
بلونا: جادوی سیاه کل قلبمم رو نابود کرده بود. هسته ام هم جون زیادی نداشت. تیکه های کمی از جادو درونش مونده بود. من بخاطر اینکه بتونم برای آخرین بار لبخند دوستانم رو ببینم همه کار می کرد. ♡لاوی؟ £بله دختر خانم ♡میتونی آخرین جونمم بگیری فقط روح اقیانوس باید نابود بشه. £من نمی تونم تو قدرت اقیانوس دخالت کنم ولی... ♡ولی چی؟ £قدرتش بهت میدم یعنی وارد روحت میشم و جون و روحت رو برای همیشه ازت میگیرم. £فقط یک خواهش... ♡بعد از اینکه نابود شد بهم یه وقت برای آخرین خداحافطی بده. £چشم. دیگه هیچی وجود نداشت برای وقت تلف کردن. رنگ موهام شروع کرد به سیاه شدن و بعد دستام و کل بدنم به رنگ سیاه و خاکستری تبدیل شد و فقط چشم های قرمزم مونده بود. یک گلوله آتش درست کردم. می دونستم میتونه دفعش کنه ولی فقط باید خسته می کردمش. برای آخرین بار خندیدم. و گلوله هام رو بزرگتر کردم . انگار هر دفعه یک ذره از هسته ام رو فدا میکردم. موهام هر دفعه سیاه تر از قبل می شد. ولی گلوله آخری که شروع به ساختن کردم، تمام باقی مونده هستم درونش بود و با این ضربه آخرین تیکه گردنبند یا لوح باقی مانده برای من می شد و بعدش جادو به طبیعت برمی گشت
تمام تلاشی که می کردم برای این بود که کسی دیگه مثل من صدمه نبینه. بلند بلند خندیدم. پاشیده شدن آب به همه طرف. انگار خون بود. پس بالاخره اقیانوس کارش تموم شد، مگه نه؟ تموم موهام به رنگ پر کلاغ در اومده بود. افتادم زمین. کل زمین خونی شده بود. خودم رو آروم آروم کشوندم سمت جایی که بچه ها بودم. دلی تو دل نداشتم. ولی چیزی که میخواستم خیلی با چیزی که دیدم فرق داشت. ماریبل روی زمین افتاده بود سرد سرد بود. ♤متاسفم. ♡چ...چه اتفاقی افتاده؟ ♤ماریبل، آرینا و کامرون جوناشون رو دادند. ♡داری چی میگی؟یعنی چی جونشون رو دادند؟چی شده؟ حرف بزن! کاملیا رو تو بغلم گذاشت. سرش رو بوسیدم. قطرات خون روی موهای طلاییش ... ♤باهم بزرگش می کنیم بلونا ! قطرات اشکمم حالا خونی شده بود. ♡نه! با هم نه! منم دیگه قرار نیست بمونم. ♤چی داری میگی؟ ♡ من تموم جون و روحم رو فدا کردم. ♤بلونا من نمیخوام دومین آدم مهم زندگیم رو از دست بدم. دست خونیم رو ، روی گونه اش کشیدم. ♡ ایزانا کاملیا را به خوبی بزرگ کن! به بهترین شکل و بعد امپراطریسش کن! بهش بهترین ها رو بده!
♤داری... داری چیکار میکنی؟ تو نباید بمیری. کاملیا رو تو دستش سپردم و بعد چشمام شروع کرد به گرم شدن. ♡منم دوستت دارم ایزانا. و بعد چشمام بسته شد. ایزانا: لبخند کاملا محوی داشت. کاملیا رو محکم بغل کردم. و به دختری چشن دوختم که آینده امون رو با هم می دیدیم. جالا برای آخرین لحظه ، آخرین تیکه رو از دستش برداشتم. کنار بقیه گذاشتم. یک گردنبند زیبا تشکیل شد و بعد محکم کوبیدمش رو زمین. تمام جادوی درونم خالی شد و هسته شکست. همه چیز نابود شد. همه چیز! هیچ جادویی درون هیچ کسی باقی نمانده بود. جادو به طبیعت برگشت. کاملیا رو محکم بغل کردم و از اونجا دور شدم. تشیع جنازه باشکوهی بود. خیلی خیلی زیبا بود. آینده ای که با بلونا دیده بودم دود شده بود. خواهرم دیگه فقط از لبخندش یک عکس مونده بود. ماریبل حتما به کارلوس رسیده بود. همه چیز دفن شدند. بالاخره که کامل دفن شدند چیزی برای گفتن نمونده بود. کاملیا کوچک حتی نمی دونست این لباس های به رنگ سیاه برای چی در تنش وجود دارد. اون می خندید و با گل های کاملیا بازی می کرد. موهای طلاییش رو نوازش کردم. من این دو امپراطوری را متحد خواهم کرد. امپراطورش خواهم شد و یک حکومت پاک تشکیل میدم و به وقتش تاج رو به سر کاملیا میذارم.

