14 اسلاید صحیح/غلط توسط: MER انتشار: 1 سال پیش 11 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از قسمت جدید ، این قسمت یکمی طولانیه و خب پایان این فلش بک هست
یک هفته از زمان ورود هلنا به آن جنگل گذشته بود و هلنا تقریبا به این وضعیت عادت کرده بود ، هر روز صبح زود بیدار میشد و با نون و شیر خودش را سیر میکرد ، سه ساعت تمرین میکرد ، سپس یک ردا نقره ای رنگ میپوشید و به سمت روستا میرفت و مواد مورد نیاز خودش را تهیه می کرد . دست و پا شکسته زبان آنها را نیز آموخته بود و ذخیار پولی که همراه داشت هم به کمکش می آمد مشکل اینجا بود که سکه های نقره اش در حال اتمام بود و کم کم میبایست از سکه های طلا استفاده میکرد .
ـ دوتا نون لطفا ... 🙂
ـ بفرمایید خانم 😐
ـ ممنونم 🙂
کار هروزه هلنا همین شده بود و هویت واقعی هلنا برای همه مردم سوال شده بود .
اما اوضاع در هاگوارتز به گونه ای دیگر بود . رونا شدید عصبی بود و آرام و قرار نداشت گودریک هم به لندن رفته بود و با استفاده از کاراگاهان به دنبال هلنا می گشت . کاراگاهان بطور نامحسوس به دنبال هلنا بودند . اگر جادوگران پلید متوجه گم شدن دختر بانو سایه ها میشدند زمینه برای انتقام جویی کاملا فراهم می شد . گودریک میبایست عجله می کرد . گودریک از شیرش الکس استفاده میکرد تا ردی از هلنا بیابد . لیری عقاب بزرگ رونا هم به دنبال هلنا می گشت . از همه بدتر این بود که گودریک دچار عذاب وجدان شده بود که اتاق ضروریات را برای هلنا مجهز کرده بود . سلنا هم شوکه شده بود از روابط هلنا با مادرش با خبر بود ولی فکر نمیکرد کار به اینجا کشیده شود . اما هلنا از همه چیز بی خبر بود و به نظرش دارد به آنها لطف میکند . هرچند هلنا نتایج نا مطلوبی گرفته بود ، دیگر حتی در خواب هم نمیتوانست توانایی هایش را فعال کند
ـ استاد ... 😣
ـ چی شده مرلین بگو کار دارم 😡
ـ هلنا از من خواسته بود به کسی چیزی نگم ازم قول گرفت به هیچکس چیزی نگم 😣
ـ تو میدونی هلنا کجاست ؟ 😐
ـ نه 😣 ... این رو نمیدونم 😭 ... اصلا قرار نبود همچین کاری بکنه 😣
ـ اون میخواست چیکار کنه 😐
ـ ما اون روز ، وقتی شما داشتید با سلنا صحبت میکردید پشت در ایستادیم و همه چیز رو شنیدیم 😭
ـ آره این رو میدونم 😒
چند روز بعد ، هلنا متوجه شد توانایی حسی بانو ارواح رو داره 😣
ـ چی گفتی 😧 ... چرا ... اون چرا ؟ ... چرا باید از من مخفیش میکرد 🤦
ـ جسارت نباشه ولی فکر کنم دل خوشی از شما نداشته 😣
ـ چیز مشکوکی ازش ندیدی ؟ 😔
ـ استاد گودریک شک کردن داره مخفی کاری ای میکنه ولی نخواستن اذیتش کنند 😔 از هلنا خواستم که به گودریک بگه ولی گفت میترسه اگر اونم بفهمه مثل شما آمورزشش بده 😣
ـ عجب 😢 «احتمالا ناپدید شدن کتاب ها من هم کار هلنا بوده 🤦 گودریک اون روز از تنبیه نجاتش داده 😤» ممنون مرلین 😔 ... برو به درست برس 😒 ... پیداش میکنم 😤
× گودربک تونستی پیداش کنی ؟ 😐
× هنوز نه داریم میگردیم 😔 فعلا تو یونان هستیم 😟
× اون تبدیل به بانو ارواح شده بود 😐 تمرین سری ای که انجام میداد این بود 😢
× همیشه میدونستم اونم قابلیت های ویژه ای داره همیشه حق با منه 😐 بازم اشتباه کردی تو در مورد النا هم اشتباه کرده بودی 😔
× آره اشتباه کردم 😢 بدم اشتباه کردم 😭
گودریک تمام منطقه یونان را جستجو کرده بود ولی هیچ اثری نبود الکس هم موفق نشده بود از طرفی لیری هم نیاز به دو هفته استراحت داشت تمام کشور رم را گشته بود .
