سلام سلام ! حالتون چطوره خوبین؟🎀 ببخشید انقدر طول کشید ، حال و هوای خوبی نداشتم ❤️🩹
تپش قلب شدیدی گرفته بودم ... مدام با خودم تکرار میکردم(اروم باش،اروم باش..) ، وقتی جلوی در رسیدم نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم پرنده تو خیابون پر نمیزد، با استرس و عصبانیت با خودم زمزمه کردم : باز قالم گذاشت؟دوباره؟
تو چشام اشک جمع شده بود که بعد از چند ثانیه یه دختری حدود ۱۵/۱۶ ساله اومد بغل دستم وایساد ، گلوشو صاف کرد... سرم پایین بود و برای اینکه نگاش کنم ، کفشاشو دنبال کردم تا به صورتش رسیدم ، بوت مشکی که تا زانوهاش رسیده بود ، رو همراه شلوار جین مشکی پاش بود . یه لباس یقه اسکی خاکستری با پالتوی مشکی ست کرده بود ، عینکی بود... تا به چشماش نگاه کردم نفسم بدون هیچ دلیلی تو سینم حبس شد
+خانم لی؟(Li) -بله ، خودم هستم ...شما؟ +پدرتون منو فرستاده، لطفا همراهم بیاین! بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من بمونه به راه افتاد ، منم پشت سرش قدم برداشتم . قدمهاش رو خیلی محکمو با اعتماد به نفس برمیداشت . موهاش لخiت و تا سرشونش بود ، اونقدری کوتاه بود که روی شونش نمیرسید .
یکم دور تر از خونمون جلوی یه ماشین مدل بالایی وایساد، بوگاتی مشکی رنگ... در عقب ماشین رو برام باز کرد : +بفرمایین خانم لی! از وقتی که برای باز کردن در ماشین به سمتم برگشت ، اصلا به چشمام نگاه نکرد ... سوار شدم و خودش هم رفت و قسمت کمک راننده نشست .
تو ماشین سکوت سنگین و ترسناکی بودکه یهو گوشیم زنگ خورد .. وقتی به صفحه گوشیم نگاه کردم، ناخودآگاه خنده ی عمیقی روی صورتم اومد +سلام نون خامه ای (پوزخند صدا داری زدم) -هی جون سوکا چطوری؟ +فدات بچه اصلا حواسم نبود که صدای گوشیمو کم کنم ، چون گوشیم طوری بود که وقتی یکی زنگ میزد ، اگه کسی بغلم وایمیستاد صداشو میشنید و به خاطر سکوت توی ماشین صدای جون سوک تو ماشین پیچیده بود و حتما راننده و اون دختر صدای جون سوک رو شنیده بودن
با خجالت گفتم : -میشه بعدا زنگ بزنی؟ +چرا مگه چیزی شده؟ -نه ، بعدا توضیح میدم +باااااشه، مراقب خودت باش نون خامه ای تلفن رو قطع کردم ، به آینه جلوی ماشین نگاه کردم ، دیدم از پشت اون عینکش با چشمای سرد و بی احساسش نگاهم میکنه... برای عوض کردن جو ماشین خطاب به دختره پرسیدم: -ام...کی برمیگردم؟ +اطلاعی ندارم! -شما...خودتون رو معرفی نکردین.. +دوـسوهی(Do_Sohi) ، محافظتون از این لحظه ...فعلا... وقتی خودشو معرفی میکرد تو آینه با همون چشمای پرنفوذش نگاهم میکرد و با کمال تعجب کلمه فعلا رو مشدد گفت
از وقتی که راه افتاده بودیم نیم ساعت میگذشت،راننده ، ماشین رو جلوی عمارتی پارک کرد . خانم دو از ماشین پیاده شد و در رو برام باز کرد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدییو میخامشش
امشب میزارم ایشالله زود بررسی شه😓✨
خب پس فردا صبح میاد..هعی
پارت چهارش چیشددد
منتشر نشده
سلام خوشگل مهربون خیلی ممنون بابت تبریک و هدیه تولد 😘امیدوارم بهترین اتفاقات برات بیوفته و همیشه شاد و خندون و موفق باشی🎂💝🦋
قربونت بشم من گوگول
ایشالله که هرچی خستی و تلاش تا اینجا برای زندگیت کردی ، بتونی نتایجشو ببینی و همیشه توی زندگیت شاد باشی🌕🪽
خیلی ممنونم عزیزم🩷😘 چه قلب پاک و مهربونی داری🫂💜💝✨
پارت بعدددد
اگه گوشی دستم باشه چشم🥲💔
خیلی خوبههه
فداتشم✨🫂
عالیییی
قربونت