قسمت هفتم از فصل چهارم...
پس از این حرف هیچکدام یک جیزی نگفتند و سکوت در میانشان تا هنگام رسیدن به دانشگاه کشیده شد. مابقی روز را دور از او و با ذهن مشغولی از دیدارش با جفری سپری کرد. با خود تصمیمی جدید گرفت. اینکه به شخصه دنباله اتفاقات ۱۲ سال پیش برود و از دیدگاه دیگری به اتفاقات سپری شده نگاه کند. ابتدا می خواست از خانه پدری اش شروع کند. از این روی پس از دانشگاه به جای رفتن به کافه، پیامکی کوتاه به جیمز فرستاد تا او را از غیبتش مطلع کند. همراه با اتوبوس خط واحد به محله بچگی اش بازگشت. برای دیده نشدن از در پشتی وارد خانه شد و چراغ قوه تلفنش را برای بررسی اطرافش روشن کرد.
تمام سطوح خانه گرد و خاک گرفته شده بود و با تخته پنجره ها مسدود شده بودند و مانع ورود نور می شدند و سرمایی استخوان سوز تر از بیرون، از دیواره و کف خانه ساطع می شد. وسایل کمی که بودند بعد مدت ها همچنان دست نخورده باقی مانده بودند. چشمش به لکه قهوه ای بر روی کف نزدیک به در ورودی افتاد و دوباره صحنه آن حادثه در ذهنش تداعی شد. زود روی برگرداند و به سمت اتاق خواب رفت و به آرامی با پیچاندن دستگیره در را باز کرد. در با جیرجیر تیزی باز شد و فضای داخل برایش آشکار شد. همان تخت خواب و وسایل دست نخورده. شروع به چک کردن هرجایی برای یافتن سرنخی کمک کننده کرد. حتی زانوهایش بر روی زمین قرار داد و نگاهی به زیر تخت انداخت.
تنها پناهگاهش در آن شب نحس؛ جایی که ترسیده آقای باب در آغوش گرفته بود و با چشمانی ترسیده به بیرون نگاه می کرد؛ درست قبل از آنکه همه چیز خراب شود. کشوی کمد را گشت و تنها یک کارت قدیمی گردوخاک گرفته دید. بر روی کارت یک شماره و آدرس حک شده بود. پس از برداشتن آن و زدودن گردوخاک متن را زیر لب با خود خواند. _جاده جنگلی غربی-کارخانه جوب بری-۴۰۰ متر بالاتر از جاده. بله این آدرس برایش آشنا بود. محل کار پدرش بود. همان جایی که هرروز صبح خانه را برای رفتن به آنجا ترک می کرد و غروب هنگام با دستانی زبر و سائیده شده از براده های چوب به خانه بازمیگشت. آهی بیشتر از روی غم و درد بود بیرون داد و مابقی خانه را چک کرد ولی چیزی جز یک دفترچه تلفن قدیمی پیدا نکرد که متعلق به پدرش بود.
آن را درون جیب شلوارش گذاشت و از همان در پشتی خانه را ترک کرد. هنگام رفتن به سمت پیاده رو، خانم رندفیل را که جلوی ورودی خانه اش ایستاده بود و با چهره ای گرفته به او نگاه می کرد، مشاهده کرد. ایستاد و دستش را بالا برد و برای او دست تکان داد. خانم رندفیل پالتویی که پوشیده بود را محکم تر چسبید و با غرور و تکبر صورتش را بالا برد و از او روی برگرداند و به داخل خانه اش بازگشت. شخصیتش بعد از سال ها همچنان همان جور دست نخورده مانده بود. با دیدن عدم علاقه او با تعجب شانه ای بالا انداخت و به راهش ادامه داد. بعد از کمی درون ایستگاه تاکسی ایستاد و شروع به چک دفترچه کرد. درون آن تعدادی شماره از افراد متفاوت بود که بعضی از آنان را می شناخت.
در بعضی صفحات نیز آدرس هایی از صاحب شماره های نوشته شده درون آن نوشته شده بود. اکنون می خواست ابتدا به کارخانه چوب بری برود؛ بلکه کمکی به تحقیقات او کند. دقایقی بعد با اولین تاکسی به سمت کارخانه رفت و انتهای جاده در جلوی ورودی کارخانه پیاده شد و کرایه را حساب کرد. قبل از اینکه راننده ماشین حرکت دهد درخواست کرد که برای او بماند تا برگردد. راننده ناچار فقط سری تکان داد و در ماشین ماند. هنگامی که پیاده شد کمی جلوی ورودی تخته ای ایستاد که بر روی تابلویی فلزی نام کارخانه چوب بری با حروف بزرگ نوشته شده بود.
نفسی عمیق کشید و وارد شد. کارگران زیادی با لباس فرم و کلاه ایمنی مشغول به کار بودند. تخته ها را جا به جا می کردند یا کُنده های برش داده شده درختان را به داخل کارگاه می بردند. ابتدا نمی دانست که به کجا برود؛ اما سپس با دیدن کانتینر رئیس کارخانه تمام شجاعت خود به خرج داد و به سمت آن به راه افتاد. با رسیدن به در چند ضربه آرام زد. صدای خشن مردی به گوشش رسید. _بیا داخل!. پس از شنیدن اجازه ورود در را به آرامی باز کرد و داخل شد. مرد سرش با پرونده و برگه هایی گرم بود و با گمان اینکه یکی از کارگرانش است، بالبداهه امر و نهی کرد. _دوباره برای چی اومدی لئو؟ دوباره همسرت بهت زنگ زده یا بهانه جدیدی داری؟. آن اسم در ذهنش آشنا به نظر می آمد. اوه بله! لئو، یکی از نام هایی که درون دفترچه ذکر شده بود. با صدای نسبتا بلندی گلویش صاف کرد تا توجه او را جلب کند. مرد با ناآشنا دیدن صدا سرش بلند کرد و هنگامی که با او مواجه شد، ابروهاش درهم برد و برگه ها را روی میز رها کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا و درخشان✨😭
ممنون میشم پست آخر منم لایک کنید.🩰💃
سازنده زیبا پین؟💘🌱
خیلی خوب و جالب✨
مایل به فرند؟
حتما عزیزم
رمانت خیلی خیلی جالبه
قربانت خودت خیلی خوبی ❤🔥
عالی بود