10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Lonewolf انتشار: 2 سال پیش 26 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
Slam این یه دستان کوتاه از یه افسانه ژاپنی هست امیدوارم خوشتون بیاد
روستای ناکانری جای که من زندگی میکردم
من تاکازو پسری بودم که تو یه خانواده فقیر به دنیا اومدم
زندگی آنچنانی نداشتیم ولی شاد و خوشحال بودم
خوب یادمه بهار بود وقتی که شکوفه های گیلاس خود نمای میکردن
یکی از تفریحات اون زمانمون ابن بود که با شمشیر های چوبی همدیگرو دنبال کنیم.ولی هیچکس حق نداشت بیشتر از مرز روستا بره چه بزرگ و چه کوچیک
کاری که آرزوی تمام بچه های روستا بود
ولی داستان های ترسناکی در مورد این کوهستان بود
داستانی مثل اشباح سرگردان و روح های خبیث
صبح بود که ناتارو و ایکی اومدم که منو صدا کنن با عجله داشتم از خونه میزدم بیرون که صدای مامانم اومد که
مراقب خودم باشم یا زیاد دور نشم
مثل هروز حرف های تکراری دقیقا مثل هروز بدون اینکه حرف مادرم تموم بشه رفتم تو کوچه همین که رسیدم ناتارو یه پس گردنی بهم زد عادت داشت که با هرکی صمیمی شد باهاش اینکارو بکن
بعد از کمی احوال پرسی و دعوا کردن با ناتارو
گفتم امروز چیکار کنیم
سکوت عجیبی کردن
حرفمو تکرار کردم امروز چیکار کنیم
که ایکی با صدای آروم گفت من باهاش مخالفم
هین که ایکی اینو گفت ناتارو از کوره در رفت و گفت همه بچه ها تو روستا به ما میگن ترسو
این حرفو که زد فهمیدم که چیکار میخوان بکنن
چرا زودتر نگفتی
ناتارو:خوب فکر کردم نمیزاری بریم و ماهم نتونستیم ترو تنها بزاریم
با نگاهی به ایکی گفتم باشه منم میام
چون ایکی باهوشترین دختر روستا و منطقی ترن بود اگه اون قبول کرده پس من کله خرابم میام
بچه ها که این حرفو شنیدن از خوشحالی بالا و پایین پریدن
خوب وسایل آوردیم
وسایلی که لازم داشتیم یه پارچه که اسم گروه نوشته)
بودیم که مدرک باشه یه خنجر و کمی گوشت گاو برای
(اشباح
ناتارو یه پارچه از پشتش گذاشت زمین تمام وسایل آماده بود
به سمت کوه به راه افتادیم تو راه ایکی با یکی از دخترای دیگه روستا کمی حرف زدن ولی ما نفهمیدیم که چی گفت
بعد از چند دقيقه به مرز روستا و کوه رسیدیم کلی تابلوی خطر اونجا بود و یه تابلوی که روش نوشته بود ایکاری (از پدرم شنیده بود که اسم سازنده روستا رو روی روستا گذاشتن)
همه خشکشون زده بود آب دهنمو دادم پاین و حرکت کردم اونهام پشت من اومدن اوایل چیزی خواصی نبود بغیر از شوخی که ناتارو میکرد تا مارو بترسونه
یک ساعت از حرکت ما گذشته بود باید تا پله ها معبد متروکه میرفتیم پارچه که آوردیم میبستیم و برمیگشتیم
یهو وایسادم
ایکی:چیزی شده
ناتارو: باخنده*نکنه ارواح تسخیرت کردن
بدتر
وقتی خط چشم منو نگاه کردن شوکه شده
نه ارواح نه جسد ترسناکتر یه دوراهی
بله یه دوراهی جلومون بود ولی هیچکدوم از بچه ها که
به کوهستان رفته بود راجب دو راهی حرف نزده بود
یعنی تمام اونا داشتن دروغ میگفتن
نمیدونستیم چیکار کنیم برگردیم ولی تا اینجا اومدیم نمیشه
ایکی:گفت من شنیدم معبد تو غرب کوهستان پس از راست میریم
و این یه کلمه به ما امیدی عجیب داد دلیلی برای حرکت
با سرعت حرکت کردیم ظهر بود باید زود برمیگشتیم
ده دقیقه
نیم ساعت
یک ساعت
سه ساعت حرکت کردیم ولی آخرش خودمونو تو درختا و سنگای پیدا کردیم که هیچ شباهتی به معبد نداشتن
