ساختمون دیگه بود اما بینشون کمی فاصله بود و راه پله آهنی زنگ زده ای دیده میشد. با دست به پیشونیم کوبیدم و زمزمه کردم: انقد دیوونه ای؟ نفسم رو حرصی فوت کردم و پله ها رو سریع بالا رفتم. با رسیدن به بالای ساختمون طبق انتظارم دیدمش. بی توجه به میز های چیده شده و صندلی های دورشون و فضایی که با ریسه های رنگی روشن شده بود روی زمین توی قسمت تاریک نشسته بود و دستاش توی جیبش بود و به آسمون خیره بود. آروم کنارش رفتم و روی زانو نزدیکش نشستم ولی براش مهم نبود، اصلا سمتم هم برنگشت. به بالای سرم نگاه کردم تا ببینم چی انقد خیره ش کرده اما همه چی عادی بود. ماه و ستاره ها مثل همیشه توی آسمون میدرخشیدن. چشمام رو آروم روی هم گذاشتم و همراه با گرفتن نفس عمیقی احساسات بدم رو کنار زدم و آروم پرسیدم: آسمون شب چرا انقد از نظرت خاصه؟ بازم نگاهم نکرد. اما از لبخندی که زد معلوم بود از سوالم خوشش اومده. جواب داد: خیلی قشنگه، اما چون همیشه وجود داره خیلیا متوجه نمیشه چقدر خاصه! چند ثانیه سکوت کرد و بعد دوباره گفت گفت: ماه.. من و یاد اون میندازه.
یه حدسایی میزدم اما میخواستم از خودش بشنوم برای همین پرسیدم: کی؟ لبخندش محو شد: نمیدونم. با همون حالت بدون نشون دادن احساسش ادامه داد: ماه خودشه و میلیون ها ستاره توی آسمون هم، خب.. چطوری بگم. کسی متوجه منظورم نمیشه. مطمئن پلک زدم و بدون گرفتن نگاهم ازش، گفتم: میتونی به من بگی، امتحانش ضرر نداره. اینبار نگاهم کرد و روی صورتم دقیق شد. بعد از کمی خیره شدن به تک تک اجزای صورتم، صورتش به خاطر گیج شدن کمی جمع شد: تو... خیلی آدم عجیبی هستی. احساساتت خیلی پیچیدست. نمیتونم درکت کنم. شخصیتت اصلا آشکار نیست. قیافت میگه درکم نمیکنی اما نگاهت یه چیز دیگه میگه. من و یادش میندازی، اما در عین حال متفاوتی. اونی که همزمان شبیه من و شبیه ماهه... منظورش من بودم؟ یعنی الان یاد گذشتش افتاده و داره به من توی گذشته فکر میکنه؟ گردن کج کردم و منتظر نگاهش کردم که گفت: نمیدونم... شاید راست میگی امتحانش ضرر نداره. میدونی این ستاره ها کدوم قسمتشن؟ سرم رو به نشونه نفهمیدن به چپ و راست تکون دادم که به یه ستاره ی پررنگ اشاره کرد: مهم ترینشون. مرموزه، تا خودش نخواد چیزی درموردش نمیفهمی. یکی دیگه نشون داد: با اعتماد به نفس. بعدی رو نشون داد و با کمی تاخیر گفت: مهربون. نفسی گرفت و گفت: میدونی، شایدم اشتباهه ولی کسی که ازش توی ذهنم ساختم اینه. میدونم اگه میدیدمش نظرم حتما تغییر میکرد اما... خب من ترجیح میدم تا زمانی که ملاقاتش نکردم به شخصیتی که توی ذهنم ازش دارم دست نزنم. اون یه آدم کامله با همه ی ویژگی هاش پس من دوsتش دارم با همه ی اخلاقاش. هر کاری که انجام بده جزوی از