
خب تستچی این یکی رو من همه چیشو تغریر دادم یه داستان کاملا متفاوت پس لطفا منتشرش کن..... امید وارم خوشتون بیاد برید بخونید
روزی روزگاری پسری بود که خیلی دوست داشت همراه لیدی باگ و کت نوار با دشمنان بجنگن... همه تکنیک های مبارزشون رو حفظ کرده بود..... هر وقت نماز میخوند و عبادت میکرد از خدا میخواست که آرزوش رو برآورده کنه....
در یک روز بارانی پسر قصهی ما رفت بیرون از خانه تنهای تنها..... در همان لحظه رعدوبرق آمد و صاف خود به پسر بچه (پایان 🙂🙂)................ شوخی کردم از اینجا به بعد از زبان پسر بچه....
به هوش آمدم.... همه چیز تار بود.... یکهو به خودم آمدم ودیدم دارم سقوط میکنم........ اما یک چیز عجیب بود یادم نمیاد چرا دارم سقوت میکنم.....
یکهو یه نفر با لباس قرمز بهم نزدیک شد.... انگار داشت پرواز میکرد......... وقتی واضه تر شد چشام چهار تا شد...... لیدی باگ؟؟؟..... اون منو گرفت و برد پایین... گفت که بیشتر باید مراقب خودت باشی........ و رفت
هنوز تو شک بودم..... چجوری فارسی حرف میزنه..... یکهو یه صدایی توی گوشم آمد.... میگف....... دعای تو مستجاب شده..... تو حالا در اینجا زندگی میکنی...... تا میخواستم بگم تو کی هستی... صدا محو شد...... لاعقل میدونستم باید چیکار کنم.... هاگ ماث که...... چی چرا یادم نمیاد کی بود.... نهههههههه..... خوشبختانه بقیه ی چیز ها یادمه...
با خودم گفتم... اول باید برم پیش مرینت اون حتما کمکم میکنه..... با هزار بدبختی آدرس شیرینی دوپن رو پیدا کردم....... یه لحظه با خودم گفتم... برم تو چی بگم بگم من از یه جهان دیگه اومدم اونم حرفمو باور کرد..... رفتم تو... سلام کردم گفتم شما شاگرد نمیخواید؟ من هیچ جایی ندارم... در ازای جای خواب و غذا براتون کا میکنم..... (همهی اینا رو با گریه و زاری گفتم).... اونا هم قبول کردن........
چون از قبل یکم شیرینی پزی بلد بودم بدون معطلی شروع به کار کردم تا شب کار کردم.... بعد اون رفتیم شام بخوری که مرینت از دیدن من تعجب کرد....... مامان بابای مرینت همه چیز رو براش توضیح دادن.... ولی اون هنوز مشکوک بود.......
من تو زیر زمین خوابیدم..... صبح زود بیدار شدم (زود تر از مرینت) بعد از نیم ساعت مرینت اومد پایین..... گفت بیا بالا کارت دارم...... (به چخ رفتم).......
گفت تو کی هستی و از کجا اومدی.... اصلا اسمت چیه (اگه اسم واقیمو بگم بیشتر مشکوک میشه پس گفتم) اسمم جیه جیم لیک..... داشت میپرسید که از کجا اومدی که بنگ یه صدای انفجار از اونور شهر اومد.... مرینت گفت من میرم به مامان بابام در مورد نونوایی یه چیزی بگم سریع میام تو همینجا بمون......
گفتم حالا فرست عالیه که جعبه میراکلس رو پیدا کنم..................
داشتم میگشتم که یک هو یک جای اتاق نورا نی شد... گفتم حتما جعبه است... رفتم دیم آره جعبه بود اما این رفتارش غیر عادیه چون جعبه هیچوقت نمیدرخشه برداشتم خواستم معجزه گر گاو رو بردارم که یکهو وسط جعبه باز شد ( درست بین معجزه گر کفش دوزک و گربه سیاه.........
ببخشید جای هیجانی کات کردم تا قسمت بعد خدانگه دار} 😘😘😘😘 اگه خوب بود بگیدربازم بسازم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییی بود
عالی بود پارت سه رو بزار♡{¤▪︎}
عالی بود
همه گوش کنید پارت بعد 4 روز که ثبت شده و همین که ناظران ببننش منتشر میشه و پارت بعدشم با فاصله سه روز در صف انتشاره
پارت بعد رو بزار زود
داستان خیلی خیلی خیلی خیلی خوبی بود لطفا ادامه بده
پارت بعددددددد
ادامه ادامه یه پارت فایده نداره
عاعاااااااالییییییییییییی قسمت بعد
مورگانا ملوم نیست حذب باده یه دفه بد ترین شخصیت منفی است یه دفه از شخصیت خوب هاست آخه فاز کارگردان چیه؟ میدونی بهم بگو ..... و جهت اطلاع 2 پارت بعدی با فاصله 3 روز در حال انتشار است
پسری یا دختر 🎃
خودت چی فکر میکنی؟
دختر