
حیح..بالاخره پارت گذاشتم
زنگ تمیز کاری بود . آنیا و دامیان بالاخره از فضای خفه کلاس فرار کردند تا در اقیانوسی از هوای تازه نفس بکشن..بچه های کلاس تعجب کرده بودن چون آنیا و دامیان برعکس روزهای عادی که فقط به زور برگ های روزی زمین رو جمع میکردن حالا کل حیاط رو جارو کرده بودن و مشغول تمیز کردن شیشه ها بودن..بقیه بچه ها هم خیلی جدی شروع به تمیز کاری کردن جوری که زنگ تمیز کاری برعکس همیشه که یک ساعت طول میکشید ایندفعه سر نیم ساعت تموم شد...بچه ها برای خوردن عصرونه به طرف سالن غذاخوری رفتن تا عصرونه هاشون رو بگیرن..آنیا یک ظرف کامل بادوم زمینی به همراه یه تیکه بزرگ از کیک شکلاتی و میلک شیک توت فرنگی برداشت..دامیان هم دو سه تا بادوم زمینی و کیک ساده و یک لیوان چای سبز برداشت..میشه گفت دامیان تنها سال اولی ای بود که همیشه همراه غذاش چای سبز برمیداشت همه به این موضوع عادت داشتن... اما اون دو سه تا بادوم زمینی بچه ها رو شگفت زده کرده بود..مگه دامیان همیشه نمی گفت که از بادوم زمینی متنفره؟ دامیان که متوجه نگاه های خیره بچه ها شده بود یک مشت دیگه بادوم زمینی برداشت و دست انیا رو کشید و از سالن غذاخوری بیرون رفت..
_هی دامیان داری چی کار میکنی؟ نزدیک بود غذام بریزه!+آخه هرچی بهت گفتم بیا بریم اصلا متوجه نمیشدی!_واقعا؟ شاید بادوم زمینی ها جادوم کرده بودن..+...همون طور که تو منو جادو کردی!_..چیزی گفتی؟ +نه..چیزی نگفتم.../بچه ها توی مدرسه به طرف سالن کلاسها رفتن تا کلاسشون رو پیدا کنن..هرچی نباشه تنبیه شده بودن و باید کل روز رو توی کلاس میموندن..اما توی راهرو چیزی که نباید می شنیدن و نباید می دیدن رو فهمیدن.._پرفسور هندرسون واقعا نیازه که اینقدر زود برین؟+بله مجبورم پرفسور نوه ام داره به دنیا میاد!_مبارکتون باشه پرفسور ..+خیلی ممنونم پرفسور .خب دیگه با اجازتون!
پرفسور هندرسون دوان دوان از کنار آنیا و دامیان رد شد و اصلا متوجه اونا نبود و رفت..بچه ها با خودشون فکر کردن که : چه فرصت خوبی! نوه پرفسور بهترین زمان رو برای به دنیا اومدن انتخاب کرده!..خوشبختانه هیچ کدوم از بچه ها یا پرفسور ها هم که از جریان تنبیه ما خبردار نیستن.. _تو هم به چیزی که من بهش فکر میکنم فکر میکنی؟ +آره میتونیم به جای کلاس یه جای دیگه عصرونه مون رو بخوریم ..اما کجا باید بریم؟ _بیا بریم باغ گلهای رز زیاد از اینجا دور نیست و به جز باغبان پیر مدرسه هیچ کس بهش سر نمیزنه! +عالیه دامیان بزن بریم!
بچه ها به طرف باغ رز رفتن و یک جای دنج میون بوته های رز پیدا کردن و همونجا نشستن تا با آرامش عصرونه شون رو بخورن..بوی گلهای رز که با بوی موهای صورتی آنیا ترکیب شده بود تا در هوا برقصد هوش از سر دامیان می برد و حس بهشت رو براش تداعی میکرد..هردو بادوم زمینی هاشون رو باز میکردن و می خوردن و با صدای بلند به موضوعات مسخره ای که به هم میگفتن میخندیدن...بعد از گذشت نیم ساعت بادوم زمینی ها تموم شدن و سکوتی از جنس وحشت در هوا سایه انداخته بود . بوی گلهای رز دیگر آرامش دهنده نبودن و با فشار زیادی به پلک چشم هاشون وادارشون میکردن که تا ابد بخوابن..آنیا نمی تونست از جاش بلند بشه و خودشو به بوی خواب آور رز ها باخته بود..دامیان به سختی از جاش بلند شد و سعی کرد آنیا رو کول کنه و از باغ بره بیرون اما بوی رز ها به هوشیاری ناپایدار او نیز رحم نکردن و دامیان رو به خواب عمیقی فرو بردن.
دامیان همون طور که ایستاده بود به خواب رفت و روی زمین افتاد...لیوان چای سبز و میلک شیک رو شکوند و کیک ها رو له کرد..هر دو کودک مظلوم به خواب رفته بودن و ماموریت مرد غریبه انجام شده بود...به راحتی گوجه سبز دزموند ها و نقطه ضعفش رو بلند کرد و توی ماشینش انداخت....بچه ها توی خواب متوجه درد شدیدی که ناگهان به کمرشون منتقل شده بود شدن و متوجه گاز دادن ماشین مرد غریبه هم شدن که با هر قدم که از مدرسه دورتر میشد بچه ها رو به سرنوشت وحشتناک شون نزدیک تر میکرد..

مرسی که داستانمو دنبال میکنی!..یه بوس پر از بادوم زمینی تقدیم بهت!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییی دخملم پرفکتتتت🌝🌸
پارت بعد پلیز
تروخدا بعدی رو بزار 😍
بعدیییییییییییییی
پارت بعدددددددد
من خودم فن انیا و دامیانم
بقیه ششششششششش
به داستانای منم سر بزنین:)
اریگاتو
تولدت مبارک زیبام:)
به آرزو های قشنگت برسی
میسییی قشنگممممم
تنکیووو!
تولدت مبارککک💜💜
میسییییی!
هی;تولدتمبارک))باآرزویبهترینها.
ممنونممم^^!
تولدت مبارک قشنگ^^
تنکککییییییووو
سلامم ^^❤
تولدت مبارک باشهه ^^💕
امیدوارم به همه ی ارزوهای قشنگت برسیی ^^❤
گولیی وولییییی آریگاتوووووو^^
سلاممم
تولدت مبارکککک
امیدوارم به تمام ارزوهات برسی و شاد باشی و لبخندات از ته دل باشن 🦋🌱
تنکیووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
*بوسس