هشدار! دارای اسپویل!
معبدی که تا انتهای بازی آن را زیاد خواهید دید، ولی به دلیل تغییر رنگ، شاید خیلی برای شما اشنا نباشد.
مرحلهی خشم در بازی با نماد یک صحرای طوفانی نشان داده شده است که پس زمینهای تماما قرمز و موسیقی دلهره آور دارد. شما البته در این قسمت توانایی جدید کسب میکنید. Gris میتواند خودش را به مکعبی سنگین و غیر قابل انتقال تبدیل کند. دوباره در این مورد نیز شاهد سیملبیک بودن ماجرا هستیم. Gris با تغییر دنیای اطرافش و فرا گرفته شدن همه چیز با خشم، اکنون به حالت دفاعی رفته و خودش نیز کمی خشمگینتر از قبل عمل میکند. استفادهای دیگر از این قابلیت، ان است که شما میتوانید با آن سنگها و اشیاء متفاوت را خرد کنید. دوباره، سمبل خشم، خشونت و عصبانیت. شخصیتی که در ابتدای بازی تنها دنیا را سیاه و سفید میدید، اکنون با خشم احاطه شده و دنیای خودش را نابود میکند.
بازی به جایی میرسد که شما باید تکه سنگی را نابود کنید، سپس سقوطی بلند را تجربه میکنید و دوباره به دنیای سیاه و سفید قبلی میرسید. در حقیقت، هدف شما آن است که بتوانید سقوطی که ابتدای بازی تجربه کردید را دوباره جبران کنید و به سمت بالا بروید، اما خشم در این نقطه از بازی برعکس عمل میکند و شما را حتی دوباره، به عمق بیشتری از افسردگی و نابودی میکشاند. در اینجا، دوباره با دنیای سیاه و سفید سر و کار داریم، ولی اکنون زمین همانند یک آیینه عمل میکند و شما انعکاس خودتان را مشاهده میکنید. با این تفاوت که پرندههای زیادی در اطراف تصویر شما حضور دارند.
در این بخش از دنیا، دوباره شاهد مجسمههای غمگین و نابود شده هستید…نماد ناراحتی، غم و افسردگی که از ابتدای بازی گریبانگیر شما شده است. شما باید تمامی آنان را از بین ببرید و این کار با استفاده از قابلیت خشمی که به تازگی بدست آوردهاید امکان پذیر میشود. نابود کردن مجسمههایی که نماد ناراحتی شما هستند، باعث میشود که غم موجود در درونتان کاهش پیدا کند. با شکستن هر یک از مجسمهها، تعداد پرندههای درون تصویر شما بیشتر میشود، و در نهایت همین ها هستند که دوباره شما را احاطه کرده و به سمت بالا پرواز میدهند. پرواز به اوج، نه با بال و نه با خوشحالی، بلکه تنها با پشت سر گذاشتن ناراحتیهای قدیمی.
در همین دنیای قرمز که نمایانگر خشم و عصبانیت است، سمبلهایی از بالانس و تعادل نیز وجود دارد: تکه سنگهایی کوچک روی هم قرار گرفتهاند که با تعادلی بینقص زمین نمیخورند. این مفهوم بدان معنا است که شاید دنیای شما پر از خشم باشد، ولی دنیای واقعی هنوز بالانس و تعادل خود را دارد و تنها شاید شما متوجه آن نشوید. شما میتوانید با استفاده از قابلیت سنگین شدن، هر یک از این سنگهایی که با تعادل روی هم قرار گرفته اند را نابود کنید که البته نمایانگر خشم و ویرانگری آن است. نمایانگر دنیایی متعادل، که به واسطهی خشم شما در حال نابود شدن است
نکتهی کوچک دیگر و تقریبا آخرین نکتهی دنیای پر از خشم و قرمز شما، این است که به هر کجا نگاه کنید، دنیا در حال حرکت است و با نظمی بی نقص، همانند یک ساعت، در حال پیشروی است. همه چیز گرفته از پلتفرمها تا صدای قدمهای شما، همین نظم ساعتوار را به شما منتقل میکند. بدان معنا که اهمیتی ندارد که شما چقدر غرق در خشم خود باشید و چقدر درگیر خودتان، دنیا کاری به شما ندارد و میگذرد…دنیا در حال پیشروی است و شما باید خودتان را به آن برسانید. حتی پازلها و زمینی که روی آن قدم میگذارید نشان از دنیایی منظم میدهد که در حال چرخش و حرکت است…اگر میخواهید از آن عقب نمانید، باید حرکت کنید؛ چرا که دنیا برای شما نمیایستد
پس از این منطقه، گریس ،دختر قصه ما ، دوباره در کف دستان مجسمهی آشنا قرار میگیرید و این بار پس از بغض عمگینش که همراه با موسیقی فوق العاده ای است، رنگ سبز دوباره به جهان هستی پا میگذارد.