(۱۷ سال بعد) ₩و امروز با این حکم شما رو امپراطریس اعلام میکنم. €درود بر امپراطریس £امپراطریس سلامت باشند. کاملیا: کل باغ رو دویدم. ♧وایستا لیا ! ♡اگه تونستی منو بگیر ! £بانوی من، ولیعهد. پشت بوته ها نشستم. ♧تو دیگه امپراطریسی، به نظرت بد نیست باهم میگردیم؟ ♡من هنوزم همون کاملیام . (عکس کاملیا) £عالیجناب! شما اینجا چیکار می کنید؟ پدر به سمت بوته ها اومد. ♤آرتور و کاملیا همین الان هردوتاتون تو دفتر من!... پدر با خونسردی نگاهمون میکرد. ♤ آرتور والیتانگ تو دوک بعدی والیتانگی!بنظرت یکم بیشتر از حدت نمیگذری؟... و تو کاملیا رویس ! تو الان امپراطریسی به جای اینکه دنبال کار های مردم کشورت باشی با دوک جوان والیتانگ تو باغ بازی می کنی؟ ♧اجازه مرخصی می دید ؟ ♤ می تونید برید... و تو کاملیا با من بیا. با پدر به سمت یک تالا رفتیم. از بچگی هیچ وقت نذاشتند وارد این تالار بشم.کلید رو انداخت. در رو باز کرد و با یک عالمه قاب عکس مواجه شدم. اولین عکس یک مرد مو سرمه ای و یک زن مو قرمز بود. ♤پدربزرگ و مادربزرگت !
پدربزرگت رو عموت و مادربزرگت رو عمه ات کشت. ♡بخاطر قدرت؟♤نه بخاطر یک سری داستان قدیمی! عکس بعدی یک مرد موطلایی با یک زن مو صورتی. پدر و مادر واقعیم. ♡ خیلی کنار هم بی نقص بودند! و با گذشت زمان نفر بعدی یک مرد مو سفید بود : ♤عمو کارلوست! کسی که عاشق دختر رییس قبیله رومات بود. ♡اون قبیله که نابود شد. ♤این دختر مو بنفش و مشکی همونه! کشته شد. ♡ این زن مو آبی و سفید کی بود؟ ♤خواهر عزیزم! اونم کشته شد. عکس آدمای زیادی اونجا بود. و در نهایت آخر تالار یک زن مو سفید با چشم های قرمز بود که می خندید. ♤عمه ی تو: بلونا رویس و عشق من. میدونی یکبار داستان یک زن رو گفتم که مردم رو از زجر نجات داد؟ اون بلونا رویس بود. ♡پس همه بخاطر عمه قربانی شدند؟ ♤نه همه ی این آدما برای حفظ این میراث قربانی شدند! حالا نوبت توئه که از این میراث مراقبت کنی اونم کنار کسی که میخوای! ♡یعنی میذارید با... ♤اگر آرتور والیتانگ گزینه خوبیه چرا که نه! ایزانا: کاملیا خندید و سریع از اون تالا به بیرون دوید. برای آخرین بار به تابلو بلونا زل زدم. لبخند هردوتاشون یک شکل بود. در تالار قرار بود دوباره با همه ی این آدما قفل بشه! برای آخرین بار در این تالار رو قفل کردم. به زودی منم میام پیش شما ها: خواهر و عشق عزیزم
پایان داستان من نمیخواهم پرنسس باشم! اینم یک اند مخلوطی!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اییییییییییییییییههههههههههههههههههههههههههههههه
خیلی خوب بودددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
هرگز در پایان هیچ داستانی اینقدر احساسات نبود
مرسیییییی
دیگه اینم یک پایان متفاوت
عالییییی بود
جدیدا همش دوست دارم شخصیتهای اصلی بمیرن ولی نمیمیرن
در کمال خوشحالی داخل داستان تو همه مردن
مرسی
نه دیگه عزیزم ایزانا رو زنده گذاشتم😂😂
اونو تحمل می کنم 😂
شکسپیر بخون همه میمیرن یا هم همدیگه رو می کشن
شاه لیر
واقعا عالی بود و عالی تموم شد
ممنون
خواهش
کاملیا هم که شوهر کرد
ایزانا رو بدید من ببرم با تشکر
مگه ندیدی آخر پارت چی گفتم؟(به زودی منم میام پیش شما ها) ایزانا این رو گفت یعنی داره میمیره عزیزم
به خدا اگه در جواب سوالم بگی اونو داد به کاملیا میزنمتتت
نه به کاملیا نداد
ولی چرا بلونا از اون جادویی که کارلوس بهش داد استفاده نکرد؟
برام سوال شدددد پاسخگو باش
تو پارت قبل در ازای جادوی سیاهش یکی از جوناش رو فروخت!
همه رو کشتی به جز ایزانا
حالم گرفته شدددد
اخی عزیزم عیبی نداره
از حرص تو بود ولی خب غم انگیز هم شد یکمم شاد