
بعد از قرنی قسمت جدید رو دارم میزارم
سه روز گذشت ، گروه ریونکلا و هافلپاف با هلکا هافلپاف کلاس معجون سازی داشتند . درس امروز آنها یک نوشدارو فوق العاده سخت بود . با توجه به کتابی که از روی آن میخواندند سه صفحه دستور العمل ساخت بود و اشتباه در اجرا هر خط موجب خراب شدن معجون و تغیر خاصیت میشد . هلنا شروع به درست کردن معجون کرد . زیر دیگ سربی را روشن کرد . یک برگ مهر گیاه را با پنس گرفت و آرام در دیگ بالا پایین میکرد تا اینکه برگ شفاف شد و محتوا دیگ سبز شدند . هلنا شروع به ریز کردن ریشه گیاه افسنتیون کرد پس از ریز کردن کامل آن ، آنها را به دیگ منتقل کرد و با ملاقه شروع به هم زدن کرد هفت با در جهت ساعت ، سه بار در خلاف جهت و مجددا یک بار در جهت ساعت . هلنا شروع به کوبیدن و له کردن تکه ای از بال تسترال شد و آن را کاملا له کرد و آن را وارد دیگ کرد دیگ کاملا قرمز شده بود . پس از اضافه کردن بیست مورد دیگر ، او سه قطره از زهر افعی شاخدار را وارد دیگ کرد و هفت انکبوت سمی را خشک کرد و شروع به کوبیدن آن کرد و همه را پودر کرد . آنها را نیز به دیگ اضافه کرد و کل محتوا دیگ به رنگ بنفش در آمد ، هلنا شروع به هم زدن کرد ۳۵ بار در جهت ساعت و ۲۸ با در خلاف جهت ساعت و سپس چوبش را بالا معجون تکان داد و معجون به رنگ نارنجی تغیر رنگ داد .
هلنا با ملاغه کمی از معجون را درون شیشه ای ریخت و به سمت هلگا هافلپاف رفت . هلگا به دقت به معجون نگاه می کرد . کمی شیشه را چرخاند . ـ رنگش و وزنش کاملا درسته 😏 هلگا شیشه زهر را از قفسه ای فرا خواند و مقداری از آن را درون شیشه ای ریخت . سپس پادزهر هلنا را به آن اضافه کرد . زهر به سرعت بخار شد و با دودی سیاه یک جمجمه ساخت و متلاشی شد . ـ این پادزهر بی نقص و بسیار موثری هست 😏👏👏👏 .... هرچند مادرت این معجون رو تو یک پنجم زمانی که تو درست میکنی درست میکنه 😅 ـ بله امروز هنرنماییش رو دیدم 😒 ـ اوه بیخیال داشتم شوخی میکردم 😅 حتی رونا هم از اولش اینجوری نبوده 😏«دروغ گفتم آروم بشه 🤦» ... آهای داری چیکار میکنی 😱 دود همه جا را گرفته بود یکی از دیگ ها آتش گرفته بود و ذوب شده بود و میز را آتش زد . هلگا و هلنا هردو به سرعت با فراخوانی آب آتش را خواموش کردند .
ـ آقای الکساندر لطفا از این به بعد مطابق دستور العمل گفته شده عمل کن 😡 به عنوان جریمه امشب این کلاس رو تمیز میکنی 😤 ـ ببب...للل... هه خانم 😅 ـ واکنش خوبی بود هلنا 😏 ـ دست خودم نبود 🙄 ـ خرابش نکن 😌 ذهنت ناخودآگاه واکنش نشون داد 😏 و سرعت خوبی داشت 😌 اگر بجای مهارت های ریونکلا رو مبارزه تمرکز میکردی الان هم سطح مرلین تو مبارزه میبودی 😏 همه چیز همیشه توانایی منحصر به فرد نیست مهارت خیلی مهمتره 😏 ـ ممنونم استاد 😔 ـ درضمن نگو که این رو بهت گفتم ، مادرت خیلی نگرانته و خیلی دوست داره ، پیش ما همش از تو حرف میزنه و قلبش به درد میاد وقتی ناراحت از کلاسش میزاری میری ، یا بجای اینکه به خودش چیزی بگی به شوهرخالت میگی 😏 ـ آآاا ... اون ... آها ... متوجه شدم 🙄 «ولی ناراحتی من رو چرا کسی نمیبینه 😡»
نوبت به کلاس دفاع در برابر شرارت رسید که با اسلایترین ها برگزار میشد . گودریک برای انجام ماموریتی بیرون رفته بود به نظر می آمد مشکلاتی به وجود آمده که تیم کاراگاهان موفق به حل آن نمیشدند . بنابرین پروفسور ابیگیل کلاس را اداره می کرد . مرلین ، بارون و هلنا نزدیک هم نشته بودند . درس امروز آنها تئوری بود . برسی جادو های سیاه و انواع طلسم شکن ها . جادو های سیاه به دسته های مختلف آسیب زا ، مطیع کننده و مهر و موم کننده تقسیم میشد و هر یک ضد طلسم های خاص خودشان را دارند . درس برای هلنا بسیار حساس می آمد و بسیار مهم بود خاله اش مهر و موم شده بود بنابرین نیاز به یک ضد طلسم در این ضمینه داشت البته بقیه ضد طلسم ها هم کاربردی و مفید بودند ولی هدف الان نجات النا بود . طلسم ها بجز طلسم اسیب زا هریک مانند یک زنجر که به انتها آن قفلی وصل شده عمل میکردند .چیزی که در کتاب آمده بود کلید خام بود و در یک بخش خاص میبایست رمزی وارد میشد تا کلید قفل را باز کند و شخص را از بین مهر آزاد کند .