هلنا اگر میدانست دیگران را در چه وضعیتی قرار داده ...
رونا هم مدرسه را ترک کرده بود و به سرعت سعی میکرد کلی کشور های اطراف رم را میگشت . رونا وراد فاز دوم شد . الان به تمام خبرچین های معتمدش سپرده بود هلنا را پیدا کنند همچنین کاراگاهان رم هم به دنبال هلنا میگشتند . در همین هنگام هلنا درون خانه ای که از درخت ساخته بود مشغول درست کردن سوپ بود . او سوپش را پخت و خورد و مجددا مشغول تمرین کردن شد . باز هم به نتیجه ای نرسید . از جایش بلند شد به سمت تنه درخت رفت دستش را روی تنه درخت گذاشت . پس از لحظه ای دستش در تنها فرو رفت و نیم تاج رونا ریونکلا کلا را از تنه بیرون کشید . و آن را بر رو سرش گذاشت چشمانش کمی درخشان شد . میتوانست تمام صدا های درون جنگل را بشنود . با این حال هنوز توانایی حسی انجام نشدنی بود . هلنا خیلی عصبی بود ، حتی نمیتوانست از خاله اش کمکی بگیرد و به کتاب ها دسترسی نداشت .
× رونا ما هلنا رو پیدا کردیم 😐
× اون کجاست ؟ 😟
× یک جایی وسط جنگله تو منطقه ای باستانی به نام ایلریا ، من نمیدونم اینجا برای چی 🤦
× اونجا ؟ 🤔 خیلی خب 😐 نمیخوام شما رو ببینه ممکنه دوباره فرار کنه 😔
× پس چیکار کنیم 😟
× الان میام پیشت 😔
دروازه ای باز شد و رونا پیش گودریک رفت .
ـ کجاست ؟ 😟
ـ وسط جنگله ما متوجه شدیم اون به صدا های داخل جنگل خیلی حساسه 😒
ـ چطور به این نتیجه رسیدی ؟ 🤔
ـ یک موش کنترل شده رو فرستادیم داخل جنگل و به منطقه خاصی که رسید هلنا ظاهر شد و موش رو خشک کرد ما هم نتونستیم جلوتر بریم 😔
ـ اون این توانایی رو نداشت 🤔
ـ نیمتاج تو قدرتش رو افزایش داده 😒
هلنا مجددا به سمت روستا میرفت تا کمی خرید کند ، به تنهایی از جنگل میگذشت . پنج راهزن اطرافش بیرون آمدند . گودریک و رونا هم بر روی یک درخت ایستاده بودند و تماشا میکردند .
ـ چی میخواین ؟ 😒
ـ پولتو 😈 تو روستا دیدیم چطور ولخرجی میکردی 😏
ـ من چیز زیادی ندارم 😏
ـ بهت اعتماد نداریم 😈
ـ میدونی ؟ شما ها انگلید 😏 از جون مردم تغذیه میکنید کاروان ها رو غارت میکنید ، وجود شما مایه دردسر مردم این ناحیه هست 😡 شاید با نبودن شما مردم این ناحیه راحتر زندگی کنند 😈
ـ ببنید بچه ها اون داره ما رو تهدید میکنه ...
ـ نمیخواید جوابش رو بدید ...
