PART2
یه چی پرید سمتمو که یدفه جیغی کشید . دیدم بابا یه چوبی تو یه جایی از هیولا فرو کرده . هیولا پرید سمت بابا . اومدم بلند شم دیدم پام گیر کرده . سرمو بلند کردمو دیدم که هیولا بابارو تو دهنش داشت و می داشت میخوردش .یدفه دندوناشو کرد تو بابا و خون. یسره بابا رو خورد . پامو در آوردم شمشیرمو برداشتمو به سمتش رفتم. خونم داشت می جوشید . اونم اومد سمتم و بم ضربه زد بالا سرم اومد. اشهد و خوندم چشمامو بستم که ...
یهو یه مایع گرم پاشید روی صورتم . چشممو باز کردم . با دیدن فردی با زره سیاه و یه علامت قرمز خفاش جا رو خوردم . ماسکشو در آورد . با اولین نگاه شناختمش . خودش بود. -ا ا الکس - -خوب شناختیا- یهو یادم اومد بابا مرده . رفتم بالای هیولا . اشکی از گوشه چشمم پاشید . -بیا کمک کن بابارو در بیاریم- خنده ای کرد: -اسمه این حیوونه اسدیه .البته من فقط بهش میگم بقیه رو نمیدونم . توش اسیده بابا الان حل شده رفته - -خب بیا اونو دفن کنیم- -نوچ- -چرا؟- برای طبیعت ضرر داره- به یه درخت تکیه دادمو اشک ریختم . فکر نمی کردم بابا بمیره. منم کاری نتونم بکنم. -اومده بودید دخترای شاهو پیدا کنید؟- دماغمو بالا کشیدم: -ا ا اره- -پاشو خرس گنده- دستمو کشید . رفتیم طرف اسبامون با دیدن اسبش پرام موند خودم ریختم. اسبش مثل خودش ولی بدنش سیاه بود. موهای سفید ، بدن کامل سیاه ولی با چشمای سفید کامل سفید. -اینو از کجا پیدا کردی - -یه اسب مریض معمولی بود . با جادو درمانش کردم و این شکلی . زیبا نیست؟- مال منم میتونی - -پررو نشو- -تورو خدا - -احتمال داره اسبت بمیره - -اشکال نداره بکن - -باشه چه ظالم- دست کرد توجیبش و
یه کیسه چرمیه مشکی کوچولو در آورد . از زین اسبش یه هاون در آورد و کلی برگو سبزی این جور چیزا. پودرو از اون کیسه ریخت توی هاونو با گیاها کوبید . یه وردی خوندو ریختش مخلوطو تو ظرفو روش آب ریخت داد اسب . -یه طناب بده - یه طناب بهش دادم اسبو پاهاشو بست . -دور شو - رفتم عقب یهو اسب افتاد. -چی شد....- یهو اسبه پرید شیعه های بلند می زد و لگد مینداخت منم جفت کردم بعد سه دقیقه نشست . -تغییری نکرد ...- یهو یه نوری اومد از اسب . چشمامو سریع بستمو دستمو جلوی نور گرفتم . چشمامو باز کردم دستم نمیزاشت نور بهم بخوره . الکسو دیدم که زل زده به اسب نورانی. چشاش نمیسوخت نور رفت . به اسب نگریدم و - پشماااااام - اسبه چه چیزی شده بود موهای طلایی بدن سیاه با چشمای کامل سبز .
-تو جادو بلدی ؟- -هه یکی از جادوگرای ارشدم اما از اون خوباش نه از اون بدا - -بدا ؟- -نمونه اونی که شهزاده هارو دزدیده - -چه جالب- -دارم میرم اونو بکشم - راه افتادیم رفتیم تا به یه کلبه ترسناک رسیدیم -خودشه- -چی خودشه؟- -خونه جادوگره- -بریم توش - رفتیم تو تاریک بود یهو یکی دهن الکسو گرفت اونم تویه حرکت دستشو کند و اون جیغ بلندی کشید . جادوگره با یه دست کنده شده اومد سمتم که الکس گرفتش -سرشو ببر- -باشه- شمشیرو ور داشتمو فرت سرشو زدم . آتیش روشن کردو یه راهرو دیدیم یه مشعل برداشتیم و سمتش رفتیم تو راهرو به یه در رسیدیم درو باز کردیم آتیشو گرفتیم سمتش -به ما کار نداشته باش- آلیس بود (از اینجا چون چهار تان اوله هرکدوم یه علامت میزارم . الکس:á تام:t مارگارت:m آلیس هم:ã(شبیه آ هست))
á:نگران نباشین خودییم
(🗿:بنگرید وقتی ( و ) میان یعنی منم وقتی { و } میاد تودلشونه و [ و ] یعنی یه کاری انجام میدم در حین حرف زدن ) ã:کی هستین شما ? á:من الکساندر فرزنده اععع[رو به من آروم گفت ] اسم بابا چی بود ؟ t:ازش نپرسیده بودم á:خااااااک [بلند] اعع فرزند بابام اینم داشیمه مارگارت خندید m:فرزند بابام هههه á:بیا بریم تام ã:آغا این خواهر من کم داره ببخش m:دستارو فقط بازکنین من با آجیم کار دارم ã:بخواب بابا حوصلم سر رفت دستاشونو باز کردم t:خفه شین ده اه ã:ببخ... t:خفه پاشین بریم فقط دوتا اسب داریم باید سریع بریم اینجا جای خوبی نیست جنگل تاریکه شباش عند ظلماته. اومدیم بیرون و متاسفانه شب شده بود #álex رفتیم داخل خواستیم بخوابیم که دیدیم تخت یکیه . شازده های خوشگل رو تخت خفتن تام رو دیدم روی یه مبل داغون خفته منم طبق عادت روی یکی از چوبای درخت بیرون خونه دراز کشیدمو غرق فکر شدم . تقریبا دو ماه میشد که از اون آموزشگاه لعنتی و اون استاده آشغالش راحت شده بودم هیی . طبق عادت لباسامو کندم و از اون چوبه آویزون شدم . یک ماهی میشه اینجوری میخوابم (🗿:بلایک بای)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه تو مسابقه ام شرکت کنین؟
ادمین پینننن؟