📖 از آن مرداد | پارت سوم
نمیدونم اون شب چطور تموم شد، فقط یادمه وقتی برگشتم خونه، صداها خاموش شده بودن، ولی ذهنم هنوز روشن بود…
یه سکوت عجیبی تو خونه افتاده بود، از اون سکوتهایی که فقط وقتی کسی کم داری میپیچه تو دیوارا.
رفتم کنار پنجره، شهر نفس میکشید، اما من انگار تازه از خواب بیدار شده بودم.
تصویرش هی میاومد جلوی چشمم… اون نگاه، اون لبخند، اون جملهش: «بعضی حسها رو نباید تحلیل کرد…»
تا حالا نشده بود یه حرف انقدر ساده، انقدر توی من بمونه. انگار یه درِ قدیمی توی ذهنم باز شده بود، درِ حسی که مدتها قفلش کرده بودم.
به خودم گفتم: ارمین، این فقط یه گفتوگوی کوتاه بود، یه دیدار معمولی، تمومش کن…
ولی نه، یه چیزی فرق داشت.
شاید چون خیلی وقت بود ، دیگه با کسی حرف نزده بودم که حس زنده بودن بده. همهچیز شده بود کار، کتاب، درمان… یه چرخهی تکراری، بیروح.
اما اون شب، مدیسا با چند جمله ساده، انگار برق انداخت به تاریکی ذهنم.
از اون شب به بعد، هر بار اسمش از ذهنم رد میشد، یه حس گرمای عجیبی زیر پوستم میدوید.
یه حسی بین دلتنگی و آرامش، بین ترس و امید.
دلم میخواست دوباره ببینمش.
اما مغزم میگفت: ولش کن ارمین، این فقط یه حس زودگذره.
و قلبم جواب میداد: نه… از اون مرداد به بعد، دیگه هیچی زودگذر نیست.
اون شب تا صبح خوابم نبرد.
برای اولین بار بعد از مدتها، دلم خواست فردا زودتر برسه
دوست دارم