
میشه منتشر کنی😁🖤
همه جا پر از همهمه بود. همه به سمت موعودگاه تاریک میرفتند. همه امید داشتند که سرنوشت جادوییشان به بهترین نحو ممکن مشخص شود. کاندید های جادوی متشکل از بزرگترین خلاف کار جادویی،خسیس ترین مرد شرقی و پاک ترین جادوگر نسل بود. با اینکه مردم میدانستند با انتخاب گریندلوالد ممکن است همه جادوگران و مشنگ ها قتلعام شوند اما امید داشتند که او بتواند زندگی زیباتری برایشان بسازد. چند دقیقه قبل از آنکه هنری و کارلا از کنار پله های بلند روی کوه رد شوند نماینده قبلی اعلام کرد که چیلین قرار است نماینده بعدی را انتخاب کند. همهی اعضای ارتش دامبلدور نگران بودند چون همه کیف هایی به دست داشتند که ممکن بود چیلین واقعی آن تو باشد اما چیلین مرده دست نماینده بود و این یعنی گریندلوالد شانس برد داشت.
اگر یکی از آنها ۸ نفر ثابت نمی کرد که چیلین انتخاب کننده مرده است و چیلین واقعی دست یکی از آن پاک سرشت هاست،ممکن بود سرنوشت جادویی شان به کل خراب شود. تنها کسی که در این میان می توانست به آنها کمک کند کریدنس بود. کریدنس ابلفورث دامبلدور کسی که در جبهی تاریک بود اما همه امید داشتند که هنوز هم روشنایی هر چند اندکی درونش مانده باشد. کارلا و هنری هر دو دسته کیف را گرفته بودند انگار کسی می خواست آن را به دزدَد. درست بود ارتش گریندلوالد می خواستند آن کیف را بگیرند اما باز هم این همه امنیت درست نبود. کارلا به بالای پله ها نگاه کرد انگار میخواست میان آن همه مردم کسی را پیدا کند و صد البته که آن را هم پیدا کرد شانه هنری را گرفت و باعث ایستادن او شد. رو به هنری گفت:دیگه باید برم! انگار مأموریت ش شروع شده بود. هنری سری به نشانه ی تائید تکان داد و بعد از آنکه کارلا دسته ی کیف را ول کرد،محکم تر کیف را در دستانش گرفت و به راهش ادامه داد.
قراره بود همه ی محفل کنار پل معلق قرار بگیرند تا به مراسم تعیین نماینده بروند. کارلا بعد از تلپورت کنار کریدنس قرار گرفت. درد میکشید،کریدنس درد میکشید! رفتنش از این دنیای فانی نزدیک بود و کارلا و پدرش این را به خوبی میدانستند. کارلا دستهایش را روی شانه های کریدنس گذاشت. کریدنس با مظلومیت و نگاهی آتي از درد به کارلا نگاه کرد. کارلا زیر گوش کریدنس حرف میزد:می خوای کمکت کنم کریدنس!؟ کارلا با هر کلمه که به زبان می آورد از ترس افراد گریندلوالد به اطراف نگاه میکرد و محتاط بود که نفهمند او با کریدنس صحبت میکند. کریدنس نگاهی نگران به کارلا انداخت:کارلا!؟نباید اینجا باشی،میبیننت!
کارلا با ترس اما شجاعانه ادامه داد:کریدنس،فقط تو میتونی کمک کنی که همه نمیریم! کریدنس با دقت به حرف های کارلا گوش میداد،دلش می خواست حداقل بداند که یک روز دیگر برای اعتراف عشقش زنده است اما ققنوس ش داشت می سوخت و بدنش داشت سیاه میشد. کریدنس سرش را پایین آورد و بعد از گرفتن نفسی دوباره به چشمان کارلا خیره شد:همه سعیمو میکنم کارلا. مطمئن باش اگه مرگی در کار باشه،همه با هم میمیریم. کارلا نفس آسوده ای کشید و از حرفی که کریدنس زد کمی ترسید. بلند شد و دست کریدنس را گرفت:میبرمت بالا،بوتان خیلی پله داره. بعد از مقرر کردن کریدنس،کارلا دوباره بل گفتن وردی درون سرش از بالای کوه به پایین کوه جابه جا شد. کنار پدر خوانده و بردار پدر خوانده ش قرار گرفت:کریدنس با ماست!....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی جالب نوشته بودی
ممنون