6 اسلاید صحیح/غلط توسط: ★𝑯𝒊𝒕𝒐𝒉𝒂★ انتشار: 2 سال پیش 144 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر قشنگم لطفا شخصی نشه :)
خوشحال میشم لایک کنید و کامنت بگذارید🙂♥️
فلش بک به ۱۲ ساعت قبل
...............................................
از زبان هاروهی: نور گرم و ملایم خورشید به صورتم تابید. نور خوشید مانند پرقو ملایم و دلنشین و مانند قهوه تازه گرم بود. آنقدر حس خوبی داشت که کلمهای برای توصیفش وجود نداشت. روی تخت تک نفرهام نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازهای بلند کشیدم و نگاهی به اتاقم انداختم. اتاقم کوچک بود اما مناسب بود.سمت جنوب غربی اتاق تخت سفیدم با پتوی آبی کمرنگ و جلوی تخت میز آینه دار و صندلی بود و سمت راست تختم میز کوچکی وجود داشت که روی آن ساعت کوکی و لامپ کوچکی بود و سمت شمال شرقی در بود و جلوی اتاق کمد لباسهایم بود. گوشی ام را برداشتم و نوتیفی که از طرف دوست صمیمیام، هانا آمده بود را خواندم. چنین نوشته بود:«سلام هاروهی چان!امروز توی کافه همیشگی با بچه ها قرار داریم. میبینمت^^» لبخندی از ته قلب زدم. ما چهارتا دوست بودیم هانا، آنا و میا.
آنا و هانا خواهر بودند و میا دخترعموی آنها بود. آشنایی ما چهارتا توی دانشگاه بود. چشمانم را بستم و یاد آن خاطره افتادم.
فلش بک به زمان دانشگاه: مثل همیشه داشتم به دانشگاه میرفتم که ناگهان از کوچه صدای التماس و گریه سه یا چهارنفر را شنیدم. توی کوچه را نگاهی انداختم و دیدم سه پسر داشتند به سه دختر دست درازی میکردند. ناگهان اخمهایم درهم رفتند و از حرص دندان قروچه رفتم. از همان بچگی کلاس های رزمی شرکت میکردم تا اتفاقی پیش نیاید. به داخل کوچه رفتم و با داد و لحن سرد و ترسناک گفتم:«هوی! شما سه تا ا#س#ک#ل به چه حقی دارین یه همچنین غلطی میکنین؟! بزنم فکتون رو بشکنم؟!» ناگهان پسر اولی که موهای سیاه و ژولیدهای داشت گفت:«تو کدوم خ#ر#ی هستی...»
که ناگهان بوم!!! با پایم به گیجگاهش زدم و بیهوش زمین افتاد. دو پسر دیگر به سمت من هجوم آوردند دروغ چرا ولی از پس آن دو برنمیآمدم. چوبی که کنار دیوار بود را برداشتم و حمله کردم. بعد از چند دقیقه دو پسر دیگر بیهوش زمین افتادند. چوب را سمت دیگر پرتاب کردم و عرق سرد پیشانیام را پاک کردم و لبخندی از خوشحالی زدم. دختر مو جو گندمی(میا)به سمتم آمد و با لحن آروم ولی نگران پرسید:«خانم حالتون خوبه؟! چیزیتون نشد؟!» ناگهان دختر مو طلایی(آنا)زد زیر گریه. با لحن نگران پرسیدم:«چیزی شده؟! اون ا#ح#م#ق#ا کاری کردن؟!» دختری که کنار دختر مو طلایی بود هم موهای طلایی داشت(هانا)با لبخند گفت:«خیر. خیلی متشکرم که کمکمون کردید. من کیتاشیراکاوا هانا هستم این هم آنا خواهرم است او کمی احساسی است. آن دختر هم میا دخترعموی ماست. از کمکتون متشکرم!» لبخندی زدم و با لحن دوستانه گفتم:«منم شیمیزو هاروهی هستم. میگم میخواین باهم دوست باشیم؟» هرسه دختر لبخند زدند و قبول کردند که میا گفت:«ما داشتیم به دانشگاه میرفتیم که این سه تا مزاحم شدند. خوشحالم که بهمون کمک کردید.» سپس لب زدم:«کاری نکردم. بیاین باهم بریم چون منم دانشجوی همون جا هستم» اینگونه هر چهارتامون به سمت دانشگاه روانه شدیم و دوستی ما همانجا آغاز شد.