اونه پس عاshق اون کار هم هستم. تازه داشتم یه چیزایی میفهمیدم. توی نامه ای که روز تولدم بهم داد هم گفته بود من و نه به خاطر جایگاهم دوsت داره و نه قیافم. بخاطر خودم، در واقع همه ی خصوصیاتم من رو میساخت و اون من رو دوsت داشت. به فکر فرو رفته بودم و تازه داشتم معنای واقعیش رو میفهمیدم، در واقع معنی جوری که مرینت من رو دوsت داشت و تا حالا چیزی شبیهش ندیده بودم، پرسیدم: پس.. ستاره ها مکمل... یا.. همونطور که خودت میگی ویژگی هایی هستن که اون و میسازن؟ در واقع مثل ماه که قشنگه، اما با ستاره ها کامل و خیره کننده میشه! برگشت سمتم و چند ثانیه بی پلک زدن نگاهم کرد. بعد بی حرف و تغییر حالتی توی صورتش ییهو دستاش رو از جیبش بیرون اورد و محکم bغلم کرد طوری که از شدتش کمی به عقب خم شدم. وقتی به خودم اومدم دستم رو نوزاش گونه روی موهای نرمش کشیدم. سرش رو بیشتر به شونم فشار داد و بعد از سکوت طولانی ای بالاخره با صدای گرفته و آرومش اون رو شکست: چرا.. اگه دوsتش دارم اسم و چهره ش رو فراموش کردم و تنها چیزی که توی ذهنم ازش دارم یه شخصیت مبهمه؟ به تو هم همچین احساسی دارم و بعضی وقتا فکر میکنم نکنه این احساسات عshق نیست و هیچ چیز اونطور که فکر میکردم نیست؟ یه وقت هم به خودم میگم تو رو دوست دارم اما بعضی وقتا قلبم به شدت اون و میخواد. اونی که... جمله ش رو نیمه تموم گذاشت.
کلافه نفس حبس شده اش رو بیرون داد گفت: امیدوارم از این کار پشیمون نشم اما باید بدونی. من حتی خودم رو نمیشناسم و خودخواهانه پا به یه راbطه گذاشتم.. و ادعای عاshقی دارم. شایدم.. نمیدونم. واقعا نمیفهمم وسط چی ام و چی درسته و چی غلط که باعث میشه اعتراف کنم من یه بزدلم که توی 22 سالگی هنوز هدفی نداره و هر روز دنبال سوژه واسه زندگیه. نمیتونم با خودم کنار بیام اما یکی رو به خودم و زندگی مشترکمون امیدوارم کردم. واقعا چرا درک اینا و درست کردنشون انقدر سخته؟ چی نیاز داره که من ندارم و نمیتونم یه زندگی عادی داشته باشم؟ وضعیتم بیش از حد مسخره است و این همه درموندگی داره خسته کننده و طاقت فرسا میشه. سرش رو بیشتر به شونم فشار داد و آروم تر گفت: اما مطمئنم راجع به احساسم به تو اشتباه نمیکنم. کم کم داشتم فکر میکردم نکنه یه بار دیگه هم بره و من مجبور شم بازم از دور تماشاش کنم و بذارم با خودش کنار بیاد اما با این تک جمله ای که مطمئن به زبون اورد لبخند عمیقی روی لبم اومد. آروم ازم جدا شد و با چشمای دقیق شده اش خریدارانه نگاهم کرد. لبخندم محو شد و با تعجب به نگاهش که احساس میکردم هیz شده خیره شدم: چیه؟ دستش رو زیر چونش زد و با ابروهای بالا رفته و قیافه شیطون دوباره نگاهش رو روم گردوند: نه.. میدونی چیه؟ به نظرم روش مخ زنیت خیلی قدیمی شده باید بیشتر تلاش کنی. نفهمیدم چطور گیج لب باز کردم و زمزمه کردم: م..خ چی؟ نگاهش که به صورتم افتاد زد زیر خنده: شوخی کردم بابا.. قیافتو شکل بچه مثبتا نکن میدونی که... با انگشت اشاره به شقیقه ش اشاره کرد و بعد صدایی مثل شلیک تیر در اورد و انگشتش رو کج کرد مثلا به سرش شلیک کرده. چند بار پلک زدم و به این تغییر حالتش نگاه کردم. چش شد یهو؟ چشمکی بهم زد و به سمت پله ها رفت و در همون حال گفت: بهتره بریم یه جایی که بشه خوابید. سرما کم کم داره خواب از سرم میپرونه. واقعا این دختر همه چیش متفاوت بود. تو این حال یه دقیقه دیوونه بود یه دقیقه احساساتی، حالا هم با تضاد جدی و شوخ. سرم رو به چپ و راست تکون دادم و قبل از اینکه دوباره محو شه دنبالش پایین رفتم و سوار ماشین شدیم. صندلیش رو کمی به عقب خم کرد تا راحت دراز بکشه و ساعدش رو روی سرش گذاشت. کمی که در سکوت رانندگی کردم فکر کردم خوابیده واسه همین سرعت ماشین رو کم کردم و درجه بخاری رو بیشتر کردم تا راحت بخوابه که یهو از جا پرید و صاف نشست. با تعجب از این حرکت یهوییش برگستم سمتش که گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و شماره ای گرفت. کمی که گذشت صدای نگران آلیا توی ماشین پیچید: مرینت؟ خودتی؟ اومدم بیام مهمونی که بچه ها بهم گفتن چی شده. الان خوبی؟ تونستی چیزی بفهمی؟ واقعا کار آدرینه؟ چرا هرچی زنگ زدم جواب ندادی؟ سکوت کرد و منتظر جواب موند که مرینت با صدایی که احساسش معلوم نبود گفت: آلیا؟ آلیا منتظر گفت: چی شد؟ مرینت جدی گفت: این کارایی که بهت میگم رو مو به مو انجام میدی. منتظر جواب نموند و ادامه داد: اول میری یه موز برمیداری. بعد موزه رو نصف میکنی. انجام دادی؟ آلیا متعجب گفت: موز؟ مگه الان باید انجام بدم؟ مرینت جدی گفت: آره. زود. چند ثانیه گذشت و صدا های مختلفی که از اونور خط میومد نشون میداد رفته آشپزخونه و بعد آلیا گفت: خب؟ مرینت: حالا برو پیش نینو. آلیا متعجب حرفش رو تکرار کرد: نینو؟ مرینت: هوم.
صدای قدم گذاشتن روی پارکت اومد و بعد آلیا گفت: خب؟ الان پیششم. مرینت سرفه نمایشی کرد و گفت: خب حالا نصف موز رو بده اون نصفشم خودت بخور عین این زن و شوهرای تازه ازدواج کرده. تازه اینجوری محبت هم بینتون موج مکزیکی میره. بعد قبل از اینکه بخوام تجزیه تحلیل کنم چیشده سریع دکمه قرمز رو فشار داد. از تصور قیافه ای که الان آلیا و نینو دارن و این ایستگاه گیری بی سابقه مرینت بی اراده لبم به دو طرف کش اومد. با صدای زنگ گوشی مرینت و نمایش عکس آلیا روی صفحه و با دیدن پشت خطی نینو لبخندم رو کنترل کردم و به رانندگی ادامه دادم. مرینت بیخیال شماره هاشون رو بلاک کرد و یه پاش رو روی پای دیگه ش انداخت و روی یه مخاطب