
امیدوارم خوشتون بیاد
یک هفته گذشت مثل مرده ی متحرک شده بودم زیر چشمام گود افتاده بود و لبام خشک شده بود دو نفر پشت در صحبت می کردن یکی می گفت دراکو نتونسته کار دامبلدور و تموم کنه اونیکی هم می گفت مهم نیست بالاخره بچست لرد سیاه زیاد ازش انتظار نداره مهم اینه که دیگه دامبلدوری وجود نداره با شنیدن این حرف از جام بلند شدم و رفتم جلوی در و گوش می دادم ادامه دادن کل هاگوارتز دارن می گردن تا این دختره رو پیدا کنن امیدوارم موفق باشن و جفتشون زدن زیر خنده و از اونجا دور شدن نشستم روی زمین و قطره ی اشکی از گونم جاری شد گفتم نه نه نباید اینطوری می شد پروفسور دامبلدور ...... جلوی خودمو گرفته بودم تا گریه نکنم ولی سعی کردم گریم صدایی ایجاد نکنه دستمو گرفتم جلوی دهنم و قطره های اشک از گونم سر می خوردن یک چند ساعتی گذشت یک گوشه رو زمین نشسته بودم صدایی ازم درنمیومد یهو صدای کلید انداختن توی در اومد یکی در و باز کرد با افتادن نور توی اتاق چشمام اذیت شد و اروم آروم پلک زدم تا بتونم ببینم به گفته ی خودش مامانم بود ولی برای من یک زن افاده ای بهم گفت حالت چطوره گفتم نظر خودت چیه گفت اوفف بزودی عادت می کنی ولی متأسفانه تو مثل دوستات نیستی خیلی عجولی و از این رفتارت اصلأ خوشم نمیاد ولی بگذریم اسم من ویانا ست تو میتونی هرجور دوست داشتی صدام کنی مامان ، ویانا و ... گفتم افاده ای هم قبوله ؟ اخمی کرد و رفت سمت در گفت مثل اینکه من زورم به تو یکی نمیرسه
اتاق دوباره تاریک و ساکت شد خیلی سرد بود کلاه هودیم و روی سرم کشیدم و آستینامو از دستم بالاتر کشیدم دوباره در باز شد ولی ایندفعه سه نفر بودن در و بستن و کامل تونستم ببینمشون ژانیا ، الکس و دراکو ژانیا گفت وای بالاخره تموم شد الکس گفت وای آره ولی دراکو فقط به من زل زده بود از جام پاشدم و رفتم جلوشون و گفتم خیلی نفرت انگیزین اونجا بود که لبخند روی لبشون محو شد ژانیا گفت متاسفیم نمی خواستیم اینطوری بشه گفتم جدا ؟ پس می خواستین چطوری بشه؟ مگه برنامتون همین نبود ؟ اول اوردن من طرف خودتون بخاطر افاده ای دوم کشتن پروفسور دامبلدور و مستقیم به دراکو نگاه کردم رفتم جلوی اون و ادامه دادم برنامه ی بعدیتون چیه ؟ لابد به اتیش کشیدن هاگوارتز دراکو گفت م...من او...اونکارو نکردم من .. من انجامش ندادم گفتم ولی می خواستی انجام بدی نه ؟ حالا کی تمومش کرد ؟ دراکو جواب نداد ولی الکس گفت بلاتریکس لیلیا هم خب از اون روز برنگشته هاگوارتز از اونجایی که اخرین بار با تو بوده ممکن بود خطری بشه برای همین برنگشت مدرسه گفتم که چی بشه ؟ می تونست دروغ بگه توی اینکار که مهارت داره الان که بدتر شد براش چون از دست من نمی تونه فرار کنه بعدم اینکه پنج نفر از بچه های مدرسه غیبشون زده براشون مشکوک نیست ؟ ........ وای ولش کن برام مهم نیست شما سه تا تا وقتی که من از این جهنم برم نزدیک من نیاین ازتون متنفرم از تک تکتون مخصوصاً تو و به دراکو اشاره کردم
ژانیا با تشر گفت بسه دیگه !!! فک کردی ما از اون وضع خوشحال بودیم ؟ روزی نبود که فکرمون پیش تو نباشه مخصوصاً دراکو چه روزایی که باید میزدیم تو گوشش تا به خودش بیاد یادته قبل از سکوتمون چقدر میومدی پیشم بهم می گفتی دراکو بی اعصاب شده ؟ چون از همون موقع مرگخوار شده بود نمی خواست تو بفهمی و نمی خواست از دستت بده نمی تونست خودشو کنترل کنه الکس اصلا دور و برت آفتابی نمی شد و فقط وقتی چهار تایی با هم بودیم میومد منم همیشه با اینکه داشتم از درون می سوختم پیشت بودم و بهت بی محلی نکردم تا وقتی که لرد سیاه دستور داد باید ارتباطمون با کسایی که مرگخوار نیستن قطع کنیم از جمله دوستی ها و رابطه ها کسی نخواست ولت کنه اگر باهات میموندیم دیگه کلا نمی تونستیم ببینیمت ولی همین که می تونستیم از دور هم ببینیمت برامون مرهم بود ولی دیگه می تونیم با هم باشیم هممون تو و دراکو می تونین باهم باشین و دوباره هممون مثل قبل دوست باشیم و با هم وقت بگذرونیم فقط باید یک چیزیو قبول کنی من که هنوز فرصت حرف زدن پیدا نکرده بودم به همشون یک دور نگاه کردم و گفتم چیو ؟ ژانیا تا اومد چیزی بگه دراکو گفت ساکت شو ! دیگه بقیش وظیفه ی تو نیست که بگی برو بیرون !!! جفتتون!!! ژانیا و الکس سریع رفتن بیرون و در و پشت سرشون بستن من موندم و پسری که خیلی وقت بود نمیشناختمش دیگه هیچ احساس خاصی نداشتم نه دلیلی که بخوام گریه کنم یا دلیلی که داد بزنم فقط احساس می کردم از خالی شدن همه چی رو سرم دهنم یکم باز شده بود و چشمام به یک نقطه خیره شده بود یک قدم اومد نزدیک و موهامو از روی صورتم کنار زد حس کردم اون چهره ی بی روح داره لبخندی توش ایجاد میشه گفت خیلی منتظر بودم یک قدم رفتم عقب و گفتم من دیگه بی خیالت شدم لبخندش محو شد و گفت امکان نداره اون روز توی کلاس فقط چون بهت گفتم بیا اینور تر میفتی چشمات از هیجان برق زد گفتم نه !! اون فقط بخاطر این بود که بعد از مدت ها حتی یک جمله ی کوچیک گفتی
گفت بر فرض که اینطور باشه ولی تو هیچ وقت بی خیال من نشدی و نمیشی از این یک چیز مطمئنم گفتم مثل اینکه تو هم هیچ وقت غرورتو کنار نذاشتی و نمیزاری از کجا می دونی هنوز دوست دارم یا نه ؟ گفت می دونم فقط همین!! بعدم از اتاق رفت بیرون و در و قفل کرد زیر لب گفتم اعتماد به نفسو !!! یک گوشه نشستم و چشمامو رو هم گذاشتم صبح با یکسری صدا از خواب پاشدم دیدم دیگه توی اتاق قبلی نیستم حتی روی زمینم نیستم روی تختم اینجا شبیه اتاق بود ولی اونجا خالی بود سریع پاشدم و رفتم سمت در دیدم در قفل نیست اروم دستگیره رو به پایین فشار دادم و در و باز کردم راهرو های تاریک با تم سبز و مشکی جلوم پدیدار شد یک مسیر و گرفتم و اروم حرکت کردم به پله های پیچ در پیچی رسیدم و ازشون پایین رفتم در خروج درست رو به روی پله ها بود و یک سمت میزی بلند و مشکی توی سالنی و که به دیوار هاش چراغ وصل بود و چند تا اتاق کنارش که از توشون صدا میومد پس باید خیلی محتاط می بودم از پله ها کامل پایین رفتم و اروم به سمت در حرکت می کردم دستمو گذاشتم روی دستگیره ولی حس کردم یک چیزی داره ازم بالا میره و خیلی سنگین میشه و هرچیم هست نمی خواد تموم شه اولش فکر کردم توهم زدم ولی یکم چرخیدم به پشت سرم و دیدم درست موجودی گنده که فک کنم حدود هشت نه متری بود داره اروم دور گردنم میپیچه یک مار بود !!!!!! نمی تونستم تکون بخورم چشمامو محکم بستم و ساکت شدم تا خودش ول کنه بره ولی هی خودش و سفت تر می کرد یهو صدایی از پشت سرم گفت ناگینی ! این طرز برخورد با مهمونه ؟ حس کردم داره ازم میره پایین وقتی دیدم کامل ازم دور شد نفسی کشیدم و سریع برگشتم پشت سرم و نگاه کردم
و با مردی روبهرو شدم که اصلاً بهش نمی خورد انسان باشه رنگ پریده بود و به آبی میزد کچل بود و دماغ نداشت یا اگه داشت له شده بود و لبخندی ترسناک به لب داشت به پایین تر که نگاه کردم دستایی کشیده با ناخن های خیلی بلند و زرد داشت و ردایی مشکی پوشیده بود و کفش نداشت و ناخن های پاهاش هم شبیه دوستاش بود و مار با ارومی روی شانه های اون می رفت یهو عده ای دیگه اونجا کنارش وایسادن و خنده ای بلند و ترسناک سر داد گفت خب خب آلن جوان !! چه خانم زیبایی شده درسته ویانا ؟ افاده ای سری تکون داد و گفت درسته سرورم رو به من گفت و تو منو میشناسی درسته ؟ من فقط با چهره ای که انگار الانه که قلبم از جا کنده بشه فقط بهش خیره شدم گفت مرگخوار های من حق ندارن اینطوری به من زل بزنن و توی یک حرکت چوبدستیشو گرفت سمتم ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگن داستانات😭🎀✨
مرسی قشنگم 💖✨
جون به لب شدیم با پارت بعدیش اومد😂😂😂😂
😂😂
عالی بود پس از صبر بسیار بلاخره😂💙
مرسییی عزیزم💖✨
خیلی با احساس نوشتی.
مرسی قشنگم 💖✨
فرند؟
حتما💖
زیبا بود
مرسی 💖✨
عالیییی بوددد
ادامهه
مرسییی خوشگلم✨💖