ـ تو هم به همین دقت میکردی دسته ؟ 😔 ـ آره خیلی این مبحث رو دوست داشتم 🙂 ـ چطور مباحث دیگه که جالبتر بودن 🙄 ـ من میخوام برم یکمی استراحت کنم بعدا میبینمتون 🙂 هلنا از دوستانش خداحافظی کرد و به سرعت به سمت خوابگاه ریونکلا رفت و سریعا به تختش رفت . روی تختش نشست و روی توانایی حسی اش تمرکز می کرد . حدود دو ساعت را به همین شکل سپری کرد . سرش مثل نبض میکوبید و درد میکرد . بیخیال شد و روی تخت دراز کشید ، زمان زیاد نگذشت که خوابش برد . باز هم از جسمش جدا شده بود به اطرافش نگاه کرد . کسی اون اطراف نبود . فقط به سمت بالا رفت ، او مجددا به سراغ مجسمه النا رفت ولی اینبار نمیتوانست وارد ذهن النا بشود . ظاهرا النا خودش آنجا نبود . پس بالا رفت و به دنبال نور النا میگشت ، نور النا و گودریک در کنار هم بود هلنا مستقیما به سمت نور ها رفت . النا مشغول تماشا مبارزه گودریک و جادوگر سیاه پوش بود . ـ سلام خاله 🙂 ـ سلام هلنا 😉 فعلا بیا از مبارزه لذت ببریم 😏
جادوگر به سمت گودریک مدام شلیک های آتشین می کرد و گودریک درون سپری که ساخته بود فقط تماشا می کرد . ـ به نظرت پات رو از گلیمت درازتر نکردی ؟ 😔 ـ کاراگاهات حریف من نشدن چرا فکر میکنی تو میشی 😏 ـ خب بیا ببینم چیا بلدی 😔 دوست دارم بدونم جز حرف زدن کار دیگه ای هم بلدی 😏 گودریک از درون سپرش بیرون آمد . آهسته به سمت جادوگر می رفت . جادوگر طلسمی رونه گودریک کرد ولی گودریک تنها با تکان دادن سرش جا خالی داد و با چهره ای که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده به جلو حرکت می کرد . گوریک طلسمی به سمت جادوگر فرستاد و جادوگر بیست متر به عقب پرتاب شد . ـ متوجه هستی که الان برای عذرخواهی و فرار خیلی دیره درسته ؟😒 گودریک همینطور به سمت جلو میرفت و مردم هم مشغول تماشا بودن. . جادوگر به سختی روی پایش ایستاد . چوبش را به سمت گودریک گرفت و گلوله آتشی به سمت گودریک فرستاد . گودریک با چوبش کنترل آن را در دست گرفت و آن را چرخواند و مجددا به سمت جادوگر پرتاب کرد . رو به رو پای جادوگر منفجر شد و جادوگر نقش زمین شد . ـ خوش شانسی که من آدمکش نیستم 😏 دو کاراگاه کنار گودریک ظاهر شدند و بازو های جادوگر را گرفتند و ناپدید شدند .