اضافه شدن رنگ سبز به رنگ قرمز…اضافه شدن حیات و زندگی، به دنیایی مملو از خشم و هیایو با اضافه شدن رنگ سبز، اکنون حیات دوباره به دنیای Gris باز میگردد. یک مرحلهی دیگر از افسردگی ناشی از شوک اولیهی بازی پشت سر گذاشته میشود و مرحلهی خشم جای خودش را به زندگی میدهد. Gris اکنون دیگر همه چیز را با چشم عصبانیت نگاه نمیکند، اکنون زندگی برای او تا حدودی معنا پیدا میکند و میتواند درک کند که موجودات و دنیای اطرافش حیات را درون رگهایشان دارند.
زمانی که حیات به دنیای Gris تزریق میشود، اون اولین تعامل خود را با رباتی کوچک خواهد داشت… شما هیچ وقت در دنیا تنها نیستید، طرز نگرش شما به دنیا است که شما را تنها میکند حال، دنیای اطراف Gris تنها مجموعهای از سنگها و محیطی قرمز نیست، آمیزهای از رنگ سبز، موجودات زنده، آسمانی تقریبا سرخ و گل و گیاههای متفاوت، زندگی او را تشکیل میدهند. در این نقطه از بازی است که گریس یک ربات کوچک را پیدا میکند که از خوردن سیبهای مربعی شکل لذت میبرد و اولین موجودی است که گریس میتواند با آن ارتباط برقرار کند. این لحظه، اولین تعامل گریس با دنیای بیرونی و ایجاد رابطه با آن است. تعامل! کلمهی کلیدی و قابلیت جدیدی که خروج از دریای خشم و ورود به دنیای زنده را به ارمغان میآورد.
همان قدرتی که در مرحلهی خشم ویرانگر بود، اکنون باعث کمک به دیگران میشود…از هر چیزی اگر درست استفاده شود، میتوان برداشت و نتیجهای مثبت دریافت کرد. در این مرحله، گریس قطعا خوشحالتر از مراحل پیش است و در عین حال، کمی نیز سرخورده. گریس نمیداند که آیا کمک کردن به این موجود کوچک، با این که حس خوبی برای گریس میآورد، در آینده قرار است که سودی برای گریس داشته باشد یا نه…گریس نمیداند که آیا قرار است انتهای این رابطه، خوشی باشد یا خیر. گریس با دوست جدیدش سفری را شروع میکند و در این راه، به او کمک میکند تا بتواند برای خود غذا یا به اصطلاح همان سیب پیدا کند. پس از مدتی، زمانی که دوست کوچک گریس به اندازهی کافی تغذیه شده است، با حرکتی از گریس تشکر کرده و ناپدید میشود. حس خیانت، تنهایی، سواستفاده، همگی دوباره در وجود گریس لبریز میشود و دنیای اطرافش دوباره رنگ قرمز به خود میگیرد و سبز تقریباً از آن پاک میشود.
به جای این که گریس اجازه دهد دوباره خشم و اندوه بر او غلبه کند، به دنبال نورهایی میرود که پیش از این بیان شد، نشانه و سمبل امید هستند. برای به دست آوردن آخرین نور، گریس با مشکل روبرو میشود و اینجا است که دوست کوچک گریس دوباره وارد بازی شده، و تلاش میکند که لطفهای گذشتهی گریس را جبران کند. درست است! او آخرین تکهی نوری را که گریس نیاز دارد به او میدهد و در اصل، بنیاد این همبستگی و رفاقت را دوباره پایهریزی میکند.