ما گمشده بودیم برگشتم که ببینم از کجا اومدیم ولی هیچ ردی نبود
سه تا بچه تنها وست ناکجا آباد ایکی افتاد زمین که ناتارو کمکش کرد بلند شه هر دو داشتن از ترس میلرزید
هیچ کاری بجز منتظر کره نجات موندن نمیتونستیم بکنیم و یعنی باید تا شب یه جا باشیم رفتم به یه سنگی تکیه دادم همه جا سکوت بود چشمامو بستم ناگهان با صدای از جام پریدن هوا تاریک شده بود
وقتی به سمت صدا برگشتم ناتارو میخواست با خنجر آتیش روشن کنه ولی نمیشد رفتم سمتش و کمی حرف زدیم که ایکی صدامون کرد صداش عجیب بود
وقتی رفتیم سمتش انگشتش یه چیزیو نشون میداد انگشتش به سمت نوری تو دل تاریکی اشاره کرد اولش فکر کردم که دارم اشتباه میبینم ولی وقتی ناتارو گفت که شمام اون نورو میبینید فهمیدم که خیالات نیست
حسی بهم میگفت نرو ولی خنجر از ناتارو گرفتم آروم به سمت نور رفتیم وقتی بهش رسیدیم هیچکس نبود
فقط یه فانوس که روی یه تخته سنگ گذاشته شده بود ترس کل بدنمو گرفت صدای پا از پش اومد فکر کردم ناتارو ولی اون کنار من بود برگشتم اینور ایکی هم بود پس اون کی بود که داشت میومد
احساس کردم دست سردی روی شونم هست با لبخندی آکی از ترس آماده مرگ شدم وقتی میخواستم برگردم ایکی جیغی آروم زد
دیگه تموم شد که
اون. اون یه پیر مرد بود
فانوس برداشت و با اشاره دست به ما گفت که دنبالش بریم میخواستم نرم ولی تنها راه خروج بود با فاصله کم پشتش حرکت کردیم همیشه میخندید
کمی که گذشت یهو پاچه ناتارو که به پشتش بسته بود باز شد و پارچه گروه و گوشت افتاد زمین پیر مرد برگشت و به چشمش به تیکه گوشت قفل شد گوشتو از زمین برداشتم و با ترس به سمتش گرفتم
آروم به سمت اومد و گوشتو ازم گرفت
با خم کردن سرش ازم تشکر کرد و برگشت با صدای عجیبی گوشتو خورد
فکر کنم خیلی گرسنه بود بعد شروع به حرکت کرد
تو راه چشم های قرمزی از تو درختا به ما نگاه میکرد از ترس کل بدنم عرق کرده بود
حالم خوب نبود نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط میخواستم از این کوهستان لعنتی برم بیرون
بعد از نیم ساعت به راه روستا رسیدیم از خوشحالی اشک از چشمام میومدم دست بچه هارو گرفتم و دویدم به سمت روستا وقتی به ورودی روستا رسیدیم برگشتم که از پیر مرد تشکر کنم ولی اونجا نبود ناپدید شده بود
ولی الان مهم این بود که رسیدیم به روستا وقتی
به وسط روستا رسیدیم کلی از مردم روستا جمع شدن دورمون پدر ناتارو اومد جلو و یکی بهش زد ولی اون فقط پدرشو بغل کرد
اون شب تا صبح بیدار بودم و به اون پیر مرد فکر میکردم
صبح که شد همه به خونه کدخدا رفتیم تا بگیم چی شده بعد از تعریف کل ماجرا کد خدا خندید و گفت هیچ کس اونجا زندگی نمیکنه هیچ پیرمردی اونجا نبود
و گفتن کردن ما فکر و خیال کردیم
بعد از اون ماجرا دیگه هیچ کس به اون طرف نرفت
و ما برای کار که کردیم باری یک ماه باید روستارو جارو میزدیم
ما بین خودمون یه اهد بستیم که هر هفته یه کاسه گوشت تو راه کوهستان بزاریم و هر وقت که گوشتو میزاریم فرداش کاسه با سه تا گل زیبا همونجا گذاشته شده
امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه
このテストを受けていただきありがとうございます
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
ژاپن هم باحاله هم ترسناک هم ارواح باحالی داره و هم اگه عصبانی شون کنی تا جرواجرت نکنن ول کن نیستن
ترسناک نبود که😐کاش من جاش بودم خیلی باحال بود بخصوص پیرمرده!