✨آخرین جادو✨p⁴

دو سال بعد... وای خدایا خیلی هیجان دارم امروز قراره برم مدرسه 😆خیلی هیجان داشتم خیلی شوق داشتم 😆اینقد که خودمو گم کرده بودم 😅لباس هامو برداشتم و بوشون کردم خیلی بوی خوبی داشت 😍 لباس هام رو پوشیدم و رفتم پایین (یونیفرم امیکو 👆) به همه صبح بخیر گفتم و همه بغلم کردن 🤗بعدش نشستیم صبحانه خوردیم و همه با هم رفتیم بیرون. سانیی رفت مدرسه من و مامانم و بابام رفتیم مدرسه من

وقتی رسیدیم به مدرسه همه جذب من شدن! همه گفتن امیکو تاسوکا! امیکو تاسوکا! اون لا به لا صاحب جادوی آرام رو دیدم. داشت منو...با حسرت نگاه میکرد؟! البته حق هم داشت! بعد سال ها معلوم بشه که جادوی اون قوی ترین جادو نیست، خب منم بودم حسودی میکردم! ولی اون اومد سمتم! بهم تعظیم کرد! حسابی تعجب کرده بودم! بعدش گفت«امیکو تاسوکا!»

بهش گفتم«سلام!» «سلام! منو میشناسی دیگه؟!» «صاحب جادوی بنتا» بهم لبخند زد. اون کلاس شیشم بود من کلاس اول. اون سال دیگه از مدرسه ما میره. جلوش احساس کوچیک بودن میکردم! بهم گفت«خیلی دوست دارم جادوتو ببینم! وقتی فهمیدم آخرین جادو جادوی من نبود دنیا رو سرم خراب شد! ولی دیگه برام مهم نیست! جادوی منم هنوز قویه!» «آ.آ.آره😀» «حالا رتبه 1 نشد رتبه 2 مگه چقدر فرق دارن» «فرقی ندارن🙂» به هم لبخند زدیم و بعدش بلندگو اعلام کرد«دانش آموزان عزیز لطفا بیاید به سالن اجتماعات»

داشتن کلاس بندی میکردن من افتادم تو کلاس اول 1 هر کسی که اول 1 بود وقتی فهمید همکلاسی منه خر ذوق شد و اومد کنارم و هر کی بعدش افتاد اول 1😅بعد از کلاس بندی همه رفتن تو کلاس هاشون. وقتی رفتیم تو کلاس همه التماسم کردن کنار اون ها بشینم😅منم رفتم ردیف وسط میز اول دختره خر ذوق شد😅

نشسته بودیم تو کلاس معلم اومد همه بلند شدیم بعد معلم شروع کرد به حرف زدن وسط حرف هاش به من اشاره کرد و گفت«جادوگر آرام هم تو کلاس ماست» خیلی حس گنگ بودن بهم دست داد😅بعد کلاس رو شروع کردیم

زنگ تفریح که خورد رفتیم بیرون چند تا دختر پسر اومدن دورم کردن گفتن با ما بیا! منم باهاشون رفتم. رفتیم یه گوشه نشستیم با هم گپ زدیم به منم گفتن جادوگری کنم منم یه چیزایی نشونشون دادم حسابی کیف کردن🌝و از اون روز به بعد با هم دوست شدیم🌝 (ب بسم الله با یه لشکر دوست شد🗿 😂)

تو کلاس نشسته بودیم و معلم داشت درس میداد که زنگ خونه خورد. همه با هیاهو رفتن بیرون و رفتن سمت خونواده هاشون. منم رفتم پیش مامان بابام و بغلشون کردم. بعد که رفتیم که رفتیم سمت خونه شروع کروع کردم به طعریف کردن که امروز چیکار ها کردم

وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و یونیفرممو آویزون کردم. بعد نشستم و به کار های روزانم مشغول شدم (نقاشی و یوگا و جادو گریی و چه و چه و چه) تو عالم خودم غرق شده بودم که یهو صدای سانیی اومد«امیکو» بلند شدم از اتاق رفتم بیرون و رفتم سانیی رو بغل کردم. بعد واسه اونم یه دور کار هایی که تو مدرسه کردم رو تعریف کردم و اونم حسابی کیف کرد 😀بعدش گفت«پس همین اول کاری حسابی محبوب شدی 😅» بعد خندیدیم. آره دیگه. جادوگری همینه دیگه

بعد با هم رفتیم پایین من گفتم«آجی حالا تو بگو چیکار کردی تو مدرسه» «منم با چند تا از دوستام همکلاسی شدم و از این بابت خیلی خوشحالم» و بعد شروع کرد به تعریف کردن. سال آخر چه جالبه! عه امسال من سال اولمه و سانیی سال آخرشه 😅اینو خودم فهمیدم هیچکس نفهمید 😅چه جالب

خب دوستان پارت 4 هم تموم شد🙃 پارت 5 در راهه🙃