قسمت هشتم فصل چهارم...
دستانش را بر روی میز قفل کرد و کمی به جلو متمایل شد و با همان حالت چهره با لحنی طلب کارانه پرسید. _بفرمائید، چطور می تونم کمکت کنم؟. _من فقط چندتا سوال ازتون دارم و می خوام که کمکم کنید و صادقانه جواب بدید. _سوال؟ راجب چی؟. _راجب یکی از کارمندان قدیمی اتون، اندرسون لمینز. مرد کمی فکر کرد و چانه اش را خاراند و هنگامی که به یاد آورد برای صحت حدسش گفت: _همون مرد که توسط افراد پلیس مرد و کارخانه من رو آتش زد؟. دختر با کلافگی آهی کشید و با تکان دادن سر حرفش را تائید کرد. _بله همون مرد!. _بپرس، هرچی سوال داری بپرس ولی بهتره که باعث سردردم نشی. بعد یک مکث با کنجکاوی چشمانش ریز کرد و از دختر پرسید.
_اصلا تو چرا راجب اون کنجکاوی؟ چه رابطه ای با اون داری؟. دستانش توی جیب شلوارش فرو برد و بدون آنکه صدایش بلرزد جواب داد. _دخترشم!، فقط دنبال رفع یه سری از ابهاماتم. مرد ابرویی بالا انداخت و با شگفتی پرسید. _بعد از ۱۲ سال؟. خدای من! فکر نمی کردم که هنوز دخترش اینجا باشه، گمون می کردم که حداقل رفته باشی یه جای دیگه. _خیلی ها انتظار وجود داشتن من رو ندارند، چه برسه به حضورم توی این شهر. مرد خنده تلخی کرد و لب به صحبت باز کرد. _بعد کار شگفت آوری که اندرسون کرد، انتظار این واکنش هم میره. خیلی خوب بیا برگردیم سر اصل مطلب.
چرا نمی نشینی؟. با خشکی جواب داد._همینجوری راحتم!. _واقعا رفتارت مثل پدرته، جدا از شباهت ظاهری ات. _خب می خواستم سوال بپرسم، میشه راجب پدرم و رفتارش توی اینجا بگید؟، اینکه در کل چجور مردی بود؟. مرد به صندلی تکیه داد و درحالی که نگاهش از او جدا نمی شد، دست به سینه شد و صحبت کرد. _مثل مابقی کارمندان کارش انجام می داد؛ اما مدتی قبل از اینکه خبر فوتش بشنوم رفتارش کمی عجیب شده بود. مثل فردی تحت تعقیب یا زیر نظر گرفته شده رفتار می کرد، تا اینکه یک شب کل کارخانه من آتش گرفت، درحالی که کسی جز پدرت اونجا مشغول کار نبوده. به سختی با کلی خرج دوباره اینجا رو سرپا کردم.
_اینجا با کسی صمیمی نبود؟ کسی که هنوز اینجا کار کنه یا حداقل بدونید که کجاست؟. _لئو تنها کسی بود که با اون رابطه نزدیکی اینجا داشت و همیشه طرفش بود. الان به جنگل رفته و فکر کنم بهتر باشه منتظر بمونی، اگر قصدت دیدنشه. _دیگه هیچی راجب پدرم نمی دونید؟. _نه هیچی!. به نشانه فهمیدن سرش تکان داد و بعد از خارج کردن دستانش درون جیبش به سمت در رفت. _ممنونم بابت جواب دادن. مرد تنها سری تکان داد و شاهد رفتن او شد. با ورود به هوای سرد نفسی عمیق کشید و نگاهی به ساختمان بزرگ کارگاه کرد و سپس به سمت خروجی حرکت کرد. همزمان با خروجش گروهی از کارگران از سمت جنگل داخل شدند و در میان آنان لئو توجهش به او جلب شد و حضور او را اینجا عجیب دید؛ اما آن حس را نادیده گرفت و به ادامه کارش رسیدگی کرد.
*** با تاکسی به شهر برگشت و درون ناشین دفترچه را چک می کرد. به محض توقف تاکسی جلوی کافه کرایه را پرداخت کرد و پیاده شد. با باز کردن در زنگوله ورود او را اعلام کرد و در کمال تعجب کارکنان و جیمز را همراه صاحب کافه درحال شادی کردن دید، که می خندیدند و شوخی می کردند. گویا که اتفاق خوبی افتاده باشد. هنگامی که جیمز متوجه حضور او شد، خوشحال با دست به او اشاره کرد تا به پیش شان برود. ناچار به سمت آنان رفت و کیکی را روی میزی که دور آن جمع شده بودند دید. با تعجب و کنجکاوی پرسید. _این به چه مناسبتیه؟. صاحب کافه با لبخندی بشاش جواب داد. _به مناسبت برنده شدن توی مسابقه ای که کافه شرکت کرده بود. ما ۱ پول نقد میلیون برنده شدیم. با شنیدن خبر خوش لبخندی زد. _پس بهتون تبریک میگم.
صاحب کافه با خنده حرفش اصلاح کرد. _نه! مبارک همه ما باشه، قراره پول رو بین همتون تقسیم کنم؛ چون واقعا لیاقتش دارید و زحمت کشیدید. حالا بیاید از کیکمون لذت ببریم قبل از اینکه آب بشه. با خوشحالی به آنان ملحق شد و این شادی را با آنان سهیم شد. پس از تقسیم کیک و خواندن شعر برای پیروزی جدید کافه، از آنان کمی فاصله گرفت و به پیشخوان تکیه داد و با چنگال با کیک بازی کرد و ذره ذره از آن بر روی زبانش می گذاشت. مزه شیرین شکلات بر روی زبانش به آرامی آب می شد. مزه خوش آن لبخند کمرنگی بر روی چهره اش کشیده بود. جیمز به او ملحق شد و با کمی فاصله کنار او به پیشخوان تکیه داد، درحالی که با از کیک میل می کرد. _واقعا کیکش عالیه، خصوصا با این گردو های وسطش. با طعنه از تعریف او گفت: _اگر اشتها داری کیکم رو میدم یهت، تعارف نکن یه وقت. جیمز که فوراً منظور او را دریافت کرده بود با شیطنت زیرچشمی به او نگاه کرد و زحمت محو کردن پوزخند شیطانی اش به خود نداد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خسته نباشید عالیه💜
میشه به پستام سر بزنین💫
عالییییی بود