دیگه کلیک کرد. بعد از اولین بوق خودش سریع تماس رو قطع کرد و خیره به گوشیش اشکاش شروع کردن یکی یکی پایین ریختن. از لرزش شدید چونش برگشتم سمتش و با تعجب یه نگاه به گوشی توی دستش و یه نگاه هم به خودش که حالا داشت بی صدا و با بغض گریه میکرد انداختم. متوجه نگاهم شده بود و سعی میکرد صورتش رو ازم بگیره که اشکاش رو نبینم. یه جا پارک کردم و برگشتم سمتش و اسمش رو صدا زدم. سرش رو کاملا برگردوند سمت شیشه و سعی کرد با دست اشکاش رو پاک کنه. به عادت همیشگی کلافه دستم رو توی موهام بردم و همزمان موقع مرتب کردنشون از ماشین پیاده شدم و بعد از دو زدن ماشین درو براش باز کردم: بیا پایین. سرش رو کمی بالا اورد و با دیدن جدیتم دوباره سعی کرد اشکاش رو پاک کنه و پیاده شد. دستش رو گرفتم و دنبال خودم بردمش به پارکی که اون نزدیکی بود. روی یه نیمکت نشستم و کنار خودم نشوندمش. دیگه گریه نمیکرد و سعی در کنترل هق هقش داشت. برای آروم شدنش سرش رو روی سینم گذاشتم که سریع با دو دستش هلم داد: ولم کن. پشت دستش رو روی گونش کشید و ازم رو برگردوند. چند ثانیه به این حالتش نگاه کردم و منتظر حرکت بعدیش بودم که با صداش به خودم اومدم: راستش رو بگو چرا اذیتم میکنی؟ با تعجب گفتم: من که... میخواستم بگم کاری نکردم ولی دیدم الان منطقی حرف زدن باهاش فایده نداره. تا ته حرفم رو خونده بود که برگشت سمتم و با اخم گفت: واقعا فکر میکنی کاری نکردی؟ من برده تو نیستم که هرچی گفتی گوش بدم. شما پسرا چه مرگتونه که تا یه دختر بهتون یه نسبتی داره دور بر میدارین و سعی میکنین کنترلش کنین؟ دور بر میدارین رو جوری با حرص و تمسخر ادا کرد که باعث شد به فکر فرو برم، منظورش چی بود دقیقا؟ با همون اخم دستش رو جلو اورد: همین الان گوشی من رو پس میدی و دیگه هیچوقت... تحت هیچ شرایطی فکر مالکیت به کارا و رفتارای من به سرت نمیزنه آقای نسبتا محترم. تازه منظورش رو فهمیدم، داشت با دیان تماس میگرفت اما یاد روزی افتاد که دیان گوشیش رو ازش گرفت و حالا حرفایی که باید به دیان میزد رو به من میگفت. وقتی دید حرکتی نمیکنم بلند شد و میخواست بره که قبل از اینکه پشیمون شم شروع به حرف زدن کردم و این باعث ایستادنش شد: ببین من... درست میگی کارم درست نبود. خودمم نمیدونم بعضی وقتا چرا انقد راجع به کسایی که اطرافتن واکنش نشون میدم اما واقعا اینکه من رو هم مثل بقیه پسرا میبینی و فکر میکنی نیت بدی دارم آزارم میده. برگشت سمتم. دیگه تو نگاهش دلخوری نبود. بیشتر تعجبی بود که سعی در پنهانش با اخم داشت: کی گفته من تورو مثل بقیه میبینم؟ بلند شدم و روبروش ایستادم. مجبور شد سرش رو بالا بیاره تا بتونه صورتم رو موقع حرف زدن ببینه. حالا دیگه داشتم جای خودم حرف میزدم.