دوباره اشتباه! زود قضاوت نکنید! بسیاری از مشکلات زندگی روزمرهی انسان به دلیل قضاوت نابجا و زود است. دوست شما نه تنها نمیخواست به شما خیانت کرده و شما را تنها بگذارد، بلکه برای جبران زحمات شما به دنبال تکه نوری رفته بود که شما دنبالش بودید. زود قضاوت نکنیم.
پس از این نقطه از بازی، گریس قابلیت پرش دوتایی، پرش بلند و معلق ماندن در هوا را یاد میگیرد که به گریس اجازه میدهد به مناطق مرتفعتر دست پیدا کند. گریس به صعود خود ادامه میدهد و در نهایت دوباره به مجسمههای آشنایی که در ابتدای بازی مشاهده کرد، میرسد. اما نکتهای متفاوت است. این بار، مجسمهها کامل، ایستاده، بدون ترک و شکستگی هستند. اولین مجسمه صورت خود را پوشانده و حالتی پشیمان دارد، ولی مجسمهای که در طبقات بالاتر قرار دارد، کاملاً حالتی عادی دارد؛ سالم، ایستاده و مطمئن. این مجسمه دقیقاً به گریس نشان میدهد که باید سرش را بالا بگیرد، نترسد، با موانع روبرو شود و در حالتی رو به جلو حرکت کند.
زمانی که گریس بالاخره تمامی طبقات را طی کرد و به بالاترین نقطهی ساختمان رسید، تمام ترس، اندوه و ناراحتی که در وجود گریس اندوخته شده بود، تلاش میکند تا گریس را به مبارزه بطلبد. همان پرندههایی که گریس کنترل آنان را در اختیار گرفت و گریس را از دنیای سیاه و سفید دوباره به دنیای رنگین بازگرداندند، اکنون همگی به پرندهای بزرگ تبدیل شدهاند که قصد تلافی گذشته را دارند. این پرندهها در تلاش هستند تا تمام کارهایی که گریس برای بهبود خود انجام داده است را دوباره از بین ببرند
گریس در ابتدا، فرار را بر قرار ترجیح میدهد، اما عزیزم، آیا فرار از ترسهایمان برای همیشه جواب میدهد؟ همیشه در این مواقع، دو گزینه در پیش روی ما قرار دارد: مبارزه یا فرار. گریس تصمیم میگیرد که از دست پرندهی بزرگی که ساختهی دست خود اوست، فرار کند. او همانطور که به سمت بالا صعود میکند، با خود اندیشه میکند که از پرندهی بزرگ نیز دوری کند و به راه زیبای خود بدون هیچ مزاحمی ادامه دهد. با خود فکر میکند که “من میتوانم به همین خوشی که اکنون به دست آوردهام، چنگ بزنم و آن را نگه دارم…”
همه ما میدانیم که هر آنچه در گذشته دفن شده، روزی سر راه ما سبز میشود و ما مجبوریم در نقطهای از این سفر، با آن روبرو شویم. پرندهی بزرگ گریس هم دقیقاً همین کار را میکند، و سرانجام قلب گریس درک میکند که چارهای جز رویارویی و شکست دادن آن نیست. اما چطور ممکن است؟ در ابتدا، گریس همچون دختری شکننده و شکستخورده به نظر میرسد، اما حالا، با تکیه بر همان نیروهایی که در این مصیبت به دست آورده، با همان مهارتهای جدیدی که این غم بزرگ به او آموخته، میتواند بر هر مشکلی غلبه کند. این بار، گریس خودش، با خواست و ارادهی قلبیاش، دنیای اطرافش را به رنگ سرخِ خشم درمیآورد؛ او از خشمِ تحت کنترل خود مدد میگیرد، از قدرتی که این احساس عمیق به او میبخشد استفاده میکند تا سرانجام، بتواند آن بار سنگینی را که اندوهِ سالیان گذشته بر دوش نحیفش نهاده بود، با اقتدار از خود دور سازد و سبک شود.
