✨آخرین جادو✨p³

داشتم با جادوم روی حوض حیاط بازی میکردم. خیلی کیف میداد. حس میکردم ابر قدرت شدم. شده بودم دیگه! آخرین جادو! چه قدرتی از این بالا تر؟! وای خدا! یعنی الان صاحب جادوی بنتا چه حسی پیدا میکنه وقتی بفهمه آخرین و قوی ترین جادوی دنیا مال اون نبوده/ول کن بابا! بیخیال فکر کردن به این چیزا شدم و بلند شدم رفتم پیش سانیی. داشت یوگا کار میکرد. منم نشستم و اداشو در آوردم. یهو خندید! چشمامو باز کردم و گفتم«چیه😐🙁» با خنده گفت«اینطوری نیست که!» بعد حالتم رو درست کرد. واقعا خنده دار بود/بعدش با هم کلی تمرین کردیم

سانیی گفت«حرکت اولمون رو یادته؟» «آره» و حرکت رو انجام دادم. سانیی گفت«به این حالت میگن حالت لوتوس» «از حالت لوتوس خوشم میاد» «چون هم آسونه و هم خیلی آرامش بخش» «آره 😀» حالا برگرد به حالت لوتوس» به حالت لوتوس در اومدم. خیلی حس خولی داشت! حسل که اون لحظه بهم دست میداد رو قشنگ یادمه! انگار از کل جهان فارغ میشدم! شاید حتی به خاطر این چیز هاست که این همه سال قبل رو اینقدر واضح یادمه. یعنی میتونه تاثیر داشته باشه؟ قطعا تاثیر داره!

با دست های باز رو چمنا دراز کشیده بودم و به آسمون نگاه میکردم (انصافا خوش به حالت من آفتاب میخوره تو چشمم کور میشم🗿😂) سانیی اومد کنارم نشست گفت«به چی فکر میکنی امیکو؟» «به این که چطوری یوگا اینقدر آروممون میکنه» «وقتی ساعت ها رو یه حالت میمونی و مدام نفس عمیق میکشی آروم میشی دیگه. این باعث میشه که ذهنت آزاد بشه» بعد ها منظورشو فهمیدم. واقعا یوگا خیلی ورزش خوبیه

سانیی اومد گفت«از جادوت چه خبر امیکو» «هنوز بهش مسلط نشدم 🙁» «خب به این زودی که به جادوی به این قوی ای مسلط نمیشی! عجله بردار نیست وقت بزار» «خب چقد؟» «بیشتر از 1 ماه بلکه ماه ها شاید حتی 1 سال» «نههههههههههه 😫» «آره 🙃» «خیلی زیاده!» سرشو کج کرد و گفت«باید صبور باشی» من همیشه آدم صبوری بودم. بر خلاف چیزی که به نظر میاد

داشتم رو جادوم کار میکردم سانیی هم داشت نظارت میکرد. عجیبه اون از جادوی من هیچ چیزی نمیدونه چطوری توش بهم کمک میکنه؟! بعد 15 سال هنوز نفهمیدم چطوری ازش سر در میاورد! شاید یکی دیگه از دلایلی اون زمان رو خوب یادمه اینه. که همش به این فکر میکردم که چطوری سانیی از جادوی من سر در میاره ((دوستان من یه نکته ای رو بگم این که امیکو الان که داره این داستان رو تعریف میکنه 5 سالش نیست 20 سالشه ودر واقع داره داستان 5 سالگیش رو میگه. خلاصه اگه یه جا قلمبه صلمبه حرف زد تعجب نکنین بچه 5 ساله نیست 😂))

دائم با هم مشغول تمرین بودیم من هم روز به روز پیشرفت میکردم 🌝ولی هنوز نمیتونستم جادو رو درست کنترل کنم! لعنتی خیلی جادوی قوی ایه 😫😂به اسم و ظاهرش نمیاد نه؟ ولی قویه! بیشتر از اونی که فکرشو بکنی! ((#ظاهر_بین_نباشیم! وات د هل 🗿😂)) هر بار جادو رو میدادم بیرون میپرید میرفت نمیتونستم تو دستم نگهش دارم! جادو رو محکم میدادم بیرون و با زور و فشار سعی میکردم نگهش دارم ولی هر چقدر بیشتر زور میدم بد تر میپرید! بعد از چند روز بالاخره سانیی به این نتیجه رسید که من زیادی زور میزنم! نباید اینقدر زور بزنم!

وقتی دید هر چی بیشتر زور میزنم بد تر میپره فهمید که جادو رو باید آروم بدم بیرون. وقتی برای بار هزارم محکم دادمش بیرون و دوباره پرید گفت«فکر کنم تو زیاد زور میزنی!» «یعنی چی؟!» «یعنی باید جادو رو آروم بدی بیرون و آروم نگهش داری نباید زیاد به خودت فشار بیاری. این جادوی آرومیه و زور و فشار باهاش نمیسازه. اسمشم روشه جادوی آرام! باید آرامش داشته باشی. حالا با آرامش جادو رو بده بیرون» این بار آروم دادم بیرون و قشنگ 30 ثانیه نگهش داشتم! قبلا 2,3 ثانیه بیشتر نمیمون! حالا فهمیدم! پس باید با آرامش کار کنم!

مامانم صدامون زد زد«سانیی امیکو؟ بیاین شام» «اومدیم» سانیی گفت«جادو رو نگه دار باهاش راه برو» جادو رو دادم بیرون و شروع کردم به راه رفتم ولی نیم راه پرید 😂🗿سانیی گفت«اشکال نداره دوباره درستش کن» دوباره درست کردم تا سر میز 7,8,10 باری آب از دستم پرید و دوباره درستش کردم 😂🗿بعد نشستیم پشت میز و شروع کردیم به حرف زدم درباره جادوی من در حین خوردن. چقد کیف داره/ 😄

بعد شام سانیی گفت«خب امیکو برو بخواب صبح دوباره تمرین میکنیم» «چشم» و رفتم تو اتاقم. همش داشتم با جادوم ور میرفتم 😂🗿تو راه باز یه 7,8,10 باری آب پرید و دوباره درست کردم! رفتم رو تختم دراز کشیدم و اینقد با جادوم ور رفتم که خوابم برد

خب دوستان این پارت هم تموم شد💖💞پارت 4 در راهه💖💞