چون اون براش فرقی نمیکرد پسر مقابلش من باشم یا دیان یا هرکس دیگه ای: نیاز نیست کسی بگه. رفتارات، حرفات و واکنش هات خودش این و نشون میده. میخوای ببینی؟ دستم رو بردم سمتش ولی قبل از اینکه حتی بهش نزدیک بشه یه قدم به عقب برداشت و با ترس نگاهم کرد. دستم توی همون حالت خشک شد و لبم به پوزخند کج شد. انگار جدی جدی براش هیچ فرقی نداشت. فهمید موضوع چیه. پشتش رو بهم کرد و با صدای لرزون گفت: دست خودم نیست. دستم رو محکم مشت کرده و فشار میدادم، که برگشت سمتم و دستم رو توی دستاش گرفت. مشت من به زور توی دو تا دستای کوچیکش جا میشد. نگاهش رو بالا اورد و انگار با همین نگاه میفهمید چی تو سرم میگذره: تقصیر تو نیست. واقعا کار اشتباهی نکردی که بخوام بترسم. مثل همیشه همش از من شروع میشه. از من، دروغام و گذشتم. اما... فقط کافیه بهم نشون بدی که مثل بقیه نیستی تا برام ازشون متمایز شی. وقتی قیافه بهت زده م رو دید سریع دست مشت شده ام رو که حالا بی اختیار باز شده بود روی قلبش گذاشت: نیاز نیست بخاطر من خودت رو تغییر بدی. چیز باش که واقعا هستی تا منم بتونم طوری که باید دوsت داشته باشم. *** با غر غر تدی رو گذاشتم دم در و بعد از فشار دادن زنگ با قدم های بلند از اونجا دور شدم و در همون حال گفتم: خیلی دوست دارم خواب باشه تا... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای باز شدن در اومد. مرینت سریع من رو کشید پشت درخت و انگشت اشاره اون یکی دستش رو روی لbاش گذاشت: هیششش. با صدای جیغ نازکی متعجب به دیان که داشت جیغ میزد نگاه کردم. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که تدی از کنار پاش رد بشه بره توی خونه و دیان همونطور که جیغ میزنه بدون پوشیدن کفش پا برهنه بدوئه سمت گاراژ. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا تعجبم تبدیل به خنده نشه و با همون بهت به دور شدن ماشینی که دیان سوارش بود نگاه میکردم که مرینت از پشت درخت هلم داد بیرون: زود باش تدی رو بیار. لbام رو محکم به هم فشار دادم تا به خنده باز نشه و سمت خونه رفتم** تدی رو دادم دست پسر بچه و اون بخاطر اسباب بازی جدید تد ازم تشکر کرد. در جواب بقیه پر حرفی هاش خندیدم و بعد از خداحافظی سوار ماشین شدم. با تاسف نگاهی به گوشی توی دست مرینت که از خنده سرخ شده بود انداختم و گفتم: بسه دیگه مزش رفت چند بار به فوبیای مردم میخندی؟ با خنده گوشیش رو سمتم برگردوند: آخه... آخه قیافش و ببین، من موندم کدوم آدم عاقلی از حیوونا میترسه؟ واقعا چرا من زود تر اینکار به ذهنم نرسید؟ آخ چقد سوژه میشه ازش گرفت فک کن. یه مستند فقط از ترسای دیان دوپن. هر دفعه یه حیوون. یه دفعه سگ بعد گربه بعد پرنده و... سری به چپ و راست تکون دادم و برای جلوگیری از خندیدن به کارای این آدمی که مsتیش هم متفاوت بود ماشین رو روشن کردم. مرینت با خنده خودش رو چسبوند به پشتی صندلی و گفت: جدی میگم اول که داشت جیغ میزد فکر کردم تد داره پارس میکنه. نمیتونستم انکار کنم که واقعا منم اولش به این شباهت فکر نکردم چون جیغ کشیدن دیان جدا از هارت و پورتاش که اصلا اجازه نمیداد تصورش کنی واقعا عجیب بود. مرینت که جوابی نگرفت بیخیال این مسئله شد و گفت: وقتی داشتم بهت میگفتم پایه م شی یکم اذیت های دیان و جبران کنیم فکر نمیکردم اصلا قبول کنی. حرفی که با به زبون اوردنش باعث شده بود قبول کنم توی ذهنم گذشت: " ترس هام دست خودم نیست. من چیزایی تجربه کردم که خواه ناخواه روی رفتارم تاثیر میذاره. واقعا امیدوارم درکم کنی. اگه درک میکنی، پا به پام راه بیا و بذار این ترس رو از ریشه از بین ببریم."