(پایان فلش بک)
از روی تخت بلند شدم ساعت ۶:۰۰ بود پس حوله ام را برداشتم و به سمت ح#مام رفتم. وان را از آب سرد پر کردم و زیرشرفتم. حس خیلی خوبی داشت. بعد از نیم ساعت از حموم بیرون آمدم. موهای بلند و خرماییام را که به ر#ا#ن#م میرسید را خشک کردم و گوجهای بستم. پوست بدنم کمی گندمی رنگ بود و چشمانم سیاه. به سمت کمد لباسها رفتم و شلوار لی با لباس سفید دکمه دار و گوشیم را برداشتم. صبحانه نخوردم و راه افتادم و سوار ماشین سیاه رنگم شدم و به سمت کافهی همیشگی راه افتادم.
آهنگ im yours را گذاشتم و حرکت کردم. هم زمان که با آهنگ میخوندم به کافه رسیدم. از ماشین پیاده شدم و ماشین را پارک کردم. در کافه را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. بوی قهوه تازه با کتابهای نو و چوب قاطی شده بود و بوی دلنشینی را ایجاد کرده بود. ناگهان دوستانم را روی میز سمت شیشه دیدم و سمت آنها رفتم. هانا و آنا مو های طلایی داشتند ولی هانا چشمانش عسلی بود و آنا چشمانش آبی بود. میا موهای قهوهای با چشم سبز داشت. به سمت میز رفتم و با لحن شاد لب زدم:«سلام بچه ها! چه خوشگل شدین!» و کنار میا نشستم. هانا گفت:«سلام! ممنون هاروهی چان! توهم زیبا شدی. راستی قراره باهم دیگه به سمت جنگل بریم نظرت چیه؟» با تعجب پرسیدم:«کدام جنگل را میگی؟» ناگهان آنا با لحن خوشحال گفت:«همان جنگلی که کارخانهای متروکه در اعماقش هست.» با لحن نگران گفتم:«قراره بریم توی اون کارخانه متروک؟» میا با لحن آروم و شاد گفت:«درسته! اما قرار نیس بریم داخلش فقط از بیرون نگاهش میکنیم.» نفسم را با حرص بیرون دادم چون اگر بخواهم با آنها بحث کنم آخر باید نازشان را بکشم پس گفتم:«آه باشه کی میریم؟» هانا گفت:«ساعت ۱۱:۰۰ میریم جنگل ساعت ۱۹:۰۰ میریم سمت کارخانه.» با تعجب گفتم:«آخه دیوونه ها ساعت ۲۰:۰۰ خطرناک نیست که بریم؟» میا با لحن ناراحت گفت:«خواهش میکنم ما رو با ماشینت ببر. قول میدیم که از توی ماشینت تکون نخوریم. لطفاً.» سپس گفتم:«اوف باشه ولی توی ماشین میمونیم و درهارو قفل میکنیم. درضمن وسیلهای برای دفاع هم میبریم.» آنا گفت:«چرا؟ آه باشه همین که قبول کنی هم زیاده. راستی بیاین یه چیزی بخوریم که دارم می#میرم از گشنگی.» میا لب زد:«آره من میخوام املت سفارش بدم.» سپس گفتم:«ازبس تخم مرغ خوردی مثل تخم مرغ شدی.» هممون زدیم زیر خنده و چیزی سفارش دادیم و خوردیم.
