اینم پارت ششم🖇 ورود به هاگوارتز این پارت رو از دست ندید منتظر لایک و کامنت هاتون هستم که بهم خیلی انرژی میده
بلند شدم و به منظره بیرون نگاه کردم. صدایی اومد که میگفت چمدون هامون رو توی قطار نگه داریم. با نانسی و مری توی صف فشرده بچه ها ایستادیم که پیاده شیم. صدای هاگرید اومد که میگفت: سال اولی ها از این طرف! ببینم، تو امیلی اونزی؟ سری تکون دادم که یعنی بله. همراه هاگرید رفتیم و لب دریاچه رسیدیم. هاگرید گفت: توی هر قایق چهار نفر بیشتر نشینن. با نانسی و مری و یه دختر دیگه سوار قایق شدیم. اون دختر به اندازه هرماینی باهوش بود. از هیجانی گفت که داشت.
در عرض پنج دقیقه اونور دریاچه بودیم و هاگرید مارو دست پروفسور مک گونگال داد. مک گونگال از قوانین اینجا گفت. از گروه هایی که قرار بود توشون بریم. چند دقیقه مارو تنها گذاشت و دختری که اخلاقش شبیه هرماینی بود گفت: اسم من سارا بنته. اسم شما چیه؟ گفتم: امیلی اونز.
نانسی گفت: نانسی کابیلو. مری گفت: مری سولیوان خوشبختم. سارا گفت: منم خوشبختم. مکگونگال اومد و مارو به سرسرای بزرگ راهنمایی کرد. داشتم وارد میشدم که سوروس رو دیدم که پشت میز نشسته بود. لبخندی براش زدم. اونم لبخند زد و سرگرم صحبت با یکی از اساتید شد. مک گونگال چهار پایه و کلاهی آورد و شروع به خواندن اسامی کرد. یکی یکی بچه ها روی چهارپایه مینشستند، کلاه رو روی سرشون میذاشتند و به یکی از گروه ها راه میافتند.
سرانجام اسم مری سولیوان در سرسرا طنین انداخت. مری جلو رفت. کلاه رو روی سرش گذاشت و بعد از سی ثانیه به گروه اسلایترین تعلق پیدا کرد. شاهد بودم که سارا بنت و نانسی کابیلو به گروه اسلایترین رفتند. سرانجام مک گونگال گفت: امیلی اونز. سوروس یکم به جلو خم شد. کلاه رو روی سرم گذاشتم و بعد از چند ثانیه زمزمه هایی توی سرم پیچید: مهارت زیادی داری.... قابلیت های همه گروه هارو داری.... ولی ذهنت داره التماس میکنه.... ازم میخواد تورو توی ریونکلا نندازم، توی هافلپاف نندازم، توی گریفیندور نندازم، پس با این احتساب باید بری به....
اسلایترین! تشویق بچه های اسلایترین رو شنیدم و سوروس رو دیدم که پر شورتر از همه تشویقم میکرد. لبخند زدم و به دوستام پیوستم. بعد از خوردن شام قوانین رو مک گونگال گفت که مدیر مدرسه بود. معاونمون هم که معلومه! سوروس بود. بعد همگی سمت سالن های عمومی گروه ها رفتیم. ارشدها مارو راهنمایی میکردن. سمت خوابگاه دختر های سال اول رفتم و با نانسی، سارا، مری و یک دختر دیگه هم اتاق بودم. خوشحال از اینکه توی هاگوارتز درس میخوندم، با دوستام یجا بودم و مهمتر از همه استاد خوبی مثل سوروس داشتم.
اونشب به دوستام گفتم: عجب شانسی ها! مری گفت: آره. میخواست منو تو هافلپاف بندازه ولی آخر سر توی اسلایترین منو انداخت. نانسی گفت: به من گفت تو پتانسیل ریونکلایی بودن رو داری. ولی خودم ازش خواستم. سارا گفت: منم همینطور. گفتم فایده نداره که تنها توی یه گروه باشم. گفت باید به گریفیندور برم. ولی دلم میخواست برم اسلایترین. حالا هم اینجام. منم گفتم: به من میگفت تو پتانسیل همه گروه هارو داری ولی ذهنت التماس میکنه. خمیازه ای کشیدم و گفتم: خستگی سفر توی تنم مونده. باید بخوابم. لیلی رو از توی سبد برداشتم و کنار خودم گذاشتم. کم کم چشمهام گرم شد و خوابم برد.
خب داستان رو با این جمله به پایان میرسونیم امیدوارم خوشتون اومده باشه💚
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اس آخر🥹
عالیییی بود تا ابد🥺🫂
عالییی بود 🖤
مایل به فرند ؟!
وای ،،،،،،
جمله آخر
👌🖇
اولین لایک و اولین کامنت پین نشه؟
بک میدم:)
عالی بید🥢🍓
مرسی🖇💚
اولین کام
نمیدونی وقتی میبینم پارت بعد رو گذاشتی چه قدر خوشحال میشم
تا هفده پارت نوشتم ولی هنوز منتشر نکردم
مرسی از حمایت💚🖇
ناظر ام ،، اگه دیدم منتشر میکنم