لبخند کم رنگی زدم و گفتم: برای شروع بد نبود. با این که یکم عذاب وجدان گرفتم ولی واقعا یه حسی داره ته دلم رو قلقلک میده، انگار بهم خوش گذشته. لبخند زد: میبینی، این نوع جواب دادن بهتر از شکستن دستشه. سریع به روبرو خیره شدم مثلا حواسم به رانندگیه و الکی سرفه کردم: حالا نمیخواد به روم بیاری، دستش که دیگه خوب شده. با خنده سرش رو برگردوند و مثل من به جاده خیره شد: واقعا؟ ولی گچی که دور دستش میبینم چیز دیگه ای میگه. همونطور که بریدگی رو دور میزدم و نگاهم رو به جلو دوخته بودم گفتم: حاضرم شرط ببندم دستش نشکسته بود یه ترک کوچولو بود، اونم تقصیر من نبود چون زیاد لبنیات میخوره و ورزش نمیکنه پوکی استخوان گرفته الانم اون وا مونده دور دستش رو باز نمیکنه چون تنها وسیله ی ناز کردنشه اگه دستش خوب شه که دیگه مامانیش براش سوپ درست نمیکنه. بعد از گفتن تمام این حرفا پشت سر هم سریع نفس گرفتم که مثل همیشه تیز بین بود و از عمق حرفام چیزی که خودش میخواست رو بیرون کشید و در حالی که ریز ریز می خندید گفت: جون من نگو... یعنی واقعا عذاب وجدانت باعث شد خبر بگیری که ببینی حالش چطوره؟ بعد دستش رو جلوی دهنش گرفت تا مثلا خندش رو پنهان کنه ولی اصلا موفق نبود. انقد خندیده بود که اشک از چشماش سرازیر بود و اون فقط با دست خودش رو که گونه هاش از خنده سرخ شده بودن باد میزد. (واقعا نمیدونم دیگه چجوری سانسور کنم که رد نشه، ناظرا لطفا همکاری کنید داره یک ماه میشه که من میزارم بررسی و هی منتشر نمیشه🥲. راستی خوشحال میشم کامنت بذارید🥹، تازه الان که برگشتم متوجه شدم چقدر دلتنگ تستچی و آدمای دوست داشتنیش و صحبتامون، آبجی داداش گفتنامون و ذوق کردنامونم و کلا همه چی این فضا از نظرم قشنگ میاد. واقعا نمیدونم چی بگم که سر بحث باز شه و کلی با هم حرف بزنیم و اصلا بلد نیستم چجوری احساساتم رو بهتون بیان کنم پس لطفا فکر نکنین دوستون ندارم. واقعا خیلی متاسفم که انقدر طول کشید دلیلشم اینه که بخاطر امتحانات درگیر بودم و احساس کردم بزارم واسه تابستون که هم من با خیال راحت بنویسم و هم شما راحت بخونین بهتره. خیلی دوستون دارم:>❤)
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
*جهت حمایت از شما
عالی عالی
مووز؟😂
خیلی وقت بود این طوری قهقهه نزده بودم🤣🤣🤣🤣
خوشحالم باعثش من بودم💖
واییی هدیه دمت گرم خیلی وقت بود انقدر نخندیده بودم😂
ولی جدا خیلی خوب بود جاهای احساساتیش قلبم اکلیلی شد🥺
مرسییی منم با خوندن کامنتت قلبم اکلیلی شد🥺❤
عالییییییی بود .
دلمون برای داستانات و مخصوصا خودت خیلی تنگ شده بود
مرسییی
و من دلم تنگ شما بود🥺❤
وایییی آجی عالی
خیلی دلم برات تنگ شده بود ♡)':
منم همینطور قشنگم🥲♥