ـ براتون متاسفم ، عمر شما در همین مکان و در همین زمان به پایان میرسه 😈
ریشه های درختان از زمین بیرون آمدند و به دور پای راهزن ها پیچیدند و آنها را به سمت زمین میکشیدند و سعی میکردند آنها را در زمین دفن کنند ، دزد ها داد فریاد میکردند . و به زمین چنگ میزدند و طلب بخشش میکردند . یکی از دزد ها با تیر کمان به سمت هلنا نشانه رفت به این امید که با مرگ هلنا درخت ها دست از دفن کردن آنها بکشند . تیر رها شد به سمت صورت هلنا میرفت ناگهان تیر از حرکت ایستاد و مقابل پای هلنا به زمین افتاد ، رونا به وجد آمده بود . یکی دیگر از دزد ها با شمشیر پای خودش را قطع کرد تا فرار کند ولی ریشه های دیگر از زمین بیرون آمدند و دست و پای او را گرفتند و او را در زمین دفن کردند .
ـ خیلی قدرتمند تر از چیزی بود که انتظار داشتیم 😐
ـ بیشک با همین فرمون پیش بره بعدا باید به عنوان شکارچی بیافتیم دنبالش 🤦
ـ آره موافقم کارش درست نبود 🙄 ولی متوجه قدرتش شدم ، اون ارتباط قوی ای با گیاهان داره ، این خودش یک توانایی افسانه ای هست که هر کسی اون رو نداره 🙄
ـ رونا این توانایی مال خاندان ریونکلا یا گریفیندور نیست 🙄 گفته بودی شوهرت مال کدون خاندان بود ؟ 🤔
ـ اون یکی از فرمانده های ارشدم بود ، هیچ خصیصه خونی ای نداشته 🙄 یعنی اون ...🙄
ـ احتمال میدم شوهرت یکی از اعضای جدا شده از خاندان استرپلارا باشه ولی فکر میکردم هفت صد سال پیش منقرض شدن 😐
ـ احتمالا اتفاقی مثل خاندان ریونکلا براشون افتاد فقط دختر براشون باقی مونده و نامشون محو شده 😔 اگر میدونستم سعی میکردم تواناییش رو شکوفا کنم 😅
ـ همین کار ها رو کردی که هلنا فرار کرد دیگه 😅
رونا مشتی به پهلو گودریک زد و گودربک از بالا درخت پایین پرت شد ولی قبل از زمین خوردن کنار رونا دست به سینه ظاهر شد .
ـ زود از کوره در میری ها 😂
ـ تا تو باشی شوخی های زشت نکنی 😏
پس از یک ساعت هلنا مجددا به جنگل بازگشت ولی همچنان متوجه حضور دو جادوگر قدرتمند در اطرافش نشد .
گرگ ها با دیدن هلنا زوزه کشیدند و پا به فرار گذاشتند .
ـ فکر کنم خیلی عصبی بوده 😅
ـ آره ، اصلا دلم نمیخواد فکر کنم اولین بار چه بلایی سر اونا آورد 😅
هلنا به خانه اش رسید . رونا و گودریک با تعقیبش خانه او را پیدا کردند . دوست داشت بداند درون خانه چه خبر است . حتی یکی از سوالاتش این بود که هلنا از کی متوجه قدرت منحصر به فردش شده . او آرام روی زمین فرود آمد و به خانه نزدیک شد . درون خانه کاملا ساکت بود تنها صدا سوختن چوب در آن به گوش می رسید .
دو ساعت و نیم گذشت هلنا ناامید از موفق شدن چراغ ها را خاموش کرد و بر روی تختش دراز کشید .
رونا یک ساعت صبر کرد و آرام در اتاق را نیم باز کرد با دیدن بخشی از خانه دروازه ای باز کرد و وارد خانه شد . او به آرامی درون خانه قدم میزد . همه چیز نظم خاصی داشت ، با اینکه خانه واقعا کوچک بود ولی با نظم همه چیز سر جایش بود و اشیا مهم اصلا مشخص نبودند کجا ها هستند . ولی اینها اصلا برایش مهم نبود ، آرام به سمت تخت هلنا رفت ، هلنا در خواب عمیقی فرو رفته بود خیلی خسته شده بود . علاوه بر آن رونا کمی با افسون خواب خواب هلنا را سنگینتر هم کرده بود تا هلنا ناگهان بیدار نشود .
