
هیچکس نفهمید چقدر گذشت اما دقایقی بعد پیرمرد دست از حمله های پیاپی کشید و شروع به حرف زدن کرد _از قرار معلوم اینجوری نمیشه حرفتو بزن و برو آیلین که از شدت فشار نفس نفس می زد و توان ایستادن نداشت همانجا به زمین افتاد و با گرفتن لبه ی مبل از شدت ضربه کم کرد _م من او مددم که......... معذ ذرت خواهی ک کنم من می خوام بر گردم ولی نه تن ها من می خوام با بچه ام برگردم پدر با بچم جمله ی آخر را با تحکم و تاکید بیشتری ادا کرد پیرمرد بار دیگر شروع به قدم زدن در اتاق کرده بود دست هایش را پشت سر قلاب کرده بود خرامان راه میرفت به سختی تلاش میکرد مخلوطی از غرور به دلیل استحکام دخترش و نفرت به دلیل پدر کودکش را پشت چهره ی متفکر و مصممی مخفی کند چند دوری فاصله ی میان دو کاناپه را رفت و برگشت در این فاصله آیلین که بالاخره نفسش آرام شده بود خودش را از صندلی بالا کشیده بود و نشسته بود پیرمرد هنوز غرق در افکار خویش بود انتخاب بین تنها فرزندش و غرور و غیرت یک خاندان پیرمرد نفسش را با صدا بیرون داد و روی مبل روبروی آیلین نشست انتخابش را کرده بود
_من نمیتونم بزارم با اون بچه اینجا بمونی پس یا قانعم کن یه دورگه میتونه افتخار آفرین باشه یا برو قبل از اینکه مجبورت کنم آیلین بغض را فرو داد و به فکر فرو رفت تمام کتاب های تاریخ جادوگری بزرگان علم و اسامی برجسته و کاشفان بزرگ را از نظر گذراند هیچکدام دورگه یا مشنگ زاده نبودند از اصالت تعداد زیادی از آنها هم هیچ چیز در دسترس نبود به دنبال توجیه ای میگشت تا جواب پدرش را بدهد اما دريغ از یک جواب بی منطق پدرش با پوزخند شروع به حرف زدن کرد _خب جوابی نداری؟؟ پس... حرکتی موجی شکل به چوب دستی اش داد و نوری زرد رنگ از آن خارج شد آیلین با نگاهی سرشار از آمیزه ای از اندوه و انزجار به نور خیره شد و بدون حرکت در آنجا ایستاد زمانی که تنها چند ثانیه به برخورد نور با آیلین مانده بود که او ناپدید چونان که گویی هیچگاه آنجا نبوده پیرمرد با دیدن این صحنه متعجب شد و با صدای آرامی که به زمزمه شباهت گفت _نه انگار هنوز فرزه صدایی زمخت جواب داد _اون برمیگرده
پیرمرد به سر منشا صدا نگاه میکند مردی با قدی نسبتا کوتاه صورتی گرد و همان چشم های سیاه به یکی از همان در های طوسی رنگ تکیه داده بود و با نگاهی حاکی از تکبر به نقطه ای زل زده بود که تا دقایقی پیش آیلین ایستاده بود _مطمئنم برمیگرده پیرمرد هم به همان نقطه خیره شد و پرسید _چرا اینو میگی فلیکس فلیکس پسر عموی آیلین برادرزاده ی پیرمرد و وارث او بود که در آن لحظه با تعجبی ساختگی به عمویش نگاه می کرد _اوه عمو جان واقعا متوجه نشدید سرعت عملش بی دلیل نبود تو آخرین لحظه آپارات کرد چون می خواست بگه با وجود اینکه بین مشنگا بوده توانایی هاش فرقی نکرده _اون وقت این چه ربطی به موضوع داشت _اون بچه یه رگش مشنگه مگه نه می خواد بگه مشنگا اونقدرام تاثیر ندارن پیرمرد دکمه های ردایش را باز میکند سرش را به لبه ی مبل تکیه می دهد و چشم هایش را می بندد _راستش اگه اون بچه فشفشه نشه بدم نمیاد بزارم برگردن در آن لحظه هیچکس لبخند موذیانه ی فلیکس را ندید
کوچه خلوت و خالی و تاریک بود تنها چند مغازهی قدیمی در آنجا بود مغازه هایی خلوت تر از کوچه تنها صدایی که به گوش می رسید دعوای دو بچه گربه بر سر گنجشک مرده ای بود که ناگهان زنی در میان کوچه ظاهر شد بچه گربه ها جنازه ی گنجشک را رها و فرار کردند آیلین اشک چشمهایش را پاک کرد کلاه ردایش را به سر کشید طوری که دیگر صورتش دیده نمیشد با همان قدم های آهسته از کوچه بیرون آمد از کنار پارک کوچک گذشت و وارد کوچه ی بن بستی شد کوچه را تا آخر رفت و روبروی خانه ی قدیمی ای در آخر کوچه ایستاد
نتیجه چالش داریم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اسنیپ رو زنده میکردم😂
عالی💙
دوست عزیز پارت بعد چی شد؟ فسیل شدم
چشم به زودی
ولی ماهم در انتظارین
مچکرم. در انتظار ؟
یکی از عالی ترین داستان هاییه که خوندم ، عالیهههه😍
🙃
عالیی بود...
منتظر پارت بعد...
😍
عالی بوددد:)
😍
هیچوقت از نوشتن دست نکش
خیلی خوب وقایع رو توضیح میدی
منظورم اینه که حالمو خوب کردی 😅 🙏🏻
من حقیقت رو گفتم ، انگار معجون راستی خورده باشم
داستانت عالیه ،
میدونستی داری نقش معجون سرخوشی رو بازی میکنی؟
منظورت چیه ، واقعا داستانت خیلی خوبه ،
منظورم اینه که حالمو خوب کردی 😅🙏🏻
منم منظورم اینه که من فقط حقیقت رو گفتم و تو به خاطر توانایی خودت خوشحال شدی
ج.چ: به عقب میرفتم ،
تمام تلاشم رو میکردم ،
تمام تلاشم ،
تا جایی که میتونستم جیمز رو از لیلی دور میکردم .
حتی اگه بهایی سخت تر داشته باشه
( چرا اینجوری گفتم ؟؟)
کاش میشد
یهو رفتی تو حس اشکالی نداشت
آره 😂