پارت 7:) ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیز تنک فقط یه داستانه امیدوارم همیشه لبخند بزنی مهربونم ممنون:)☺
برگشتم و تو چشماش خیره شدم دراکو : چرا با اون پاتر اومدی؟ آرتمیس : دوست داشتم با اون بیام..به تو ربطی نداره! دراکو : تو منو رد کردی که با اون بیای؟ اون از من بهتره؟ آرتمیس : دراکو دستمو..ول کن دراکو : ول کنم که بری؟ آرتمیس : گوش کن من میتونم واسه خودم تصمیم بگیرم خب؟ دراکو : تو چشماش زل زدم...باشه..باشه اصلا هر کاری دلت میخواد بکن آرتمیس : فکر نمیکنم تا پانسی کنارت هست جای خالیم حس بشه! دراکو : فکر کردی من با پارکینسون اومدم؟ آرتمیس من تنها اومدم...می فهمی؟ آرتمیس : ولی من جلوی تو رو نگرفتم که باهاش نیای! دراکو : دستشو ول کردم و نگاهمو از چشماش گرفتم واقعا باورم نمیشه تو همون دوست بچگیمی! آرتمیس : پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم هری : آرتمیس خوبی؟ آرتمیس : نه میخوام از اینجا برم هری : ولی..آرتمیس : اگه بمونم حالم بدتر میشه هری : خب...برو آرتمیس : از کنارش گذشتم و رفتم سمت حیاط بغض عجیبی توی گلوم پیچیده بود این پسر چرا اینطوری میکنه...چرا دست از سرم بر نمیداره...چرا نمیفهمه نمیتونم کنارش باشم؟ به ماه تو آسمون خیره شدم و لبخند تلخی زدم
عجیبه که توی این شلوغی احساس تنهایی بدی به دلم چنگ زده؟ صداهای آرومی از پشت دیوار به گوشم رسید با قدم های آروم رفتم سمت دیوار و به صدا ها گوش سپردم [ به چه حقی باهاش اومدی؟ + فکر نکنم تو بتونی به جای اون تصمیم بگیری - اما تو ام نمیتونی اونو از من دور کنی + اصلا تو چیزی از احساسش میفهمی؟ - بیشتر از تو... ] به پشت دیوار نگاهی انداختم بسه! نگاه هر دو روی من قفل شد هری : آرتمیس...آرتمیس : دراکو بهت گفتم...و تو بهتره...دوستامو تهدید نکنی! دراکو : چرا همش طرف بقیه رو میگیری؟ حتی اگه بین من و ولدمورت دعوا بشه باز تو طرف اون رو میگیری هیچوقت طرف من نیستی! آرتمیس : اسم اونو نیار که هر چی بدبختیه به خاطر اونه دراکو : با چشمای گرد شده بهش خیره شدم آرتمیس : رنگش پریده بود...دراکو من فقط اسمشو اوردم دراکو : خوب میدونی اسمش چه حسی بهم میده! آرتمیس : اول خودت ازش حرف زدی دراکو : پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم آرتمیس : رو کردم سمت هری خوبی؟ هری : آره با قدم های آروم ازش دور شدم
آرتمیس : با قدم های آروم وارد قلعه شدم و روی پله ها که در حال حرکت بود ایستادم دراکو هم روی پله وایستاده بود بهش خیره شدم و تو چشماش زل زدم پله ها از حرکت ایستادن نگاهمو از چشماش که کلی حرف توش بود گرفتم و وارد اتاق شدم هیچکس جز هرماینی توی اتاق نبود کنار پنجره نشسته بود و به آسمون خیره شده بود هرماینی؟ هرماینی : اومدی؟ آرتمیس : وایستا چشمات..تو گریه کردی؟ هرماینی : من خوبم آرتمیس : خوب نیستی اگه خوب بودی رو لبت لبخند نبود و تو چشمات اشک! هرماینی : رون اون دیو..ونس! آرتمیس : چی شده؟ هرماینی : قبل از یول بال اون...اون بهم نگفت که همراهش برم و..به خاطر اینکه همراه ویکتور رفتم از دستم ناراحته آرتمیس : گریه نکن رون چند وقتیه میخواد بهت یه چیزی بگه چون هر وقت باهاش حرف میزنم فقط یه جواب سر سری میده هرماینی : این دلیلی واسه عصبی بودنش نیست آرتمیس : شاید دوست داره!! هرماینی : چی؟ آرتمیس : اگه با یکی رفتی به اون جشن و از دستت ناراحت و عصبی شده ممکنه دوست داشته باشه! هرماینی : نمیدونم...واسه تو چطور گذشت؟ آرتمیس : خوب نبود دراکو از دستم عصبی شد و با هری جر و بحث کرد هرماینی : چون با هری رفتی؟ آرتمیس : اهوم..نمیدونم تقصیر کدومه من یا اون؟ اما میدونم نباید نزدکیش باشم
روز و شب سپری میشد و دیدار منو اون...چشم تو چشم شدن با اون کمتر! به تابستون نزدیک شده بودیم و از شب یول بال سه سال میگذره چمدونم رو دنبال خودم کشیدم و از پله ها پایین رفتم و به در هاگوارتز نزدیک در باز شد و از قلعه بزرگ که بیانگر بسیار اتفاق ها بود خارج شدم و با قدم های محکم راهی ایستگاه کینگزکراس شدم!...
{این داستان با همکاری watcher نوشته شده } ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک فقط یه داستانه اگه تستام رد شه اکانتم میپره و اگه شخصی شه کسی نمیتونه داستان رو بخونه منتشر کن امیدوارم همیشه لبخند بزنی و به همه آرزوهات برسی مهربونم تنک >> لایک و کامنت؟:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود....
مرسی بیب
خیلی قشنگ بودددددد🙃🙃🙃
ممنونن لیدی
🙃🙃🙃🙃
عالیییی:)
تنکک یو بیب
خیلییییی خوب بود واقعا خوب مینویسی
مرسیی زیبا لاومی
پارت بعدو کی میزاری
شاید فردا
خیلی خوب بوددددد
ممنون گرل
لونا چطوری تستات بررسی میشن من الان ۱ هفتس که پارت بعدی داستانم تو بررسیه😩
والا نمیدونم صبر کن☺
خفت بود
پارت بعد پلیز
ممنون لیدی
من پارت بعدو میخواامممممم😃💕🌌
مرسیی قشنگم:)
عالیییی پارت بعد
ممنونمم زیبا