با شکستن آن پرندهی بزرگ، تلافی به پایان میرسد و ترکیبی مقدس از رنگ سبز و قرمز در وجود گریس شکل میگیرد. این حس، مانند یک تسکین شیرین، به گریس یادآوری میکند که قدم به قدم در مسیر بهبودی است. او دوباره، با ارادهای تازه، صعود به سوی روشنایی را آغاز میکند. دوباره به همان مجسمهی آشنا میرسد که در انتهای هر مرحله با او ملاقات میکردیم، اما این بار، یک تفاوت چشمگیر وجود دارد: بخشی از صورت مجسمه گم شده است. گویی جهان نیز با گریس همراهی کرده و زخمهای گذشته را اندکی ترمیم کرده است. اکنون زمان آن رسیده تا بخش دیگری از حیات، به زندگی گریس بازگردد. گریس تا حدودی ترسهایش را پشت سر گذاشته، از مرحلهی خشم و تعامل اولیه با دنیا عبور کرده است، و حالا نوبت رنگ بعدی، نماد بعدی است… آبی… آب… زندگی…
ورود رنگ آبی، و به همراه آن نوازش ملایم باران، نوید یک آغاز دوباره را در قلب گریس میکارد. این فرصتی است برای زندگیای نو، پاک شده از نقصها و کمبودهایی که تا پیش از این احساس میکرد. اما عجیب است؛ با اینکه او حس زنده بودن را دوباره در اطراف خود مییابد، اما این آب، نه شادی میآورد و نه سرزندگی. مرحلهی بعدی در سفر گریس، ما را به عمیقترین و سختترین بخش احساسات انسانی میبرد: “افسردگی”. این فازی است که هر کس با شوکی بزرگ در زندگیاش روبرو شده باشد، آن را میشناسد و لمس کرده است. اینجاست که گریس به خودشناسی حقیقی دست مییابد؛ او درمییابد که درد، سطحی نیست که با تغییر محیط بیرونی حل شود، بلکه در اعماق وجود او ریشه دوانده است. به همین دلیل، این بار خبری از صعود و حرکت به سوی بالا نیست. گریس تصمیم میگیرد به جای فرار، به سمت پایین برود. او آغاز میکند به سفری به اعماق وجود خودش. این حرکت، به شکلی نمادین، با پایین رفتن او به غارهای عمیق و تاریک در قسمت تحتانی صفحه تجلی پیدا میکند… سفری برای یافتن حقیقتِ خویش در ظلمت.
این غارهای عمیق، تاریک و سرد، هیچ نیستند جز نمادهایی ملموس از آن بخشهای پنهان ترسهای ما که سایهی افسردگی را بر روح گریس افکندهاند. این تاریکی، دعوتنامهای اجباری برای گریس است تا به اعماق این ترسهای درونی سفر کند و دلیل اصلی ریشهگرفتهی رنجش را بیابد. و عجیب نیست که این مکانِ ترسیده، به آرامی سرمای گزندهای را در خود جای میدهد. هر کسی که جرات کند و پا به قلمرو تاریک و ترسناکِ درون خود بگذارد، اولین چیزی که حس میکند، همین سرمایِ خلع سلاح شده است؛ سرمایی که ریشه در تنهایی و ناشناختهها دارد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای قبلا خیلی این بازیه رو دوست داشتم
یادش بخیر
پس بازی کردی ، من خیلی تحلیلشو خلاصه کردم اگه بخوای میتونم کاملشو بهت بدم بخونی
سلام زیبارو پستت پرفکت بود و لایک شد🤍👈❤
خوشحال میشم از پستم: در بلاگ شب یلدا چه گذشت؟ حمایت کنین و لایکش کنید چون خیلی زحمت کشیدم💕💞
ادمین خوشمل پین؟🥹
ممنون ، حتما نیم نگاهیدبهش میندازم
کسی نگفت فرصت پس فرصت
کسی نبود که بگه و ..دوم شاید چون خیلی اهلش نیستم و حتی معنیشو یادم رفته
عالیه!
ممنون