رونا کنار تخت دخترش نشست و شروع به نوازش کردن آن کرد میدانست کار اشتباهی است و ممکن است هلنا بیدار شود ولی دست خودش نبود نمیتوانست جلو خودش را بگیرد . رونا از خانه بیرون آمد و کنار گوریک ظاهر شد .
ـ خب بریم 😔
ـ نمیخوای برش گردونی هاگوارتز ؟ 😐
ـ اگر الان مجبورش کنم احتمالا بیشتر عصبانی میشه و فکر میکنه بازم دارم مجبورش میکنم 😭(نویسنده : به نظر خودم اگر با هلنا رو برو میشد و هلنا میفهمید چقدر دنبالش گشته ، چه احساستی تجربه کرده ، هلنا بر میگشت 😔 بعضی اوقات احساسات ما باعث میشه تصمیمات غلطی بگیریم چه هلنا که از رو خشم تصور کرد ندیدن مادرش کمکش میکنه ، چه رونا که از ترس از دست دادن دخترش تصمیم گرفت دخترش چیزی نفهمه ) به بارون میگم راضی اش کنه برگرده 😒
ـ بارون ؟ ... اوه اون پسره 😏 ... میدونم از سال دوم تاحالا هوای هلنا رو داره 😅
گودریک و رونا به هاگوارتز برگشته بودند . رونا حالش خیلی بهتر شده بود ، حس میکرد سبک شده و میداند دخترش کجاست . او دو سه روز را به همین وضعیت گذراند ولی باز هم دلش برای دخترش تنگ شده بود . او بارون رو احضار کرده بود و بارون به اتاق رونا رفت . رونا پشت میزش نشسته بود و نقشه ای روی میزش وجود داشت .
ـ سلام استاد 😐
ـ سلام بارون 😏 از درس ها چه خبر ؟ 😒
ـ درس ها ؟ ... عم تو تغیر شکل مشکل ندارم 😐
ـ آره ابن درس رو خوب بلدی پس همه چیز حله 😏
ـ بله خانم 🙂
ـ بریم سر اصل مطلب ، من جای هلنا رو پیدا کردم 😏
ـ واقعا چه خوب 😀
ـ جاش رو بهت میگم ازت میخوام دخترم رو برام برگردونی ، اگر این کار رو بکنی یک درخواست تو رو حالا هرچی که باشه قبول میکنم 🙂
ـ انجامش میدم 😌
بارون عازم سفر شده بود او به سمت منطقه باستانی ایلریا می رفت طی دوازده روز مسافرت با جادو به منطقه ایلریا رسید و با کمی جستجو جنگلی که توصیفاتش به گوشش رسیده بود را پیدا کرد او درون جنگل شروع به گشتن کرد . هلنا مشغول رفتن به روستا بود . که ناگهان به بارون بر خورد .
ـ سلام هلنا 😀
هلنا چوبش را در آورد و ریشه ای دست و پای بارون را بست .
ـ از کجا من رو پیدا کردی ؟ چند نفرید ؟ 😡
ـ باور کن فقط من اومدم بجای این کارا یک سلام علیک جای دوری نمیره ها 😣 آخ دستم رو داری میشکونی 😐
ـ من از کسی نخواستم بیاد دنبالم 😡 هنوز نگفتی چطور پیدام کردی 😐
ـ مادرت من رو فرستاد پیدات کنم 😣 ازم خواست تو رو برگردونم 😟
ـ ولی من نمیخوام برگردم 😒 هنوز زوده 🙄😔
ـ مادرت داره از ناراحتی دق میکنه 😟
هلنا ریشه ها را به حالت عادی برگردند . نگاهی به زمین کرد .
