زیباترین اشعار حافظ شیرازی
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود تا کجا باز دلِ غمزدهای سوخته بود رسم عاشقکُشی و شیوهٔ شهرآشوبی جامهای بود که بر قامتِ او دوخته بود جانِ عُشّاق سپندِ رخِ خود میدانست و آتشِ چهره بدین کار برافروخته بود گرچه میگفت که زارَت بِکُشم میدیدم که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود کفرِ زلفش رَهِ دین میزد و آن سنگین دل در پِیاش مشعلی از چهره برافروخته بود دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت الله الله، که تلف کرد و که اندوخته بود؟ یار مَفروش به دنیا که بسی سود نکرد آن که یوسف به زَرِ ناسره بفروخته بود گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ یا رب این قلبشناسی ز که آموخته بود؟
یوسفِ گمگشته بازآید به کنعان، غم مخور کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست کآن را نیست پایان، غم مخور حال ما در فُرقت جانان و اِبرامِ رقیب جمله میداند خدایِ حالْگردان غم مخور حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شبهایِ تار تا بُوَد وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور
جستجو در متن مرحبا ای پیکِ مشتاقان بده پیغامِ دوست تا کُنم جان از سرِ رغبت فدای نامِ دوست واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس طوطی طبعم ز عشقِ شِکَّر و بادامِ دوست زلفِ او دام است و خالش دانهٔ آن دام و من بر امیدِ دانهای افتادهام در دامِ دوست سر ز مستی برنگیرد تا به صبحِ روزِ حشر هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جامِ دوست بس نگویم شِمِّهای از شرحِ شوقِ خود از آنک دردسر باشد نمودن بیش از این ابرامِ دوست گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا خاک راهی کـآن مشرف گردد از اَقدامِ دوست میل من سویِ وصال و قصد او سویِ فراق تَرکِ کامِ خود گرفتم تا برآید کامِ دوست حافظ اندر دَردِ او میسوز و بیدرمان بساز زان که درمانی ندارد دَردِ بیآرامِ دوست
جستجو در متن بنال بلبل اگر با مَنَت سرِ یاریست که ما دو عاشق زاریم و کارِ ما زاریست در آن زمین که نسیمی وزد ز طُرِّهٔ دوست چه جایِ دم زدنِ نافههای تاتاریست بیار باده که رنگین کنیم جامهٔ زرق که مستِ جامِ غروریم و نام هشیاریست خیالِ زلفِ تو پختن نه کارِ هر خامیست که زیرِ سلسله رفتن طریقِ عیّاریست لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد که نام آن نه لبِ لعل و خطِ زنگاریست جمالِ شخص، نه چشم است و زلف و عارض و خال هزار نکته در این کار و بارِ دلداریست قلندرانِ حقیقت به نیم جو نخرند قبایِ اطلس آن کس که از هنر عاریست بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج بر فلکِ سروری به دشواریست سحر کرشمهٔ چشمت به خواب میدیدم زهی مراتب خوابی که بِه ز بیداریست دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ که رستگاریِ جاوید در کم آزاریست
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست از بهر این معامله غمگین مباش و شاد بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ در معرضی که تخت سلیمان رود به باد حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت جانم بسوختی و به دل دوست دارمت تا دامنِ کفن نکشم زیرِ پایِ خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت محرابِ ابرویت بنما تا سحرگهی دستِ دعا برآرم و در گردن آرمت گر بایدم شدن سویِ هاروتِ بابلی صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب بیمار باز پرس که در انتظارمت صد جوی آب بستهام از دیده بر کنار بر بویِ تخمِ مِهر که در دل بکارمت خونم بریخت وز غمِ عشقم خلاص داد مِنّت پذیرِ غمزهٔ خنجر گذارمت میگریم و مرادم از این سیلِ اشکبار تخمِ محبّت است که در دل بکارمت بارم ده از کرم سویِ خود تا به سوزِ دل در پای دمبهدم گهر از دیده بارمت حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضعِ توست فِیالجمله میکنی و فرو میگذارمت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فوق العاده بودد
ممنون
فرستتت🤏🏻🍓