
ناشناس : ((سال ها پیش , سه پادشاهی با سه مانای قدرتمند پدید آمدند: شیرطلایی،مار سفید و گرگ سیاه. سال ها، جنگ های پی در پی ، شاهد پرش و هجوم مانا بودند. مانا هایی که قابل کنترل نبودند. اگر اوضاع به همین شکل ادامه پیدا می کرد،پادشاهی ها نابود می شدند. برای حفظ پادشاهی و کنترل مانا یک قرارداد صلح نامه تنظیم شد و در کنارش یک آکادمی ساخته شد: آکادمی رز سیاه. رز سیاه برای کنترل جادو و مانا به پدید آمد . در این بین هر سه پادشاهی در سکوت به دوستی کاغذی خود ادامه دادند، تا زمانی که دوک اندرسون از پادشاهی شیرطلایی، صاحب یک دختر شد، یک دختر با جادوی بی نظیر و بدون مانند...)) با تعجب به دایه نگاه کردم. ♡ پس بعدش چی شد؟ £کسی نمی داند، بانوی من، تاریخ بعد از تولد دوشیزه اندرسون ناپدید شده. ♡ولی من یک اندرسونم! پس جادوی اولین بانوی اندرسون رو دارم؟ £درسته بانوی من! شما صاحب جادوی نور هستید و وقتی ۱۵ سالتون بشه ، وارد آکادمی می شوید. ♡من خیلی منتظر اون روزم دایه! دایه موهای بنفشم رو تو دستاش گرفت و گفت: شما بهترین ها خواهید شد. با لبخند به آیینه چشم دوختم. ♡من بهترین بانوی اندرسون ها خواهم شد...(شب) ♡{صدای جیغ}پدر لطفا ! لطفا دایه رو نکش! □تو میخواستی صاحب نور رو بکشی؟ تو یک احمقی! £اون دختره ی احمق باید بمیره! اندرسون ها نباید وحود داشته باشند... قطرات خون روی صورتم پخش شده بود.
□این تنها آدمی نیست که میخواد تو بمیری! به هیچکس اجازه نده بهت آسیب برسونه! تو باید زنده بمونی. این رو بفهم ویولت اندرسون! تو باید زنده بمونی! (۹ سال بعد) صدای قاشق و چنگال ، سالن غذاخوری رو از سکوت درمیاورد. چشم هام به سوپ متمرکز کردم. که پدر بحث را شروع کرد: کارسون ، این ترم جدید خواهر کوچکترت هم بهت محلق میشه، امیدوارم سربلندمون کنی ویولت! هانا لبخندی زد و گفت: من مطمئنم بانو ویولت بهترین بهترین ها خواهد شد! ♡ممنونم مادر. □وظیفه دومت رو که فراموش نکردی؟ ♡ازدواج با یکی از ۳ ولیعهد؟□خوبه!..شنیدم کارسون با ویلیام وینستون آشنا شدی، درسته؟ ● یک آدم مغرور دیگه از گرگ سیاه. ♡تو نسبت به همه همین حس رو داری، برادر! ●نکنه باید به همه اعتماد کنم؟ □تمومش کنید! حداقل برای این شام آخری! نفس عمیقی کشیدم. دلیل این همه تنفر رو یکی باید بهم توضیح می داد، مگه نه؟ تو راهرو قدم میزدم و به آیینه خیره شدم. شاید بخاطر رنگ موهام بود؟ رنگ موهایی که نه مثل پدرم و نه مثل اون زن! اون زن...؟ اسمش مادر بود؟ چه مادر جالبی...حداقل این چشم های سبز میراث اون بود. در اتاقم رو باز کردم. این آخرین شبی بود که تو این اتاق می گذروندم. چمدان ها گوشه اتاق جمع شده بود. خاطرات تلخ این اتاق امشب تموم خواهند شد...
(صبح) کالسکه جلوی عمارت ایستاده بود. رو به کارسون نشستم. و کالسکه حرکت کرد. ●سعی کن اعتبار اندرسون ها رو زیر سوال نبری! ♡من حواسم جمع است. نمیخواد برای من نگران باشی. به بیرون کالسکه چشم دوختم. دیمن: بلند شد و شروع کرد به خندیدن. به لوگان نگاه کردم و یک لیوان نوشیدم. باستین دوباره همون خنده بلند احمقانه رو شروع کرد: فکرش رو بکن! یک اندرسون دیگه! برای دیمن خیلی خوبه،مگه نه دیمن؟ لوگان ورقه ها رو پخش کرد و بعد گفت: باستین اینقدر دیمن رو اذیت نکن، اون بخاطر اندرسون ها ، همیشه در حال حرص خوردنه! باستین نگاهی به حیاط آکادمی انداخت: شایعه اون دختره رو شنیدید؟ کارت ها رو از دست لوگان گرفتم و گفتم: همون که حیوان الهی رو رام کرده؟□آره، فکرش رو بکنید یک دختر ساده روستایی یک حیوان الهی رو رام کرده! لوگان کارت های باستین رو برعکس کرد و گفت: حتما دختر ن.ا.م.ش.ر.و.ع.ی چیزیه! وگرنه یک رعیت... کارت ها رو کوبیدم رو میز و با خنده عصبی گفتم: میاین بازی کنیم؟ من حوصله شایعات مزخرف رو ندارم. باستین نشست و کارت ها رو تو دستش گرفت. جولیا: به خواهرم نگاه کردم. همش به اون آیینه تو دستاش زل زده. اون یک مورسیای واقعی بود و من کاملا با اون فرق داشتم. ژولیت چشم هایش به من متمرکز کرد و گفت: ارباب جوان عاشق چشم های خمار هست. ☆ارباب جوان؟ ■کارسون اندرسون رو میگم دیگه!