سپس پول غذا را حساب کردیم و سوار ماشین شدیم. خوشبختانه میلهای توی صندوق عقب داشتم پس برش داشتم و دست آنا دادم و حرکت کردیم. ساعت ۱۰:۴۰ بود و به جنگل رسیدیم. بعضی ها با خانواده آمده بودند و بعضیها با دوستانشان. ماشین را جایی پارک کردم سپس هر چهارتامون پیاده شدیم و روی نیمکت کنار ماشین نشستیم. درواقع منتظر شب شدن بودیم تا برویم سمت کارخانه. هانا با لحن آروم گفت:«هاروهی چان میدونی توی اخبار گفته شده توی کارخونه یه خلافکار معروف و حرفهای ک#ش#ت#ه شده راستش برای همین میخواستیم بریم.» سپس با لحن کلافه گفتم:«واقعا که ازتون انتظار همچین چیزی رو نداشتم. یعنی الکی داریم میریم اونجا؟ ایش خدایا» ناگهان آنا گفت:«هارو چان بیخیال دیگه لطفاً» با لحن ناراضی گفتم:«باشه ولی سر قولتون هستین و تکون نمیخورین. دیگه به من نگو هارو» آنا با لحن شیطونی گفت:«هارو چان هارو چان هارو چان» زیر لب گفتم:«ب#یشعور» کم کم هوا تاریک شد سپس سوار ماشین شدیم. آنا میله را در دست گرفت و درها را قفل کردیم و به سمت کارخانه حرکت کردیم.
به دلیل تاریکی هوا کمی ترسیدم؛ اما ادامه دادم. کم کم کارخانه از دور معلوم شد. دور و بر های کارخانه نوار های زرد رنگی بود که به معنای این بود که نریم داخل. ناگهان میا گفت:«وای خدا چقدر خوفه» آنا گفت:« من میترسم بیاین بریم» ومیله را بغل کرد. هانا گفت:«تو خودت موافقت کردی پس ساکت باش» با لحن تندی گفتم:«حالا دیدین؟ میشه برگردیم؟» هانا با کلافگی جواب داد:«آه باشه باشه بیاین برگردیم» سپس برگشتیم. میانه های راه بودیم. داشتیم میرفتیم ناگهان خ#و#ن دیدیم. همه غیر از من جیغ کشیدند. سپس گفتم:«من میرم بیرون رو ببینم شاید یه نفر کمک لازم داشته باشه» ناگهان میا گفت:«نه نه نه!!! من میترسم» هانا گفت:«امم ببینین شاید بترسیم ولی حق با هاروهیه اگه یه نفر کمک لازم داشته باشه چی؟ من با هاروهی چان میرم» بلاخره آنا و میا قانع شدند و من و هانا از ماشین پیاده شدیم و خ#و#ن را دنبال کردیم. هرچه جلوتر میرفتیم خ#و#ن بیشتر میشد و من نگران بودم که نکنه یک نفر زخمی شده باشه هرچی نباشه آدم احساسی زیاد نبودم. جلوتر رفتیم که به قسمتی از جنگل رسیدیم. ستاره ها بیشتر شدند. کنار درختی انگار شخصی افتاده بود. به سمت درخت با ترس قدم گذاشتیم که ناگهان چشمانم از تعجب بسیار باز شد. نمیتوانستم صحنه جلویم را باور کنم. یعنی چه چطور ممکنه؟!
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
موهای میا قهوهایه اشتباهی نوشتم جو گندمی
داستانت خیلی زیباست . یه مشکل کوچولو داره که باید حل بشه . مثلا زمانی که نوشته بودی : با تعجب پرسیدم:«کدام جنگل را میگی؟» . اینجا تو تا «را» کتابی نوشتی ولی بعدش گفتاری نوشتی . باید می نوشتی : «کدام جنگل را میگویی؟» یا «کدوم جنگل رو میگی؟» اینطوری داستان عالی تر هم می شد . هر چند بسیار زیباست من با خوندن کمی از پارت ۵ به داستانت علاقه پیدا کردم .
ممنون قندعسل🫶💕
ولی خب تغییراتی دادم توی پارت پنج به بعد
ولی هنوزم داستان قشنگیه . اگه کاربرای تستچی یکم داستان میخوندن حتما داستانت جزو برترین داستان ها قرار می گرفت . من معمولا از چیزی تعریف نمیکنم مگه اینکه بی نظیر باشه .
ممنون این نظر لطفته عزیزم🫶💕
:)
عه تو داستان من و دوستم هم یکی به اسم هاروهی هست😂💔
عه😂💔
خیر سرم یه اسم جدید میخواستم بزارم🗿📿
بیااا پیوییییی
منتظرم•-•
دوباره بیا
چه خوب بود:)))
(و منی که دارم حرص میخورم چرا تنها نرفت بخواطر ذهنم...)
تنکس:)
😂
بعدی زود تند سریع
چشم :)