ـ من الان نمیتونم برگردم 😒 الان زمان درستش نیست 😔
ـ پس کیه ؟ 🙄
ـ ببین من نمیتونم زیاد توضیح بدم 😔
ـ تو باید بیای ....
ـ نه 😒
ـ تو باید بیای ...
ـ گفتم که نه 😡
ـ تو باید بیای ...
ـ حالت خوبه ؟ 🤨
بارون فقط به رو به رو نگاه میکرد .
بارون فقط به رو به رو نگاه می کرد مدام یک کلمه را تکرار می کرد تو باید بیای . هلنا لحظه ای چشمانش را بست یک حس ترسناک . او خودش بود او جادو سالازار را آن اطراف حس می کرد دقیقا جایی بود که بارون نگاه میکرد ناگهان چیزی در شکم هلنا فرو رفت . بارون چاقویش را درون شکم هلنا فرو کرد . هلنا میدانست که بارون تحت اختیار خودش نیست .
ـ لعنت به تو سالازار 😡
بارون بیهوش شد و به زمین افتاد .
سالازار مقابل هلنا ظاهر شد . با پا کمی بارون را تکان داد .
ـ دیگه استفاده ای نداری شاگرد من 😈
ـ همش زیر سر تو بود 😡
ـ اوه هنوز زنده ای ، بله به دلیلی اینجام 😏 ذهن اون جادو شده بود من از دریچه ذهن اون همه شما رو تماشا میکردم هم تو هم سلنا و هم اون سه تا 😈 وقتی رونا داشت بارون رو میفرستاد دنبالت تو چشمش دیدم چه قابلیتی داری 😈 من نتونستم خالت رو بکشم ولی تو رو قطعا میکشم تا مانع کار هام نشی 😌
چشم های هلنا سیاهی میرفت . با تمام توانش ریشه ها را فرا خواند و سعی کرد سالازار را گیر بیاندازد .
ـ هو هو ، 😅 . فکر کردم من مثل اون راهزن هایی هستم که نابود کردی 😏
ریشه ها هی تاب می خوردند و سعی می کردن سالازار را نابود کنند ولی سالازار به راحتی همه را از بین میبرد با یک صاعقه کوچک شوکی به هلنا وارد کرد . هلنا به زمین افتاد توان بلند شدن از زمین را نداشت . چشمانش کم کم بسته شد و مرد . روح هلنا از جایش بلند شد ، هلنا تبدیل به شبح شده بود
ـ منتظر همین بودم 😏
سالازار با چوبش شبح هلنا را نشانه گرفت و آن بخش از حافظه اش از دانسته هایش در مورد سالازار را پاک کرد . و سپس ناپدید شد . لحظاتی بعد بارون بهوش آمد و با جنازه بیجان هلنا مواجه شد و روح هلنا که او را ملامت میکرد . بارون چاقو را از بدن هلنا بیرون کشید شروع به گریه کردن کرد ، نمیدانست چه اتفاقی افتاده اصلا به یاد نداشت سالازار را دیده فقط میدانست هلنا را کشته و فکر میکرد با ضربه هلنا بیهوش شده . او دیگر امیدی به زندگی نداشت و ....
(نویسنده : هلنا و بارون تبدیل به دوتا از شبح های هاگوارتز شدند . هلنا تبدیل به بانو خاکستری شبح ریونکلا و بارون تبدیل به بارون خون آلود شبح اسلایترین شد . بارون بعد از مرگ به عنوان تنبیه برا خودش ، خودش رو به زنجیر کشید و همه جا با اون زنجیر ها میره)
خب این قسمت هم تموم شد به نظر خودم تو تموم کردن این فلش بک خیلی عجله کردم و خب این آخرش هم میشد گسترش پیدا کند ، نکته دیگه اینکه این فلش بک پایان خوبی نداشت و دلیلش هم ارتباط داشتان با رمان اصلی هری پاتر هست
14 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
زیبا بود.
ممنونم 🙂
بک میدم