ـ خب پس دوباره تونستی وارد این حالت بشی 🙂 ـ خاله چرا من فقط موقع خواب میتونم وارد این حالت بشم ؟ 😟 ـ به نظرم داری خیلی به خودت فشار میاری 😒 «در اصل به این خاطره که روحش ناپایدار شده ، اون تمام توانایی های ریونکلا رو داره ولی بخاطر زخم هایی که روحش برداشته نمیتونه فعالشون کنه 😔 برای اینکار نیازه که رابطش با مادرش خوب باشه 😔 » ـ یعنی باید چیکار کنم 🙄 ـ به نظرم من نمیتونم کمک زیادی بهت بکنم ولی یک نکته کلیدی روبهت میگم ، این کار نیاز به آرامش داره 😏 وقتی خوابیدی بیشترین میزان آرامش رو داری 🤔 ببین چی تو بیداری باعث میشه آرامش نداشته باشی 🙂 ـ هوم ممنونم 🙄... فکر کنم فهمیدم باید چیکار کنم 🙂 ـ خوشحالم که فهمیدی 😉(نویسنده : متاسفانه اشتباه فهمیده 🤦)
هلنا بیدار شد . حس میکرد متوجه اینکه چه کاری باید انجام بدهد شده . او به اتاق ضروریات رفت ، با اینکه میدانست مادرش میفهمد او به کجا رفته ولی او اهدافی داشت . پس از رسیدن به به اتاق ضروریات لحظه ای فکر کرد تمام وسایلش درون کیفی آماده شده بود و سپس نمیتاج مادرش رو سر هلنا قرار گرفت . ـ مادرم بدون اون هم چیزیش نمیشه ولی من به این احتیاج دارم تا توانایی هام رو کامل کنم 😔 هلنا کیفش را در دستش گرفت . ناگهان در اتاق ضروریات باز شد و رونا وارد اتاق شد . آخرین بار دخترش را دید و هلنا نگاهی به صورت مادرش کرد و با جسمیابی از هاگوارتز فرار کرد . (نویسنده : نکته اول ، دوستان تو اتاق ضروریات قوانین با کل هاگوارتز فرق میکنه و اونجا میشه جسمیابی کرد ، نکته دوم اینکه النا اون جمله رو به هلنا گفت تا هلنا با مادرش آشتی کنه رابطی صمیمی تری با مادرش داشته باشه و اینجور روحش ترمیم بشه و آرامش بدست بیاره ولی نتیجه ای که هلنا گرفت اینه که مادرش مخل آرامشه برای همین ازش دوری کرد که بدترین تصمیم اون بود😔)
هلنا درون یک جنگل زیبا ظاهر شد . ـ پوف دلم براشون تنگ میشه ولی این تنها راهه 😟 هلنا چوبدستی اش را در آورد و شروع به چرخاندن کرد و درختی که آن نزدیکی بود خانه ای ساخت . سه ساعت وقتش را گرفت . واقعا دلش ضعف کرده بود وارد جنگل شد و دنبال خوردنی میگشت . او مقداری میوه پیدا کرد . و از آن خورد . هلنا متوجه تحرکاتی در اطرافش شد . هف گرگ او را محاصره کرده بودند . ـ ببخشید بچه ها ولی من اصلا غذا خوشمزه ای نیستم 😉 هلنا چوبش را تکان داد و ریشه های درختان همچون شلاق گرگ ها را نوازش میکردند و گرگ ها فرار رو به قرار ترجیح داده و دور این طعمه به ظاهر خوشمزه را قلم قرمز کشیدند . ـ خدا حافظی یادشون رفت 😂 هلنا همینطور مشغول گشتن درون جنگل شد . کسل کننده بود قطعا جنگل تاریک اطراف هاگوارتز چیز های دیدنی تری داشت .
هلنا موتوجه یک روستا خارج از جنگل شد . او اکنون میتوانست غذا مورد نیازش را از روستا تعمین کند . او وارد روستا شد . به دنبال چیز هایی که نیاز داشت بود . او به اولین مغازه ای که بوی نان از ان می آمد رفت . ـ ببخشید یک دونه نون میخواستم 🙂 ـ چی ؟ 🤨(نویسنده : زبون هم دیگه رو نمیفهمند ) ـ گفتم نون میخوام 😐 «یعنی زبونم رو نمیفهمه 🤦» هلنا با اشاره به نان ها اشاره کرد و دست یک را نشان داد و سپس به خودش اشاره کرد . ـ آها پس یک دونه نون میخوای 🙂 مرد نان را به هلنا داد و هلنا یک سکه نقره ای به مرد داد . مرد هی سکه را ورانداز می کرد میدانست ارزش پول بیشتر از نان است ولی نمیدانست چقدر . هلنا هم بی تفاوت از پیش نانوا رفت . برایش عجیب بود راهی برای ارتباط با مردم روستا نداشت . هلنا کمی جلوتر کمی شیر خرید و به سمت جنگل برگشت او وارد خانه ای که با درخت ساخته بود شد . چوب به شکل میز و تخت و صندلی در آمده بود . و شروع به خوردن نان کرد ، هفت ساعت از وقتش رفته بود . برایش عجیب بود . چقدر زمان زود گذشته او بسیار خسته شده بود و اصلا توان کاری نداشت و بعد از خوردن غذا خوابید .
خب اینم پایان این قسمت امیدوارم خوشتون اومده باشه 🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!