سرنوشت؛ فصل دوم پارت 4

فصل دوم پارت چهارم:) ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک فقط یه داستانه امیدوارم همیشه لبخند بزنی مهربونم>>

گوشیو رو میز گذاشتم پانسی داره میاد ماریا : واقعا؟ دراکو : اهوم بعد از چند دقیقه صدای زنگ خونه اومد ماریا : از رو مبل بلند شدم و در و باز کردم پانسی : نگاهی بهش انداختم و زیر لب سلامی کردم ماریا : سلام پانسی : وارد خونه شدم سلام موطلایی دراکو : سلام پانسی : سر چی دعواتون شد؟ دراکو : ببخشید ولی به تو مربوط نمیشه پانسی : من دوست شمام دراکو : پانسی اصرار نکن چون نمیگم پانسی : دیگه بهم زنگ نزده دراکو : به من چه؟ منو اون الان دوست نیستیم پانسی : دراکو من...دوست دارم! دراکو : خب؟ پانسی : خب؟ همین؟ دراکو : تو که میدونی من ماریا رو دوست دارم پانسی : پس من چی؟ اون از من بهتره؟ پوزخندی زدم آره لابد از من بهتره که قلب آدم مغرور و بی احساسی مثل تو رو درگیر کرده ماریا : فقط یه گوشه نشسته بودم و به حرفاشون گوش میدادم دراکو : تو دختر خوبی هستی ولی ماریا...من ماریا رو دوست دارم پانسی : باشه...اصلا به من چه از رو مبل بلند شدم اگه از تئو خبری داشتی بهم بگو از خونه زدم بیرون دراکو : من از اون خبر داشته باشم؟

دکتر : بیماری روان شما داره بدتر میشه باید خودتونو کنترل کنید و زیاد عصبی نشید الانم بخشی از ذهن شما رو این بیماری روانی گرفته آقای...+ نات تئودور نات!! تئودور : باشه...فوقش دیو..ونه میشم دکتر : بهتره مراقب خودتون باشید تئودور : اگه بعضی ها اجازه بدن...خدافظ از رو صندلی بلند شدم و بیمارستان خارج شدم و زدم زیر خنده...صدای توی گوشم پر شده بود از خنده....خنده و خنده دستامو روی گوشم گذاشتم و به دیوار تکیه زدم و چشمامو رو هم گذاشتم ________________________________ ماری؟ خوبی؟ ماریا : یکم بد باهاش حرف نزدی؟ دراکو : نه! پانسی آدمیه که فکر میکنه از هرکی خوشش بیاد اونم باید دوستش داشته باشه دختر بدی نیست ولی مغروره خیلی مغرور! ماریا : حالا تئودور کجا رفته؟ دراکو : نمیدونم نکنه نگرانشی؟ ماریا : نه فقط...نمیخوام به خاطر من بلایی سرش بیاد دراکو : اگه ازش خبری بشه بهت نمیگم!

ماریا : چرا؟ نکنه حسودیت شد! دراکو : منو حسودی؟ نه! ماریا : پس چته؟ دراکو : خب ازش بدم میاد ماریا : لبخندی زدم باشه ولی دلیلش مشخصه دراکو : خیلی بدی دختر ماریا : بله...از رو مبل بلند شدم پس پانسی نباید به تو بگه عزیزم دراکو : حالا بگو من حسودم تو روز اول میگفتی تئودور از من مهربون تره اما حالا منو دوست داری و تئودور تو رو پانسی منو دوست داره و من تو رو همه چی جابه جا شده ولی این قشنگ ترین جابه جایی دنیاس! ماریا : میخوام برم بیرون دراکو : کجا؟ این وقت شب؟ باهات میام ماریا : اگه بهم اعتماد داری بزار برم بیرون یکم میخوام تنها قدم بزنم میخوام به خودم بیام یکم آدم بشم! دراکو : مراقب باش ماریا : اینم دستوره؟ دراکو : آره ماریا : چشم! کتونی های آل استاری که تازه خریده بودم و پام کردم و از خونه زدم بیرون اشکی از چشمم سر خورد و روی صورتم چکید با قدم های آروم از عمارت دور میشدم نور ماه زیبا تر از همیشه بود ستاره ها یکی یکی چشمک میزدن حس میکردم یه ماشین کنارم حرکت میکنه و دنبالمه! با صدای نسبتا بلندی گفتم واقعا بهم اعتماد نداری دراکو؟! نگاهم به ماشین افتاد رنگ از صورتم پرید

شیشه های ماشین دودی بود و با ماشین دراکو فرق داشت در ماشین باز شد و یه نفر از ماشین پیاده شد نفس عمیقی کشیدم منو ترسوندی تئودور! تئودور : با قدم های محکم و آروم بهش نزدیک شدم ماریا : تئودور؟ خوبی؟ دراکو گفته زیاد نباید باهات حرف بزنم تئودور : سوار ماشین شو! ماریا : چرا؟ تئودور : ماریا حالم خوب نیست باید باهات حرف بزنم سوار شو ماریا : نمیتونم تئودور : نمیخوام مجبورت کنم ماریا : تو چشماش خیره شدم و رفتم سمت ماشین و با تردید و دستای سردم دستگیره رو گرفتم و وارد ماشین شدم تئودور : حالا شد ماریا : استرسی به جونم چنگ زد تا وقتی که صدای قفل شدن در ماشین توی گوشم پیچید!!

ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک فقط یه داستانه اگه تستام رد شه اکانتم میپره و اگه شخصی شه کسی نمیتونه داستانمو بخونه منتشر کن مهربونم امیدوارم همیشه لبخند بزنی و به همه آرزوهات برسی ممنونم>> لایک و کامنت فراموش نشه:)