عشق احمقانه خواهرم به اون مرد احمق تر از خودش! به بیرون نگاه کردم و نگاهم به کالسکه ای با طرح های طلایی افتاد! کالسکه اندرسون ها بود! ژولیت خط نگاه من رو گرفت و به کالسکه بیرون زل زد. ■دوک جوان!!!! میخواست دستور ایست کالسکه رو بده که با لرز گفتم. ☆خواهر اگر کنار کالسکه بایستیم ممکنه دوک را عصبانی کنیم. ■ خودمم علاقه ای به اینکار نداشتم. آهی کوتاه کشیدم و بازم به بیرون نگاه کردم. ویولت: آکادمی واقعا زیبا بود. البته که به چند بخش تقسیم می شد. کارسون با سردی گفت: زیاد این ور و اون ور نرو! حوصله دردسر ندارم. ♡بله برادر! به سمت باغ رفتم. و به یک دختر برخورد کردم. موهای سرخی داشت. ☆م..متاسفم بانوی من! درسته اون حتما یک مورسیا بود. ♡مهم نیست. و راهم رو ازش جدا کردم. جوان بود پس حتما همون دختری هست که شایعه شده جادو نداره و اومده تو VM درس بخونه! نباید با این آدما ارتباط داشت! وظیفه من تنها ازدواج و سربلندی خانواده ام بود. راهم رو کج کردم. و به سمت سالن شناسایی رفتم. اونجا نوع و میزان قدرتم رو مشخص می کردند. من که میدونم جادوی نور رو دارم پس فقط باید میزانش رو تشخیص بدم. سالن مر بود. پر از دختران اشراف زاده گوناگون. در ردیف دوم نشستم. €درود بر ۳ ولیعهد ۳ پادشاهی
چشمام روی مرکز سالن خیره شد. اونا...اونا واقعا جذاب بودند ولی نباید حسی از خودم بروز می دادم. £اسامی کهمیخونم برای تشخیص تشریف بیارند. میدونستم اسم من جز اولین هاست پس فقط صبر باید می کردم. کارسون درون گوشم زمزمه کرد: وقتی صدات کردند وقارت رو به عنوان یک اندرسون حفظ کن و جذابیت خودت رو! ♡خودم میدونم چیکار باید بکنم. £دوشیزه ویولت اندرسون از خاندان دوک اندرسون از پادشاهی شیرطلایی . از جایگاهم بلند شدم و آروم آروم به سمت او رفتم. سنگ تشخیص ، یک سنگ سبز رنگ ولی درخشان. دستم رو ، روی سنگ گذاشتم و چشمام رو بستم. سنگ روشن تر نمی شد؟! تمام سعیم رو کردم ولی سنگ خاموش مونده بود. همه با تعجب به وارث نور زل زده بودند. £مثل اینکه شما هم مجبورید به بخش VM انتقال پیدا کنید بانو اندرسون. خنده های ریز و نخودیشون!!€خدای من اون وارث نور نیست؟ ₩یک احمقی مثل اون... اون حتما یک ن.ا.م.ش.ر.و.ع.ی چیزیه که خون عمه اش رو نداره! تحقیر شده بودم. از اونجا اومدم پایین به سمت کسانی رفتم که تو بخش VM نشسته بودند. آدمای کمی بودند. نگاهم روی دختر امروزی افتاد. بهم لبخند زد؟حتما از تحقیرئه! سرم رو انداختم پایین و بدون هیچ حرفی دامنم رو تو دستام فشار دادم. £نفر بعدی... آرین از روستای شیرطلایی . یک دختری به زیبایی توصیف نشدنی وارد شد. لباساش ساده ترین نوع بودند. دستش رو ، روی سنگ گذاشت و... چی؟؟؟ این امکان نداره! جادوی نور مال اندرسون هاست!اون دختر ...چطور تونست؟ جادوی نورانی که همه جا رو فرا گرفته بود. ♡این ممکن نیست!
VM:مکانی برای کسانی که سنگ مانا دارند ولی نمی تونند از جادویی استفاده کنند، اونجا معجون درست می کنندو...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالیه
مایل به فرند؟
مرسیی
اوهوم
دلم به حال دختره سوخت🥲🥲
حالا بذار بعدش بخونی
وای دقیقا پرام ریخته بعد خوندن ادامش😂داستانت خیلی باحاله و دقیقا سبکیه که من عاشقشم🥺🫶🏻فک کنم مانهوا زیاد میخونی👈🏻👉🏻
درسته عاشق مانهوام
سلام:/
مایلی آشنا بشیم؟😂
سلام
یس
اول شما
نازنین، 10 اصفهان😂
و شما؟؟
مهسا 14 تهران
خوشبختممم
منم همینطور
راستی مایلی داستانم رو بخونی؟
همینو؟
قلمت عالیه و خیلی خوب مینویسی.
میخوام همه ی داستاناتو بخونم😂
مایلی تو هم داستان منو بخونی و اگه دوست داشتی توش شرکت کنی؟😂
ممنونم^^
یس عزیزم
واو دستقلمت بینظیره؛
خیلی ممنونمم
احساس میکنم شخصیت ویولت شبیه ماریبل عه یا بلونا اون دختره که اسمشو یادم نیست(همون مو قرمزه )هم شبیه آرینا است
شاید... به هرحال قرار بود بعد پارت ۱ پیش بینی کنی کی زنده میمونه کی میمره؟
خیلیییی عالییییی بوددددد💖💖💖💖
مرسیییی
آقا از همین اول از آرین بدم میاد🤡 چرااااا آخهههه
خب ولي تو داستان همه عاشقشونن
داداش آرین داره خیلی بهش توجه میشه
در عوض شخصیت اصلی میتونه ناراحت شه و بعدا بره به سمت انتقام
هه هه