
لاری دندان هایش را به هم میفشارد و به سمت بشکه های چیده شده در کنار دیوار میرود لیوانی باریک و بلند را پر از نوشیدنی صورتی رنگی میکند و به سمت زن برمیگردد لیوان را روی میز میگذارد و آن را به سمت زن هل میدهد سپس روی پیشخوان خم میشود و شروع به حرف زدن میکند _خب نمیخوای بگی چیشده که بعد این همه وقت سر از اینجا در آوری؟؟ زن که ظاهرا آیلین نام دارد دست از چرخاندن لیوان برمیدارد و مستقیم به چشم های عسلی رنگ پیشخدمت نگاه میکند _نمیدونستم فضولی هم به خصلت هات اضافه شده اگر نه نمیومدم الان هم نیازی نمیبینم کارامو به یه پیشخدمت فضول توضیح بدم
پیشخدمت ابرو بالا می اندازد و نامه ای را جلوی زن می گذارد _به هر حال این ماله تویه پسر عموت دو ماه پیش آوردش آیلین برای چند ثانیه زن پیشخدمت از او دور شود سپس دستش را به سمت نامه دراز میکند به محض اینکه نامه را لمس میکند نامه آتش میگیرد و چند ثانیه بعد تنها خاکستر طوسی رنگی در جای نامه باقی میماند لبخند روی لب آیلین مینشیند خاکستر را کنار میزند کاغد پوستی را از زیر خاکستر بیرون میکشد و شروع به خواندن میکند
سلام دختر عمو خبرای خوبی برات ندارم بابات وصیت نامشو تنظیم کرده و خب وارثش تو نیستی منم عمو میخواد نسلش ادامه داشته باشه و نمیتونه اونهمه چیزای مهمو به دختری بده که یه مشنگ بی همه چیزو به اونهمه اصیل زاده ترجیح داده( کاش حداقل با یه مشنگ زاده ازدواج میکردی) با این حساب حتی اگه قرار بود این ارثیه به تو برسه بعد تو به یک دورگه ی کثیف میرسید (البته به شرطی که فشفشه نشه) با این حساب هیچی از اون چیزی که از عمو باقی بمونه به تو نمیرسه تو باعث شدی خاندان پرنس لکه دار بشه دیگه هرگز برنگرد و خودتو جزو این خاندان ندون این آخرین حرف ما به تویه یه خائن مثل تو هیچ راه برگشتی نداره عمو خیلی منتظرت موند ولی از وقتی بهش خبر دادند از اون مشنگ حام*له شدی امیدش از بین رفت اون بچه برگه ی اخراجتو امضا کرد اینجا هیچکی یه دورگه و یه خائن رو نمیخواد خداحافظ تا ابد
قطرات اشک رویه برگه میچکید در درون آیلین هیاهو بود او از شوهرش فریب خورده بود تنها چند هفته بعد از ازدواجشان چهره ی واقعی شوهرش را دید قبل از ازدواج توبیاس پسری شیرین مهربان و به ظاهر عاشق بود خب برای یک طرد شده ی دیگر چه چیزی با ارزش تر از عشق وجود دارد؟؟ آیلین با حرف های امیدوار کننده و جذابش خام شده بود و نمیدونست چی در انتظارشه و وقتی فهمید با مردی عصبی سنگدل و خسیس طرف است که دیگر دیر شده بود خانواده اش طردش کرده بودند و غرورش اجازه ی بازگشت را نمیداد بار ها و بارها تصمیم گرفته بود بازگردد و هربار غرور مانعش شده بود امروز تنها چند روز تا تولد کودکش مانده بود و تنها دلیلی که حاضر به بازگشت و پذیرش این خفت شده بود همین بود مهر مادری بر غرور جوانی چیره شده بود او نمی خواست کودک بی گناه زیر دست چنان پدری بزرگ شود اما این نامه نشان می داد خود کودک مانع بازگشت اوست نامه را مچاله کرد و سعی کرد اشک هایش را پشت لیوان نوشیدنی پنهان کند
با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و شروع به زمزمه کرد _باید یه کاری کنم کی گفته دورگه ها نمیتونن خوب باشن کی گفته نفس عمیق کشید و از جا بلند شد چند سکه ی نقره ای روی میز انداخت و صاف ایستاد و چند ثانیه بعد آن مکان خالی بود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه💜
اصلا فکر نمی کردم انقدر قشنگ باشهههه
داستانت فوق العادست
تنکس
جوری که آیلین و پسرشو دوست دارم قابل بیان نیست...
لایک به توان هزار
یه داستان خوب پیدا کردمممممم بعد سال هاااا
خیلی خوب مینویسی
تنکس🙃
قشنگ بود:)
🙃
🙏🏻🖤💚
در انتظار پارت بعد...
ادامه بده عالی بود
🙃
ادامه بدیااا....
منتظر پارت بعدم...
تنکس
حاجی برگام!
حتما ادامش بده
از چه لحاظ برگ ریزون بود؟؟؟ 🤔🤔
من کلا وقتی زیاد از یه چیزی خوشم میاد اینو میگم
آهان